
سال هشتاد و هشت که به همراه خانواده، چهارتایی، رفته بودیم باکو. البته برنامه ریزی سفر ما یک هفته ای بود ولی از اونجایی که هوا بسیار سرد و باد بسیار شدید بود، هیچ کاری نمیشد کرد و برای همین سه روزه برگشتیم ایران. لحظه تحویل سال هم در خیابون بودیم و خوب، آذربایجانیا مثل ما به لحظه تحویل سال کاری ندارن و چهار روز کلا بزن و بکوب راه میندازن. وقتی هم که برگشتم ایران، سریع یه برنامه شمال جور کردیم و یه دو سه روزی رفتیم شمال.
از سال هشتاد و شش به قبل، تا جایی که یادم میاد یعنی حدودای سال شصت و هفت هشت، که میشه تقریبا بیست سال، عید ما در آکامشهر رقم میخورد، البته یکی دو بارش چند ساعتی بعد از سال تحویل به سمت آکامشهر راه افتادیم ولی خاطره ای غیر از اونجا ندارم!!! وقتی که خیلی بچه بودیم، مسافرت های عید به این صورت برگزار میشد که تمام دوستان خانوادگی و یه سری از اقوام ما و امیر سجودی اینا چون اونا هم اونجا ویلا داشتن میومدن آکامشهر، عمو حمید، عمو تقی، عمو احمد، عمو سماک از رشت، عمو سعید از یزد، عمو محمد از دزفول و عمه ها، عمو ها، دایی، و خیلی های دیگه، هر کسی به نوبه خودش چند روزی مهمون ما بود و اگر اشتباه نکنم رکورد جمعیت به چهل و پنج نفر در دو ویلا رسید که با میز و صندلی پارتیشن بندی میکردیم و هر خانواده یه پارتیشن برای خواب بهش میرسید. البته عمو رضا و عمو محسن اینا هم که خودشون ویلا داشتن و بعدشم رفتن آرامشهر. حالا میتونین تصور کنین که هر عمو حداقل دو تا بچه همراهش بود و بعضی اوقات حتی سه تا!!!


فکر شو هم نمیشه کرد که چقدررررر خوش میگذشت. وقتی که بچه بودیم، فقط فکر شیطنت تو شهرک و دوچرخه سواری و وسطی و استپ هوایی و قایم موشک و اینا بودیم.بعد که کم کم بزرگ شدیم، یه سری تفریحات دیگه اضافه شد، مثل ماشین سواری توی شهرک و جیم شدن به آرام شهر یا شهرک نفت و بعدشم که دختر و مشروب و خانه دریا و خزر شهر و جنگل گردی و پوکر و مهمونی و مجردی موندن تو ویلا و ... یادمه این اواخر وقتی میرفتیم، با کلی ترفند و برنامه ریزی تلفن بی سیم تهران رو میبردم اونجا، چون موبایل که کلا از بین میرفت و فقط باهاش میشد تتریس یا اسنیک بازی کرد (اون موقع موبایها هم خیلی پیشرفته نبودن) و خوب من مجبور بودم که با تهران یا حتی به سن فرانسیسکو در تماس باشم!!!! که خوب توی اون جمعیت مطمئننا نمیشد که عید رو تبریک گفت!! :)

روزهای خوبی بود ... همینو میتونم بگم ... در نهایت هم از صمیم قلب امیدوارم که چه اونایی که این متن رو میخونن، چه اونایی که نمیخونن، چه اونایی که دوستم دارن و نمیدونم، چه اونایی که دوستشون دارم و نمیدونن، چه اونایی که دوستم دارن و میدونم، چه اونایی که دوستشون دارم و میدونن، چه اونایی که شاید باهاشون در حال حاضر ارتباط ندارم، چه اونایی که هنوز باهاشون سفت و سخت در ارتباطم، و خلاصه همه و همه کسانی که باهاشون برخورد داشتم و خواهم داشت، سالی رو شروع کنن که لحظه تحویل سال نود که دارن با خودشون فکر میکنن از سالشون راضی باشن و حسرت چیزی رو نخورن و برآیند کل سال براشون مثبت باشه.
سال نو مبارک
پی نوشت: یه توضیح در مورد عکس ها اینه که عکس های آکامشهر همگی مربوط به عید نیستن و کاملا تصادفی انتخاب شدن و دوستان عزیزی که مهمون ما بودن و احیانا توی عکس ها نیستن، از همینجا ازشون عذرخواهی میکنم.