۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

یک تجربه


بعد از حدودا یکسال برگشتم ایران. اون مدتی که نبودم، اتفاقات زیادی هم برای من توی استرالیا و هم برای بقیه توی ایران افتاده بود. فارغ التحصیل شدنم -البته یکی از دوره هام-، دوستای جدید و خوب مثل نیما و وفا و نُوا، دل و جیگر و جوجه کباب و زولبیا و کلی هم مسائل عاطفی و احساسی برای من، عروسی علیرضا و سحر و برگشتن احسان از ونزوئلا و یه سری عروسی دیگه و یه چند مورد مرگ و جدایی و مسائل خوب و بد دیگه برای بقیه توی ایران اتفاق افتاد.

اولین باری بود که انقدر دور از خانه و خانواده و وطن و اتاقم و دوستان و رفقا بودم. وقتی که بر میگشتم واقعا از ته دل خوشحال بودم. از فردای اونروز هم دونه دونه دوستام اومدن و دوباره خونه ما پر شد از بچه ها و سر و صدا و سیگار کشیدنای مخفیانه تو اتاق من و پیتزای رادان و این چیزا! چند روز اول که واقعا نفهمیدم چجوری گذشت و شب چهارم اینا بود که رفتم خونه علیرضا و سحر و واقعا حس خوبی داشتم. خونه شون خیلی خوش سلیقه و صمیمی بود. هنوز خوابم هم درست تنظیم نبود و هشت نه شب خوابم میبرد، کلی زور زدم تا دوازده اینا بیدار موندم!

بعدش هم که سریع رفتیم شمال با همایون و احسان و شقایق و سارا و از هوای فوق العاده گرم و مطبوع شمال هم کلی استفاده کردیم و سهیل و آرزو هم به ما پیوستن و مسافرت بسیار آروم و دوست داشتنیی بود. بقیه اش هم که تا الان به شام بیرون و پوکر با سعید و پیوند و بابک و علیرضا و یکی دو تا دور همی گذشته و معلوم نیست که مسافرت دیگه ای در پیش باشه یا نه!

ولی یه نکته ای برام خیلی جالب بود. بعد از اینکه اون دو سه روز اولیه و جو تازه برگشتن و مهمون بازیها خوابید و به زندگی و رفاقت عادی پا گذاشتم، یه کم احساس کردم از همه دور شدم. در حدی بود که مامانم هم روزای اول اینو بهم گفت که انگار یکم همه چی عوض شده. دیگه با بابک که بودم مجبور بودم کلی فکر کنم تا یه موضوعی بکشم وسط و علیرضا رو هم باید در قالب مرد یه خونه میدیدم. خیلی حس عجیب و غالبا ناخوشایندی بود. از صمیمی ترین دوستام، از پدر و مادرم با وجودی که به لطف تکنولوژی هر روز ویدئوچت میکردیم، دور شده بودم. ولی این حس زیاد پابرجا نموند. دو شب که شام رو تو خونه با مامان بابام سر میز خوردم و یه شب که خونه بابک موندم و دو تا تماس تلفنی راه نزدیک با علیرضا و بقیه دوستام که داشتم، اون حس نزدیکی دوباره کم کم پیدا شد. دوباره الان میتونم تا صبح با بابک شر و ور بگیم و درد دل کنیم. دوباره میتونم با مامانم شوخی قلقلکی بکنم و منو بزنه و یا با بابام هم کل کل لفظی و خنده دار بکنم.

نتیجه ای که گرفتم این بود که درسته که آدما وقتی همدیگرو یه مدت طولانی نمیبینن، در ظاهر از هم دور میشن و وقتی با هم خلوت میکنن انگار حرفی ندارن که بزنن، ولی کسایی که یه زمانی بخش عمده زندگی ما ها رو تشکیل میدادن، کافیه یه مهلت کوچولو بهشون بدی تا دوباره بشن همه زندگیت. یه جمله ای خوندم که میگفت: تو دوری اما نزدیک، من از نزدیک های دور بیزارم. این که فقط کمتر از یکسال بود، ولی من مطمئنم اگه سالهای سال هم عزیزامو، کسایی که زندگی کردم باهاشون، کسایی که بزرگ شدم باهاشون رو نبینم، فقط کافیه چند روز باهاشون خلوت کنم، تا بشیم همون کسایی که شب رو با هم صبح میکردیم و صبح رو شب. به جرات هر چه تمام تر میتونم بگم که ببخشید آقای شاعر، ولی از دل نرود هر آنکه از دیده برفت، مگه نه؟!!!
.
.
شب خوش