۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

عید تکونی

دیدم همه جا رو حال و هوای عید و سال نو و نوروز گرفته، گفتم چرا وبلاگ من از این قضیه بی بهره بمونه، برای همین گفتم این پست که احتمالا آخرین پست در سال هشتاد و هشت خورشیدی خواهد بود رو به عید اختصاص بدم. سال تحویل های من کلا به دو دسته تقسیم میشه: ما بعد آکامشهر و در حین آکامشهر.

سال هشتاد و نه سومین سال متوالیه که من سال تحویل ایران نیستم. البته اولین سالیه که دارم توی اون کشور خارجی زندگی میکنم و این عکس امروز یعنی دو روز قبل از عید در کنار سفره هفت سین دانشگاه گرفته شده...



سال هشتاد و هشت که به همراه خانواده، چهارتایی، رفته بودیم باکو. البته برنامه ریزی سفر ما یک هفته ای بود ولی از اونجایی که هوا بسیار سرد و باد بسیار شدید بود، هیچ کاری نمیشد کرد و برای همین سه روزه برگشتیم ایران. لحظه تحویل سال هم در خیابون بودیم و خوب، آذربایجانیا مثل ما به لحظه تحویل سال کاری ندارن و چهار روز کلا بزن و بکوب راه میندازن. وقتی هم که برگشتم ایران، سریع یه برنامه شمال جور کردیم و یه دو سه روزی رفتیم شمال.

سال هشتاد و هفت هم که در فرودگاه بحرین در حین سفر به کشور بی نظیر نپال تحویل شد. حدود ده ساعت ترانزیت بودیم و از اونجایی که پاسپورت میهن عزیزمون ایران خیلی از اعتبار بالایی برخورداره، با وجودی که خط هوایی برای ما هتل تدارک دیده بود، ولی چون هتل خارج از محوطه فرودگاه بود، به ما اجازه خروج، حتی به صورت ترانزیت، هم ندادن و ما مجبور شدیم که در فرودگاه زندانی بشیم. اون موقع هم اول سفر بود و هنوز با بقیه دوستان قاطی نشده بودیم. سال رو تحویل کردیم که در واقع استارت مسافرت هیجان انگیز و فراموش نشدنی نه روزه نپال خورد.


از سال هشتاد و شش به قبل، تا جایی که یادم میاد یعنی حدودای سال شصت و هفت هشت، که میشه تقریبا بیست سال، عید ما در آکامشهر رقم میخورد، البته یکی دو بارش چند ساعتی بعد از سال تحویل به سمت آکامشهر راه افتادیم ولی خاطره ای غیر از اونجا ندارم!!! وقتی که خیلی بچه بودیم، مسافرت های عید به این صورت برگزار میشد که تمام دوستان خانوادگی و یه سری از اقوام ما و امیر سجودی اینا چون اونا هم اونجا ویلا داشتن میومدن آکامشهر، عمو حمید، عمو تقی، عمو احمد، عمو سماک از رشت، عمو سعید از یزد، عمو محمد از دزفول و عمه ها، عمو ها، دایی، و خیلی های دیگه، هر کسی به نوبه خودش چند روزی مهمون ما بود و اگر اشتباه نکنم رکورد جمعیت به چهل و پنج نفر در دو ویلا رسید که با میز و صندلی پارتیشن بندی میکردیم و هر خانواده یه پارتیشن برای خواب بهش میرسید. البته عمو رضا و عمو محسن اینا هم که خودشون ویلا داشتن و بعدشم رفتن آرامشهر. حالا میتونین تصور کنین که هر عمو حداقل دو تا بچه همراهش بود و بعضی اوقات حتی سه تا!!!



فکر شو هم نمیشه کرد که چقدررررر خوش میگذشت. وقتی که بچه بودیم، فقط فکر شیطنت تو شهرک و دوچرخه سواری و وسطی و استپ هوایی و قایم موشک و اینا بودیم.بعد که کم کم بزرگ شدیم، یه سری تفریحات دیگه اضافه شد، مثل ماشین سواری توی شهرک و جیم شدن به آرام شهر یا شهرک نفت و بعدشم که دختر و مشروب و خانه دریا و خزر شهر و جنگل گردی و پوکر و مهمونی و مجردی موندن تو ویلا و ... یادمه این اواخر وقتی میرفتیم، با کلی ترفند و برنامه ریزی تلفن بی سیم تهران رو میبردم اونجا، چون موبایل که کلا از بین میرفت و فقط باهاش میشد تتریس یا اسنیک بازی کرد (اون موقع موبایها هم خیلی پیشرفته نبودن) و خوب من مجبور بودم که با تهران یا حتی به سن فرانسیسکو در تماس باشم!!!! که خوب توی اون جمعیت مطمئننا نمیشد که عید رو تبریک گفت!! :)

واقعا خاطرات عجیب و غریب و خوبی به یاد دارم از آکامشهر، حتی الآن اون تصادف عجیب نیما هم توی خانه دریا برام یه خاطره خنده داره که ماشین منهدم شد و البته نیما مقصر هم نبود و یا عرق خوریها با همه بچه ها و رفقا، وصیت نامه گاد فادر، اکسل چرخ عقب شیکوندن من، موزیک گوش دادن تا صبح لب دریا، عاشق شدن های دوران راهنمایی که هنوز بعضی از اسمها هم حتی یادمه، مثل آناهید و یا سارا و یا خیلیای دیگه که هر جا که هستن امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشن. به اندازه بیست سال خاطره دارم که تعریف کنم برای همین بهتره که در همین حد سربسته باقی بمونه! :)

روزهای خوبی بود ... همینو میتونم بگم ... در نهایت هم از صمیم قلب امیدوارم که چه اونایی که این متن رو میخونن، چه اونایی که نمیخونن، چه اونایی که دوستم دارن و نمیدونم، چه اونایی که دوستشون دارم و نمیدونن، چه اونایی که دوستم دارن و میدونم، چه اونایی که دوستشون دارم و میدونن، چه اونایی که شاید باهاشون در حال حاضر ارتباط ندارم، چه اونایی که هنوز باهاشون سفت و سخت در ارتباطم، و خلاصه همه و همه کسانی که باهاشون برخورد داشتم و خواهم داشت، سالی رو شروع کنن که لحظه تحویل سال نود که دارن با خودشون فکر میکنن از سالشون راضی باشن و حسرت چیزی رو نخورن و برآیند کل سال براشون مثبت باشه.

سال نو مبارک


پی نوشت: یه توضیح در مورد عکس ها اینه که عکس های آکامشهر همگی مربوط به عید نیستن و کاملا تصادفی انتخاب شدن و دوستان عزیزی که مهمون ما بودن و احیانا توی عکس ها نیستن، از همینجا ازشون عذرخواهی میکنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

تار و پود




"گاهی برای با تو بودن، بی تو بودن را لمس باید کرد. گاهی باید از تو گسست، رشته ای دوباره بافت و دوباره از تو شد."

این خط بالا رو نمیدونم بهش چی میگن: جمله، شعر، شعر گونه، عبارت، دلنوشته و یا هر چیز دیگه، اونش مهم نیست. مهم اینه که مخاطب این دلنوشته من بودم. یه زمانی این جمله از دل یه آدمی برای من تراوش کرد و سالهای سال برای من مثل مرام نامه یه حزب، شد مقدس ترین چیزی که میتونم با خودم داشته باشم. با این جمله خوابیدم، بیدار شدم، غذا خوردم، بیرون رفتم، مسافرت کردم، درس خوندم، کار کردم و حتی با این جمله مهاجرت کردم. به امید روزی که رشته ای دوباره بافته بشه. تجربه بهم نشون داده بود که میشه که رشته ای دوباره بافته بشه و میشه که حتی دوباره از هم شد. کاری ندارم که این رشته هایی که بافته میشد، جوندار نبودن. تاب تحمل خیلی چیزا رو نداشتن. عین تارهای تازه تنیده پیله کرم ابریشم، نازک و شکستنی بودن. ولی مهم این بود که دوباره تار بود که داخل پود می تنید. سال ها گذشت و من بودم و این جمله. ولی نکته ای که برام جالب بود این بود که با وجودی که چندین و چند ساله که این دلنوشته با من داره زندگی میکنه، هیچ وقت اون یکی جنبه خودشو بهم نشون نداده بود. جنبه ای که شاید خود صاحب اثر هم موقع نوشتن بهش فکر نکرده بوده ولی میشه گفت که کل قطعیت این دلنوشته رو زیر سوال میبره. شاید حتی این نکته بصورت نا خود آگاه داخل این عبارت شده باشه. البته لازم به تکرار نیست که همه چیز نسبی است و ما آدما از همه چیز نسبی تر!!

اون نکته هم چیزی نیست جز یه کلمه. کلمه ای که تو این عبارت دو بار تکرار شده و من بعد از گذشت این همه سال تازه به این کلمه واقف شدم. یه کلمه ساده: " گاهی" . این کلمه باعث میشه که این عبارت، این مرام نامه، این آیه مقدس من تمام قطعیت و ثبات خودشو از دست بده. یعنی منی که سالهای سال امیدم به این عبارت بود، الآن دیگه احساس میکنم که شاید نمیشه که همیشه با بی هم بودن، با هم بودن رو لمس کرد و یا با گسستن دوباره پیوست. وقتی حس میکنی که یه جایی تو داستان زندگیت یه "نقطه سر خط" رو جا انداختی و تمام مدت فکر می کردی که این جمله ها هنوزم در ادامه جمله های قبلین، باعث میشه که به عدم قطعیت این دلنوشته پی ببری. اعتقاد من به این عبارت باعث شد که من خیلی کار هایی رو تو زندگیم انجام بدم که واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم که توانایی انجام همچین کارهای عجیب و غریب و نه چندان عاقلانه و حتی زیر سوال برنده ای رو هم دارم.، ولی نکته اینجاست که اگه اشتباه نکنم ارنست همینگوی گفته که : هیچ وقت حاضر نیستم که بخاطر اعتقاداتم کشته بشم، چون ممکنه اعتقاداتم اشتباه باشه. تو زندگی، تو کتابها، تو تاریخ و همه جا بارها و بارها دیدیم که آدما یه جایی فهمیدن که اعتقاداتشون اشتباه بوده و من هم شاید و شاید و شاید که تا این اندازه اعتقادم به این عبارت اشتباه بوده.مطمئن نیستم. من باور داشتم که گسستن، شرط لازم و کافی پیوستنه ولی الآن چند وقتیه که دارم به این هم فکر میکنم که شاید و شاید و شاید باید بهتر باشه که اون "نقطه سر خط" رو بگردم و پیداش کنم، بزرگش کنم، قابش کنم و بزنمش به سقف بالای تختم تا شب ها وقتی که دراز کشیدم با دیدن اون، برام یادآوری بشه که این همون چیزیه که جا انداخته بودمش. شاید و شاید و شاید .................... نمیدونم!!

تنها جمله ای که به نظرم میتونه این پست رو ببنده اینه:

از دید من هیچ چیزی قطعی نیست، ولی زیبایی ستارگان باعث رویا دیدنم میشود. ... ونسان ونگوک

.

.

شب خوش

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

گاهی به آسمان و گاهی به پشت سر نگاه کن





از بچگی با واژه "قسمت" مشکل داشتم. یادمه هر وقت مامان بزرگم میگفت حتما قسمتش این بوده یا مثلا قسمت نبوده که فلان چیز بشه، میپرسیدم که این قسمت یعنی چی؟ و هیچوقت نمیفهمیدم. بعد از این دوره یواش یواش تحت تعالیم شدید مذهبی در مدرسه قرار گرفتم که بهمون گفتن ما ها همه سرنوشتمون از پیش تعیین شده است ولی قدرت اختیار هم داریم. این هم برام قابل هضم نبود. نمیفهمیدم که چجوری میشه که اولا هزاران هزار میلیارد داستان از پیش تعیین شده باشه و دوم اینکه توی این داستانهای تعیین شده چجوری میشه که اختیار داشت؟ بزرگتر که شدم و با یه سری تئوری جدید مثل تئوری اغتشاش و تصادف، تئوری تاثیر پروانه ای و مسائل دیگه آشنا شدم. اینا رو کم کم گذاشتم کنار هم و به یه نتیجه ای رسیدم که در حال حاضر دارم با اون زندگیمو توجیه میکنم!! اول این که توی نظریه من "قسمت و سرنوشت" نقش نداره و اون چیز رو من اسمشو گذاشتم "حالنوشت". دومین چیزی که میتونم بگم اینه که موقعیت کنونی ما، دقیقا مثل یه تاکسیمتر که ترکیب زمان و مسافت تعیین کننده مبلغشه، ترکیب تصمیمات ما و اتفاقات تصادفی توی دنیاست. من به نوبه خودم، خیلی تصمیمات میگیرم و سعی میکنم که به اونا عمل کنم. ولی از یه طرف در حال حاضر شش میلیارد و خورده ای تصمیم دیگه و همچنین وضعیت جوی، بلایای طبیعی، سقوط هواپیما، ترور، سیل، امراض حیوانی و انسانی و کلی مسئله دیگه که میتونه روی اجرا شدن تصمیم من نقش داشته باشه توی دنیا وجود داره. من به عنوان یه آدم مصمم تا جایی که میتونم با اینا مقابله کنم، زور میزنم ولی از یه جایی به بعد اون دیگه من نیستم که تعیین کنم و اراده و تصمیم من تحت تاثیر مسائل دیگه قرار میگیره. تنها چیزی که برای من باید مهم باشه اینه که بعد از زور زدن و به نتیجه نرسیدن، پیش خودم چه احساسی دارم؟ یه لحظه ای میرسه که آدم میفهمه شکست خورده. اون لحظه مطمئننا با یه ناراحتی و غمی همراهه. ولی چیزی که در واقع مهمه احساس درونی آدمه. ممکنه من اگه فقط یک کالری دیگه انرژی مصرف میکردم به نتیجه دلخواهم میرسیدم ولی دیگه جا زدم. حالا آیا از خودم راضیم؟ من که نمیدونستم و نخواهم دونست که فقط یک کالری کم آوردم، ولی آیا به نوبه خودم تمام تلاشمو کردم؟ اگه اون جوابها برام مثبت باشه، میتونم خودمو آروم کنم و اگه امکان دوباره تلاش کردن داشته باشم، دوباره تلاش کنم و اگه دیگه امکانش نیست، سعی کنم که دیگه به اون داستان تا جایی که برام امکان داره فکر نکنم ولی اگه اون جوابها منفی باشه چی؟

حالا میمونه مسئله مصلحت. این مصلحت هم برای خودش صیغه جالبیه. ما ها وقتی که میخوایم تصمیم بگیریم سعی میکنیم که آینده نگری کنیم. من تصمیم دارم این کار رو بکنم تا به این چیز برسم و از این قبیل مسائل. خود همین صلاح و مصلحت برای من جای سوال داره که چجوری میشه که صلاح واقعی آدم معلوم بشه؟ همه چیز نسبیه، مگه نه؟ پس اگر که من الآن صلاحم اینه که فلان تصمیم و بگیرم، اگه اون شرایط کوچکترین تغییری بکنه، دیگه صلاح من نیست که روی همون تصمیم پا فشاری کنم. مثلا تصمیم میگیرم که برم یه کشور دیگه زندگی کنم، اگه دچار مشکلات روحی روانی شدم، خوب طبیعتا باید برگردم و یا مثلا تصمیم میگیرم که با یکی زندگیمو تقسیم کنم، اگه واقعا روزهای خوشی را با هم سپری نمیکنیم، خوب باید هر چه زود تر جلوی ضرر رو بگیریم چون که منفعته. البته اینو قبول دارم که بعضی اوقات نتیجه غیر قابل بازگشته، مثلا اگه بزنیم یکی رو بکشیم و یا خیلی چیزای دیگه که راه حلی برای برگردوندنش نیست ولی در کل معتقدم خیلی از اوقات میشه یه کارایی انجام داد که خود آدم تا وقتی که توش نیوفتاده باور نمیتونه بکنه که همچین قدرتی هم داشته! توی این قضیه صلاح و مصلحت، ما ایرانیا بخصوص یکی از مهمترین فاکتور هایی که مد نظر قرار میدیم، موقعیتمون تو دید بقیه اطرافیانمونه. یعنی وقتی میخوایم یه کاری بکنیم یا یه کاری نکنیم، قبل از اینکه به نتیجه اش در مورد خودمون و بقیه افراد ذینفع فکر کنیم، به این فکر میکنیم که مردم چی میگن؟!!! صلاح و مصلحت ما رو خیلی از موارد حرف مردم و کلا چیزهایی تشکیل میده که از نظر اهمیت در قیاس با احساس خودمون نسبت به اون مسئله در سطح بسیار پایین تری قرار داره. بطور مثال من نوعی حاضر نیستم بخاطر آسودگی خاطر و خوشحالی خودم، اگر که شرایط برای من طوری تغییر کرده که موقعیت فعلی عالی (از نظر عرف) ولی نه چندان دلچسبم رو با یه موقعیت خوب (از نظر عرف) که احساس میکنم میتونه برام آرامش فکری بیاره رو عوض کنم، این عقب گرد، پسرفت و یا هر چیزی که میخواین بهش بگین رو انجام نمیدم چون مردم میگن که طرف مطمئننا عقلشو از دست داده که اون رو با این عوض کرده! ما ها معمولا برای خودمون زندگی نمیکنیم.

من اگه بخوام ایده آل خودمو بگم اینه که ما هم باید مثل یه تاکسیمتر عمل کنیم، ترکیبی. آدم یه آینده ای رو میبینه، تصمیمی رو براش میگیره، تلاششو میکنه ولی اگه بخاطر تداخل اون یکی تاکسیمتر گنده تره، به اون نتیجه دلخواهش نرسید، فکر کنه ببینه که چجوری میتونه حالنوشت خودشو جوری تغییر بده که خودش و فقط خودش در لحظه بتونه خوشحال و راضی و چست و چابک باشه. باید الاستیک بود، کش اومد، تغییر شکل داد، جلو رفت، عقب برگشت، دراز شد، پهن شد، نازک شد، گرد شد ولی خوشحال بود ... میدونم این قضیه خیلی ایده آله، بعضی اوقات هیچ پلی پشت سر آدم نمیمونه و بعضی اوقات تا گردن توی باتلاق فرو میره و بعضی اوقات هم ترس یا اینرسی باعث میشه که به همین زندگی نه چندان باب میل ادامه بده ولی معتقدم در هر صورت یه راهی برای هر چیزی میشه پیدا کرد. اگر تن به مبارزه بدیم که فبها ولی اگر که مغلوب این چیزا بشیم احتمالا وقتی که دیگه توی دوران بازنشستگیش روی صندلی راحتی نشستیم و داریم چایی میخوریم و زندگی مونو دوره میکنیم، حسرت روزهایی رو میخوریم که میتونستیم خیلی با حرارت تر، با انرژی تر، با عشق تر واز همه مهمتر با انگیزه تر سپری کنیم و نکردیم. به امید اینکه هیچ وقت حسرت چیزی رو نخوریم.


شب خوش

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بگو "آ"




در سایه‌روشن. شاید پس از معاشقه. پشت‌به‌پشتِ هم روی زمین نشسته‌اند و سرهای‌شان را به هم تکیه داده‌اند. زن انگور می‌خورد. مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست.

زن: بگو آ.
مرد: آ.
زن: مهربون‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: آهسته‌تر، آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف‌تر می‌خوام، آ.
مرد: آ.
زن: با صدای بلند اما لطیف، آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی‌کنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای اعتراف کنی خیلی خری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بگی برام می‌میری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی لباسات رو درآر.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی سلام.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خداحافظ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی خوشبختم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل این‌که بخوای بهم بگی دیگه هیچ‌ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ.
زن: نه، این جوری نه.
مرد: آ.
زن: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی‌کنم.
مرد: آ...
زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.
مرد: آ...
زن: آهان. حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون این که هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
مرد: آ...
زن: آهان. بگو آ، ‌انگار که می‌خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
مرد: آ.
زن: بگو آ،‌ انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، انگار که می‌خوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که بگم آ.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بپرس همون‌قدر که دوستم داری، ‌دوستت دارم؟
مرد: آ؟
زن: بهم بگو که دارم دیوونت می‌کنم.
مرد: آ.
زن: و این که دیگه حوصله‌ت سر رفته.
مرد: آ.
زن: خب من قهوه می‌خوام؟
مرد: آ؟
زن: معلومه که می‌خوام.
[مرد بلند می‌شود و برای زن قهوه می‌ریزد.]
مرد: آ؟
زن: آره یه قند کوچولو،‌ مرسی.
مرد: [پاکت سیگارش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: نه خودم دارم.
[زن پاکت سیگارش را می‌آورد و سیگاری از آن بیرون می‌کشد.]
مرد: [فندکش را به سوی او می‌گیرد.] آ؟
زن: فعلاً نه، ‌مرسی.
مرد: آ؟
زن: نمی‌دونم... شاید... ترجیح می‌دم امشب خونه غذا بخوریم.
مرد: آ.
زن: باشه، ولی آخه سُسِش رو داریم؟
مرد: آ.
زن: پس بریم بیرون.
مرد: آ.
زن: پس همین‌جا بمونیم.
مرد: آ...
زن: بیا این‌جا...
مرد: آ...
زن: تو چشام نگاه کن.
مرد: آ.
زن: تو دلت یه آ بگو.
مرد: ...
زن: مهربون‌تر.
مرد: ...
زن: بلندتر و واضح‌تر، ‌برای این که بتونم بگیرمش.
مرد: ...
زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می‌خوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: ...
زن: یه بار دیگه.
مرد: ...
زن: یه آ تو دلت بگو، انگار می‌خوای بگی خوشگلم.
مرد: ...
زن: حالا می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می‌خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده‌ای؟
مرد: ...
زن: آ؟
مرد: ...
زن: ...
مرد: ...

>>داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت دارد.... ماتنی ویسنی یک<<
.
.
.
شب خوش

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

لبخند بزن رفیق


دلم نمیخواست بخوابم. خسته بودم ولی علاقه ای به خواب نداشتم. برای قدم زدن زدم بیرون. بدون کیف پول، چتر، موبایل، ساعت و حتی موزیک. دلم برای رودخونه تنگ شده بود. دو هفته ای بود که ندیده بودمش. تا دم رودخونه رفتم. حدود سه ربع ساعت پیاده تا رودخونه فاصله داریم. رسیدم روی پل. تمام طول مسیر با یه قیافه کاملا معمولی و حتی شاید گرفته اومده بودم پایین. شب های اینجا رو دوست دارم، شب های رودخونه رو خیلی بیشتر دوست دارم. چند دقیقه روی پل واستادم و به تصویر چرخ و فلک ثابت توی رودخونه خیره شدم. توی مسیر با خیلی آدما روبرو شدم، ولی کاملا مثل دو جسم از کنار هم رد شده بودیم. به سمت پل که برگشتم، پسر و دختری فرانسوی رو دیدم که دست همدیگرو گرفته بودن و با زبون عشاق و با لبخند با هم حرف میزدن. از من رد شدن. سرم باهاشون چرخید و چشمام موند روی دستاشون. چقدر سفت چسبیده گرفته بودن. انقدر سفت که اگه ول میکردن، رد دستشون رو دست همدیگه باقی میموند. فکر کردم ای کاش منم دستشو انقدر سفت میگرفتم. راه افتادم. اخمام بیشتر تو هم رفته بود. منتظر سبز شدن چراغ عابر بودم که دیدم یه پسری اون طرف خیابون مثل من منتظره تا سبز شه. چراغ سبز شد. درست رو خط کشی وسط خیابون به هم رسیدیم. نگاهمون افتاد تو هم، دستاشو برد رو لب هاش و اونا رو مثل یه لبخند برد بالا و به من گفت: لبخند بزن رفیق! نا خواسته لبخند زدم. وقتی به اون طرف خیابون رسیدم، هنوزم لبخند داشتم. به راهم ادامه دادم. بارون نم نم شروع کرده بود و من هم نه پول داشتم که تاکسی بگیرم، نه چتر که یه ذره بتونه کمکم کنه! سعی کردم به جای غر غر کردن از بارون و هوای تمیز لذت ببرم. روی یه نیمکت یه پسر و دختر دیگه نشسته بودن. لبهای همدیگرو بوسیدن و نگاه پسره افتاد به نگاهم. با وجودی که هنوز لبخند داشتم، ولی کاملا حس کردم که به مذاق پسر خوش نیومد. نگاهمو منحرف کردم. به راهم ادامه دادم. بارون نه تند تر میشد نه بند میومد. به یه بار رسیدم. یه سری آدم داشتن کارت نشون میدادن که برن تو و کلی آدم هم توش نشسته بودن و مشروب میخوردن و صدای موزیک هم از یه جاییش بیرون میومد. دو جفت پسر و دختر داشتن رو کانتر که دم پنجره بود مشروب میخوردن. نگاه پسر به من افتاد. هنوز لبخند داشتم. لبخندم بیشتر شد و سری تکون دادم. گیلاس مشروبشو بلند کرد و سری تکون داد. به راهم ادامه دادم. هنوز تغییری در سرعت و شدت بارون پیدا نشده بود. هوا خنک بود و ساعت باید حدود دو صبح میشد. دو ساعتی بود که از خونه بیرون اومده بودم. دگمه آسانسور رو زدم. در باز شد. توی آینه نگاهم به خودم افتاد. هنوز لبخند داشتم. در آسانسور بسته شد و راه افتاد. همونطور که به چشمهام خیره شده بودم، دست بدون لیوانم رو بالا آوردم و به سلامتیش سری تکون دادم. آسانسور تو طبقه چهار واستاد.


شب خوش

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عشق لرزه


قبل از اینکه بیام، بابک یه حرکت بسیار جالبی برام کرد و اونم این بود که برام پنج تا متن نمایشنامه خرید که چون حجم کوچیکی دارن بتونم با خودم ببرم تو هواپیما. توی پرواز که دو تا شو خوندم و الآن هم دارم بقیه شونو میخونم. تا الآن خیلی اهل تئاتر و نمایشنامه نبودم، ولی واقعا اینا چیزای جالبین. الآن هم تصمیم دارم یه قسمتی از یه پرده از نمایشنامه عشق لرزه نوشته اریک امانوئل اشمیت رو بنویسم که وقتی دیشب این تیکه رو خوندم، دوباره برگشتم و خوندمش و تا الآن شاید بیست بار خوندمش.

داخل یک بار شیک:

دایان: ریچارد خواهش میکنم. حالا که دیگه متوجه شدیم برگردیم عقب و همه چی رو از نو شروع کنیم.

ریچارد: دیگه خیلی دیر شده. بین دو نفر نمی شه دگمه ای رو فشار داد و همه چیز رو از سر گرفت.

دایان: چرا میشه. چون حالا دیگه حقیقت رو میدونیم.

ریچارد: نه، برای این که حقیقت همینه. حقیقت همینه که نمیشه دوباره بازی رو از سر گرفت.

ریچارد بلند میشود. دایان سراسیمه دنبالش میدود و جلویش را می گیرد.

دایان: اگه خودمو کوچیک میکردم و ...

ریچارد: و چی؟

دایان: ... ازت میخواستم ... که برگردی؟

ریچارد: (متعجب) این کوچیک شدنه؟؟

ریچارد مچ دست دایان رو فشار میدهد.

ریچارد: کوچیک بشی؟ متوجه نیستی که اشکال رابطه ما همین بود؟

دایان: غرور... مگه نه؟ من زیادی مغرورم.

ریچارد: (ملایم) غرور مسریه. اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره.

دایان: تقصیر منه.

ریچارد: این هم از غرورته که حتی تقصیر رو هم به گردن خودت میندازی ... تقصیر هر دوی ماست.

ریچارد او را به سر میز بر میگرداند.

ریچارد: خدا نگهدار دایان. مادرت رو از طرف من ببوس.

دایان، مغلوب مانند عروسک خیمه شب بازی که در گنجه می کذارند سرش را پایین می اندازد.

دایان: ریچارد متوجه نیستی که دیگه تنها چیزی که برام مونده اینه که ............ بمیرم.

ریچارد تردید میکند. دنبال پاسخی می گردد که پیدا نمیکند و از بار خارج میشد.

.

.

.

شب خوش