۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

یک نعلبکی پر از روان

من همیشه به مسائل روانشناسی علاقه داشتم، اینکه چرا آدمها تحت شرایط مختلف عکس العمل های گوناگون نشون میدن یا اینکه آدمهای مختلف توی شرایط خاص یکسان، عکس العمل هاشون فرق داره. همیشه جسته و گریخته راجع به این مسائل مطلب میخونم و سعی میکنم حداقل توی خودم این نکات رو شبیه سازی کنم.
این ترم یه درسی ما داریم به اسم مدیریت منابع انسانی و این درس توسط سه تا استاد تدریس میشه که یکیشون که اتفاقا خیلی با مزه هم هست، بیشتر در مورد همین مسائل روانشناسی صحبت میکنه. نکات زیادی رو هر جلسه عنوان میکنه مثل پارادوکس آبلین Abilene Paradox ، تجربه زندان استنفورد Stanford Prison Experiment، مدل والدین - فرد بالغ - فرزند Parent-Adult-Child Model، پنجره جوهاری Johari Window ، آموختن درماندگیّت Learned helplessness و غیره. حالا این مسائل چی هستن:

پارادوکس آبلین:
یه روز یه زن و شوهر به همراه پدر زن و مادر زن، در بالکن خانه ای در تگزاس در هوای مطبوع بعد از ظهر تابستانی در سایه نشسته بودند و گپ میزدند. پدر زن برمیگرده میگه: نظرتون چیه که بریم آبلین غذا بخوریم و برگردیم (آبلین اسم یه شهری بوده که از تگزاس هفتاد کیلومتر فاصله داشته). عروس بر میگرده میگه که من موافقم. شوهر با وجودی که علاقه ای به رانندگی در گرما نداشته و دوست داشته که در همین بالکن استراحت کنه، به این فکر میکنه که باید خودم رو تابع جمع نشون بدم و مسائل شخصی رو در نظر نگیرم، میگه من هم موافقم ولی باید ببینیم که مامانت چی میگه. مادر زن هم میگه من هم خیلی وقته که اونجا نرفتم، فکر خوبیه.
هر چهار نفر سوار ماشین میشن و در هوای گرم تابستانی و جاده بسیار ناهموار و باد توام با شن به آبلین میرسند و غذا میخورند و کیفیت غذا هم افتضاح بود و همه ناراضی بودند.
وقتی برمیگردن خونه، یکی از اونها به دروغ میگه که مسافرت خوبی بود، مگه نه؟ البته اون کسی نبود غیر از مادر زن که اون هم علاقه داشت که خونه بمونه ولی چون سه نفر قبلی موافق بودند، توافق کرده بود. داماد میگه واقعیت اینه که من خیلی دلم نمیخواست که بریم ولی چون دیدم بقیه دوست دارن گفتم که ساز مخالف نزنم. همسرش میگه من فقط خواستم که با گروه باشم وگرنه تو این گرما دیوانگی بود تا اونجا رفتن. و در آخر پدر زن گفت من فقط این پیشنهاد رو دادم چون فکر کردم ممکنه حوصلتون سر رفته باشه. و وقتی این صحبت ها تموم شد، اونا فهمیدن که این چهار نفر کاری رو کردن که هیچ کدوم تمایل به انجام دادنش نداشتن و فقط برای با جماعت بودن این موافقت رو انجام دادن. نمونه دیگه این مدل رو روانشناس ها به بسیاری از ازدواج ها نسبت میدن که عروس و داماد واقعا علاقه ای به ازدواج ندارن و فقط بخاطر این که مثلا چون چند سال با هم زندگی کردن و همه انتظار دارن که با هم ازدواج کنن، تن بهش میدن.

زندان استنفورد:
یک روانشناسی یه مدلی رو میخواسته امتحان کنه و برای همین از بین صد ها دانشجو که مورد بررسی روانشناسی قرار میده، بیست و چهار نفر مرد رو انتخاب میکنه که به نظرش از همه سالم تر و ثابت قدم تر و از لحاظ روحی استوار ترن. به صورت تصادفی اون ها رو به دو گروه زندانی و زندان بان تقسیم میکنه و در زیرزمین دانشگاه یک زندان رو شبیه سازی میکنه و زندانی ها رو به کمک پلیس برای هر چه بیشتر واقعی تر شدن این آزمایش در خونه شون دستگیر میکنه و به زندان می اندازه. زندانیان با زنجیر پا به زندان می افتن و زندان بانها با یونیفورم و باتوم نگهبانی میدن. این تجربه قرار بوده که دو هفته ادامه پیدا کنه و هیچ آسیب فیزیکی هم قرار نبوده که زده بشه. بعد از تنها سی و شش ساعت ورق برمیگرده و آنچنان این بیست و چهار نفر در نقش خودشون فرو میرن که چند نفری درخواست انصراف میدن، توهین و بدرفتاری به شدت زیاد میشه. یه عده از زندانیان نقشه فرار میکشن، زندانیان حتی مورد تجاوز همدیگه قرار میگیرن و اعتصاب غذا میشه و در نهایت انقدر از کنترل خارج میشه که کل این پروژه بعد از شش روز تعطیل میشه. و نتیجه ای که گرفتن این بود که انسان ها خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنن تحت تاثیر محیط و جو قرار میگیرن، البته که خیلی انتقاد به این تجربه وارد کردن، ولی چیزی بوده که اتفاق افتاده.

مدل والدین، فرد بالغ، فرزند:
راجع به این موضوع خیلی مفصل صحبت نمیکنم چون بحث خیلی وسیع و گسترده و پیچیده ایه، ولی خلاصه اش اینه که آدم ها در برخوردشون با بقیه یکی از سه حالت والدین (که برای راحتی نوشتن از این به بعد پدر مینویسم)، فرد بالغ ‪و یا کودک رو به خودشون میگیرن. پدر همیشه سعی میکنه که قدرت رو بدست بگیره و چون ترازوی قدرت به نفع اون سنگینه، برای همین انتظار داره که ازش اطاعت بشه، نکته ای که وجود داره، معمولا برای اینکه وجهه خودش رو حفظ کنه، تا آخرین جایی که براش ممکنه، سعی میکنه که حرفش رو عوض نکنه و قدرت خودش رو به نمایش بذاره. از اون طرف کودک همیشه سعی میکنه که از زیر بار مسئولیت در بره و گاهی پرخاشگری میکنه و تا جایی که بتونه     لی لی به لالای پدرش نمیذاره. البته که این رابطه توش دروغ هم نمود زیادی داره، هم از طرف پدر برای اثبات حقانیت خودش و هم از طرف کودک برای فرار از بار اتهام، مسئولیت و هر چیز دیگه ای. البته که یه نفر سومی هم هست به اسم آدم عاقل و بالغ که فارغ از هر گونه توهم قدرت ، عاری از احساسات فقط سعی میکنه که کارها رو جلو ببره. نکته جالب این مدل اینه که ما آدم ها در روابطمون مدام داریم از این نقش به اون یکی نقش وارد میشیم و در میایم و برای همین هم در برابر هر آدمی از اطرافیان یه جور برخورد میکنیم‬. مثل رییسی که نقش پدر رو داره یا همسری که نقش آدم بالغ رو بازی میکنه.

پنجره جوهاری:


این مدل که اسمش از نام دو روانشناس امریکایی جوزف لافت و هاری اینگام گرفته شده و کلا روابط آدم ها رو به یه پنجره ای تشبیه میکنه. قضیه هم اینجوریه که Arena یعنی محل اصلی بنا یعنی چیزایی که هم من در مورد خودم میدونم و هم طرف مقابلم در مورد من، که هر چقدر بزرگتر شه، اعتماد بیشتره. یه پنجره میشه قسمت کور Blind که اون قسمتیه که چیزایی که من در مورد خودم نمیدونم ولی بقیه میدونن، در واقع همون پشت سر همدیگه حرف زدن و جای همدیگه فکر کردن و تصمیم گرفتن. یه پنجره میشه Dark تاریکی مطلق که نه من در مورد خودم میدونم نه طرفم میدونه که میتونه یه برخوردی باشه که در اثر یه اتفاقی در بچگی من باشه و پنجره چهارم، میشه Facade نمای ساختمون که من در مورد خودم میدونم ولی بقیه نمیدونن. در واقع من سعی میکنم اون چیزی نشون بدم که لزوما نیستم یا یه سری چیزهامو مخفی کنم. البته که هر چقدر  Arena توی یه رابطه ای بزرگ و بزرگتر باشه، اون رابطه اعتماد و اطمینان توش بیشتره.

آموختن درماندگیّت:
یه روانشناسی یه آزمایش روی سگ ها انجام میده به این صورت که سه دسته سگ رو انتخاب میکنه. سگ های اولی رو در قفسی قرار میده و آزاد میکنه. سگهای دوم و سوم رو در قفسی کنار هم قرار میده که قفس دوم یه اهرم داره. کف این قفس ها به برق متصله و برای سگ ها ایجاد درد میکنه. ولی سگهای گروه دوم با فشار دادن اون اهرم میتونستن برق هر دو قفس رو قطع کنن. به محض اینکه سگها این اهرم رو پیدا میکردن، برق قطع میشد و در نهایت مشکل خاصی برای سگهای گروه دو نیافتاد، ولی سگهای گروه سوم که احساس میکردن که این برق بصورت تصادفی قطع و وصل میشه و از عهده اونها خارجه، دچار یک افسردگی شدند و زوزه میکشیدند و فغان میکردند.
در قسمت دوم آزمایش، قفس به صورت سقف باز مورد استفاده گرفت و بدون اهرم. سگ های اول و دوم که چند ثانیه بعد از شروع برق، از قفس بیرون پریدند، ولی سگهای سوم، همونطور که انتظار میرفت، با وجودی که میتونستن بپرن بیرون، نشستن و زوزه کشیدند، یعنی یاد گرفته بودند که در هنگام مشکل فقط میشه زوزه کشید و درمانده بود.  
.
.
.
حالا بیایم این مدل ها رو تو زندگی خودمون شبیه سازی کنیم. معمولا یکی از مهمترین رابطه آدم ها، رابطه ایه که با اون یه نفر خاص توی زندگیش بوجود میاد. اصولا روابط اینچنینی ما در یکی از موارد زیر خلاصه میشه: یا در یه رابطه ای هستیم و ازش خوشحالیم، یا توی یه رابطه ای هستیم ازش ناراحتیم و یا توی رابطه نیستیم. وقتی که توی یه رابطه ای هستیم و خوشحالیم که هیچی، خدا ایشالا زیادش کنه. وقتی توی رابطه نیستیم و دنبال رابطه ایم هم که هیچی، تکلیف روشنه، ولی وقتی از رابطمون ناراضی هستیم و یا بخاطر روابط قبلیمون حاضر نیستیم بریم توی یه رابطه اون وقته که این مدل ها میتونه کاملا توی زندگی ما نمود پیدا کنه.

فکر کن که تحت یه شرایط خاص، شرایطی که ممکنه که امر بهت مشتبه شده و از لحاظ روحی ثبات نداری و مثل همون زندان به یه سری باور هایی رسیدی، البته حالا کاری نداریم که حتی ممکنه آدم باورهای زمان ثباتش هم یه زمانی تغییر کنه، ولی ما فرض میگیریم که تو شرایط روحی خوبی نداری. میای سعی میکنی با اون یک نفری که شاید بتونه این شرایط تو رو درک کنه و بهت کمک کنه وارد گفتگو میشی، بقول معروف با کسی که فکر میکنی که این گره به دست اون باز میشه. این گفتگو میتونه از جانب یک بچه، پدر و یا یک آدم بالغ باشه که البته باید در نظر گرفت که طرف مقابل هم میتونه هم شرایط خوبی نداشته باشه و هم اینکه اون هم وارد یکی از این نقش ها شده باشه. بعد میای سعی کنی که زندگیتو بهش نشون بدی ولی از یه طرف هم اصولا سعی میکنی که وارد جزییات نشی و نما رو حفظ میکنی و البته که معمولا در روابط ما متاسفانه قسمت کور خیلی زیاد به چشم میاد، تصمیماتی که برای ما گرفته میشه و ما روحمون هم خبر نداره و یا قضاوت هایی که بخاطر حرف نفر سوم روی ما انجام میگیره {اینجا دقیقا جایی بود که من از گراهام، استادمون، پرسیدم که تو میگی باید نما رو از بین برد تا اعتماد بوجود بیاد، ولی اصولا وقتی تو خودت رو برای یه نفر باز میکنی، طرف رو از خودت دور میکنی، قبول داری که آدما اصولا هر چی مرموزترن جذابترن؟ جواب داد: دقیقا این یه دو راهی که هیچ جواب ثابتی نداره و آدم خودش باید حدس بزنه که چه زمانی باید خودش رو برای طرفش باز کنه و چقدر باز کنه. متاسفانه هیچ جوابی براش ندارم. } نتیجه تعاملات تو و طرفت در هر صورت به یه جایی ختم میشه و البته که اگر خوش شانس باشی که این تعاملات دو طرفه باشه، نه یک طرفه، یعنی یا یکی فقط حرف بزنه و طرف فقط سکوت کنه یا اینکه اصلا گوش نده که تو چی میگی و منتظر باشه که فقط نوبتش بشه! در هر صورت یه جایی تموم میشه.

اگه جای خوبی تموم بشه که خوب بازم خوش شانس بودی، ولی اگه نتیجه خوبی نده. مثلا به قطع ارتباط منجر بشه که خودش ممکنه نمودی از همون پارادوکس آبلین باشه که نتیجه باب میل هیچ کدوم از طرفین نیست و حالا … یه زمانی که تلفن بود، شماره تلفن ها بود که پاک میشد، بعد که مسنجر اومد، از فرند لیست ها پاک میشد و الآن هم فیس بوک مد شده و از لیست همدیگه پاک میشیم و عنوان میکنیم که دیگه تموم تموم شد، حتی دیگه تو فرند لیستمم ندارمش. بعد از تمام این بحثها، حالا تازه میرسیم به درماندگیّت. کی گفته که اگه یه اتفاقی برای آدم بیفته، باز هم ممکنه همون اتفاق بیفته، یا تازه کی گفته که اگه اتفاقی برای آدم بیفته، همون نتیجه ازش حاصل میشه؟ یا کی گفته که اگه اتفاقی برای آدم بیفته، هیچ راه فراری ازش نیست؟ آیا ما که یه بار راه فرار نداشتیم و یا نتونسته بودیم پیداش کنیم و یا نتونستیم جلوی افتادن اون اتفاق رو بگیریم، بازم قطعا همون بلا سرمون میاد؟

از اینا که بگذریم این سوال ها هم پیش میاد که آیا واقعا شرایط اولیه روحی هر کدوم از طرفین اگه جور دیگه ای بود، باز هم این نتیجه حاصل میشد؟ این سوال رو که نمیشه جواب داد و بهتره باور کنیم که نتیجه این شده و نمیشه عوضش کرد. حالا یه سوال دیگه پیش میاد: آیا آدما از ذهنمون هم پاک میشن؟ این هم که جوابش معلومه ، هیچ وقت. ولی یه سوال بسیار مهمتر بوجود میاد. اگه یه روز از این نتیجه پشیمون بشیم آیا حاضریم که از نقش یک پدر خودرای پایین بیایم و بحث رو مثل یه آدم بالغ و عاقل باز کنیم و قاب عکس رو از اول ببندیم Reframing‪)‬)؟ ...

حالا  که تمام این حرف ها رو زدم، میخوام یه سوال کلی تر بپرسم: با وجود این همه ‪"‬اگر‪"‬ که ‪"‬اگر‪"‬ بشه همه شونو نوشت شاید هزاران هزار ‪"‬اگر‪"‬ بشه توی یک نتیجه لحاظ کرد که ‪"‬اگر‪"‬ فقط یکی از اون ها یه منفی مثبت جابجا میشد، اون نتیجه، دیگه حاصل نمیشد، چجوری میشه به سرنوشت محتوم از پیش تعیین شده ایمان کامل داشت؟ واقعا اینطور نیست که زندگی ما همش حاصل تصادف و تصمیماتیه که خودمون و اطرافیانمون در لحظه اتخاذ میکنیم؟
برای بستن این بحث دوست دارم یه جمله از گراهام، همون استادمون، نقل کنم:

من معمار سرنوشت خودم هستم، یادمون باشه که خاطره های فردا و آرزوهای دیروز‪،‬ هر دوشون در امروز خلاصه میشه، اون رو از دست ندیم.







۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

رستاخیز


خورشید در آسمان نبود. معلوم نبود که صبح است، ظهر و یا عصر. هوا کاملا سرد تر از چند روز قبل شده بود. رستاخیز شده بود و تمامی موجودات را از بین برده بود. به نظر میرسد که تنها یک میمون زنده مانده است. نه تنها اثری از ناراحتی در او پدیدار نبود، بلکه از این تنهایی خوشحال هم بود و به آن عادت کرده بود. برای خودش از درختهای خشک شده بالا میرفت و پایین میپرید.

یک روز که به شهر آمده بود تا از باقی مانده غذا ها استفاده کند، از حیاط خانه ای رد میشد که صدایی شنید. به سمت صدا حرکت کرد. ترسیده بود، چون به جز او هیچ موجودی از مهلکه جان سالم بدر نبرده بود. آرام آرام به منشا صدا نزدیک شد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی که چشمش به منبع صدا افتاد لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد. یک میمون ماده زیبا و بامزه. با خودش فکر کرد: لعنتی!!! حالا دوباره همه چیز از اول شروع میشه!!
.
.
.
سروش مبین ...برگرفته از یک لطیفه برزیلی

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

زندگی


تو تیتراژ سریال هانیکو میگفت: زندگی منشوری است از حرکت دوار.
.
دوستی میگفت: زندگی از آدم وقت زیادی میگیره.
.
تو این جملات قصار میخونیم که: گذشته ها گذشته و آینده هم هنوز نیومده، پس باید در حال زندگی کرد.
.
حالا من بهشون اضافه میکنم: برای بهتر سپری کردن اون زمانی که داریم تو زندگی و در زمان حال دور خودمون میچرخیم، ای کاش میشد آدم فکرش رو یه مدت در بیاره و بذاره تو کمد که یکم استراحت کنه.
.
نظرته؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

داف و دیوانه

امین منصوری هنرمندیه که تازگی پیداش کردم. نوشته ها و طراحی هاش واقعا خیره کننده است. به نظر میاد آخرین اثرش کتاب داف و دیوانه است که خب، مثل اکثر کارهای خوب، مجوز انتشار نداره و برای همین توی فیس بوک دهن به دهن داره میچرخه و به قول خودش، نه با خودش تعارف داره نه با کس دیگه ای و حرفها و احساستشو کاملا خالصانه توی نوشته ها و طراحی هاش پیاده میکنه. کارهاش انقدر خلوص داره که به راحتی تونستم خودم رو تو تک تکشون تجسم کنم، چون بار ها و بار ها برای خود من اتفاق افتاده که ساعتها با آی پادم و سلکشن های داغون راه بیفتم به مقصدی نامعلوم تا خودمو آروم کنم یا اینکه انقدر بخورم که بالا بیارم که شاید بتونم ساعتی یا حتی دقیقه ای فراموش کنم. این عکسها، برگهایی از کتاب داف و دیوانه است. اگه دوست داشتین روی عکسها کلیک کنین تا بزرگتر بشن و دوستانی هم که از ایران نمیتونن عکس ها رو ببینن یا از فیلترشکن استفاده کنن یا توی فیس بوک، امین منصوری رو پیدا کنن. فقط فراموش نکنین که نه تنها سعی کنین نوشته ها رو با تمام وجود حس کنین، بلکه عکسهاش رو هم ببلعین.