۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

یک تجربه


بعد از حدودا یکسال برگشتم ایران. اون مدتی که نبودم، اتفاقات زیادی هم برای من توی استرالیا و هم برای بقیه توی ایران افتاده بود. فارغ التحصیل شدنم -البته یکی از دوره هام-، دوستای جدید و خوب مثل نیما و وفا و نُوا، دل و جیگر و جوجه کباب و زولبیا و کلی هم مسائل عاطفی و احساسی برای من، عروسی علیرضا و سحر و برگشتن احسان از ونزوئلا و یه سری عروسی دیگه و یه چند مورد مرگ و جدایی و مسائل خوب و بد دیگه برای بقیه توی ایران اتفاق افتاد.

اولین باری بود که انقدر دور از خانه و خانواده و وطن و اتاقم و دوستان و رفقا بودم. وقتی که بر میگشتم واقعا از ته دل خوشحال بودم. از فردای اونروز هم دونه دونه دوستام اومدن و دوباره خونه ما پر شد از بچه ها و سر و صدا و سیگار کشیدنای مخفیانه تو اتاق من و پیتزای رادان و این چیزا! چند روز اول که واقعا نفهمیدم چجوری گذشت و شب چهارم اینا بود که رفتم خونه علیرضا و سحر و واقعا حس خوبی داشتم. خونه شون خیلی خوش سلیقه و صمیمی بود. هنوز خوابم هم درست تنظیم نبود و هشت نه شب خوابم میبرد، کلی زور زدم تا دوازده اینا بیدار موندم!

بعدش هم که سریع رفتیم شمال با همایون و احسان و شقایق و سارا و از هوای فوق العاده گرم و مطبوع شمال هم کلی استفاده کردیم و سهیل و آرزو هم به ما پیوستن و مسافرت بسیار آروم و دوست داشتنیی بود. بقیه اش هم که تا الان به شام بیرون و پوکر با سعید و پیوند و بابک و علیرضا و یکی دو تا دور همی گذشته و معلوم نیست که مسافرت دیگه ای در پیش باشه یا نه!

ولی یه نکته ای برام خیلی جالب بود. بعد از اینکه اون دو سه روز اولیه و جو تازه برگشتن و مهمون بازیها خوابید و به زندگی و رفاقت عادی پا گذاشتم، یه کم احساس کردم از همه دور شدم. در حدی بود که مامانم هم روزای اول اینو بهم گفت که انگار یکم همه چی عوض شده. دیگه با بابک که بودم مجبور بودم کلی فکر کنم تا یه موضوعی بکشم وسط و علیرضا رو هم باید در قالب مرد یه خونه میدیدم. خیلی حس عجیب و غالبا ناخوشایندی بود. از صمیمی ترین دوستام، از پدر و مادرم با وجودی که به لطف تکنولوژی هر روز ویدئوچت میکردیم، دور شده بودم. ولی این حس زیاد پابرجا نموند. دو شب که شام رو تو خونه با مامان بابام سر میز خوردم و یه شب که خونه بابک موندم و دو تا تماس تلفنی راه نزدیک با علیرضا و بقیه دوستام که داشتم، اون حس نزدیکی دوباره کم کم پیدا شد. دوباره الان میتونم تا صبح با بابک شر و ور بگیم و درد دل کنیم. دوباره میتونم با مامانم شوخی قلقلکی بکنم و منو بزنه و یا با بابام هم کل کل لفظی و خنده دار بکنم.

نتیجه ای که گرفتم این بود که درسته که آدما وقتی همدیگرو یه مدت طولانی نمیبینن، در ظاهر از هم دور میشن و وقتی با هم خلوت میکنن انگار حرفی ندارن که بزنن، ولی کسایی که یه زمانی بخش عمده زندگی ما ها رو تشکیل میدادن، کافیه یه مهلت کوچولو بهشون بدی تا دوباره بشن همه زندگیت. یه جمله ای خوندم که میگفت: تو دوری اما نزدیک، من از نزدیک های دور بیزارم. این که فقط کمتر از یکسال بود، ولی من مطمئنم اگه سالهای سال هم عزیزامو، کسایی که زندگی کردم باهاشون، کسایی که بزرگ شدم باهاشون رو نبینم، فقط کافیه چند روز باهاشون خلوت کنم، تا بشیم همون کسایی که شب رو با هم صبح میکردیم و صبح رو شب. به جرات هر چه تمام تر میتونم بگم که ببخشید آقای شاعر، ولی از دل نرود هر آنکه از دیده برفت، مگه نه؟!!!
.
.
شب خوش

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

غذای حاضری


دیدی بعضی روزها در یخچال رو باز میکنی که غذا درست کنی، میبینی که چند تا چیز تو یخچال هست که به تنهایی غذا نمیشه ولی خودش به تنهایی یه دنیا می ارزه؟ مثلا یه تیکه فیله مرغ داری، یه گوجه، یه بادمجون سرخ شده، سبزیجات پخته شده و تخم مرغ و لوبیا سبز گوشت چرخ کرده و ذرت و پنیر پیتزا که هر کدومش هم یه ذره است. اینا رو همه رو باهم میریزی تو ماهیتابه تا یه غذای هردمبیل درست کنی و آخرش هم اصولا چیز خوشمزه ای از آب در میاد. منم الآن همون حس رو دارم. میخواهم چندتا مطلب بی ربط به هم رو بنویسم و بریزمشون روی این صفحه ماهیتابه. نه از نظر نگارش ممکنه بهم بخورن، نه موضوع، نه هیچ چیز دیگه ای، فقط چند تا پست جداگونه زیر یک سقف.

کنسرت:

دوشنبه که رفتم کنسرت مطالیکا. گروهی که بیست سالی میشه که باهاشون دارم زندگی میکنم و بالاخره از نزدیک دیدمشون. توضیح زیادی نمیدم، چون واقعا در دایره لغات نمی گنجه. فقط میتونم بگم که از بهترین شب های عمرم بود و تخلیه شدم، مخصوصا با سو کلوز نو متر هاو فار!
‫...‬

چهار عمل اصلی: {نمیدونم مال کیه، ولی شرح حال این روزای منه}

‎‫پس در این راه، به وحدانیت و یگانگی بیاندیش‬
‎من اگر " یک " تو اگر " یک " بیا در هم ضرب شویم
‎یا هرآنچه داریم و هرچه هستیم را
‎بین خود تقسیم کنیم، تا یکی شویم
‎چون از هم کم شویم، چیزی برجای نمیماند
‎و چون جمع گردیم به ثنویت رسیم
‎دو خط موازی تا ابد اگرچه در کنار هم
‎ازهم دورند
‎بی امید وصال‫!‬

شهرت:

چند وقت پیش جایی دعوت بودیم که عموما ایرانی بودند. خیلی از دوستان رو نمیشناختیم و تازه داشتیم با هم خوش و بش میکردیم که یه خانمی به من گفت: من شما رو میشناسم! وقتی این حرف رو شنیدم، سریعا توی دیتابیس چهره هام دنبال یه قیافه ای گشتم که با گوینده همخونی پیدا کنه. بعد که چند لحظه ای که تلاش مذبوحانه کردم و به نتیجه ای نرسیدم، به من گفت: شما وبلاگ نمینویسین؟ من از تعجب شاخ در آوردم. گفتم چرا ولی چطور؟ گفت اتفاقا چند روز پیش بود که به شوهرم گفتم من یه جایی خوندم که دو تا دانشجو اینجا برای درست کردن شیلنگ توالت ماجرا ها داشتند!!! ادامه داد که قبل از اینکه بیان بریزبین سرچ میکرده و وبلاگ من رو دیده و از قیافه کج و کوله من، من رو شناخته! خیلی حس جالبی بود! برای اولین بار که به واسطه چیزی غیر از فیزیکم شناخته میشدم. واقعا حس خوبی بود. الآن هم از فرصت استفاده میکنم و از همینجا به شقایق و یوسف و دختر گلشون مهرآوه سلامی عرض میکنم.

‎‫
فروغ:‬

‎‫آری آغاز دوست داشتن است…‬
‎‫گرچه پایان راه ناپیداست…‬
‎‫من به پایان نیندیشم…‬
‎‫که همین دوست داشتن زیباست! ‬

‎‫این شعر هنوزم سر جاشه!‬
‫…‬

‎‫ایران:

‎‫دوباره دارم میرم ایران. حدود بیست و چند روز دیگه عازم تهران میشم و ترافیک و استرس و شلوغی و خانواده و دوستان و پیتزای پنتری! دوباره کل وسایل باید جمع بشه، خونه تحویل داده بشه و فرودگاه و پرواز و چند ماه خوب در کنار همه و دوباره خداحافظی و رسیدن به اینجا و دنبال خونه گشتن و هزار و یک بدو بدوی دیگه! این زندگی منم شده یه لوپ! کی تموم میشه خدا میدونه! لوپ رو میگما، نه زندگیمو! ‬
‫…


میس آندرستدینگ اور سیمپلی، میس یو‫:

‎چقدر بده که آدما دچار سو تفاهم میشن‫!‬ تو رو جان هر کی دوست دارین، تا جایی که میتونین با‎ کسایی که براتون مهم هستن شفاف و باز و رک و راست حرف بزنین که دچار سو تفاهم نشین‫.‬ من شدم، به شما میگم نشین‫!‬ خیلی دردناکه وقتی که در اوج دلتنگی تازه میفهمین که هیچ چیز اون چیزی نیست که به نظر میاد، ولی الآن چند ساله که داره مثل خوره جونتون  رو میخوره‫!‬

‎‎‫تا جایی که میتونین‬ حرف بزنین...

مستقیم، رک و راست، رو در رو، صادقانه و بی تعارف
...

غذا حاضر است ... نوش جان

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

بمیرید قبل از آنکه کشته شوید


صفر


اصولا فکر میکنم تا الآن کسانی که ماهیتابه رو ورق میزنن فهمیدن که من با یه سری ایده ها و مسائل مثل قسمت و یا سرنوشت و اینا مشکل بنیادین دارم و فکر میکنم که درصد بالایی از زندگی ما در دست خود ماست و اون درصد اندکیش که دست ما نیست، در دست طبیعت و یا بقیه افرادیه که توی این دنیا نقشی داشتند و دارند. نکته ای که به نظر من حائز اهمیته اینه که در راستای همون تاثیر پروانه ای و تئوری اغتشاش، هر اتفاقی که توی زندگی ما میوفته، من معتقدم که یه دلیل دنیوی پشتشه و چون خیلی از اوقات منشا این اتفاق برای ما گم و ناشناخته است، برای همین ما به مسائلی همچون سرنوشت، قسمت، کارما، دعا، نفرین، حاجت و الی آخر ‪رجوع‬ میکنیم.

یک

آدمیزاد موجود بسیار عجیبیه و بارها شده که بعضی از آدمها تونستن با کارهای حیرت آوری که انجام میدن، باعث حیرت و حسودی میلیاردها آدم دیگه بشن. دوست دارم چند تاشونو اینجا معرفی کنم.

 
استفن هاوکینگ: فکر میکنم با این کتابی که اخیرا منتشر کرد، تقریبا همه اسمشو شنیدن. دانشمندی که در دوران جوانی دچار یه بیماری لاعلاج سیستم اعصاب شد که کل بدنش منهای یک انگشت و کمی عضله های فکش فلج میشن. این بشر، یکی از بزرگترین دانشمندان فیزیک کل تاریخ محسوب میشه.

 
لانس آرمسترانگ: قهرمان هفت دوره دوچرخه سواری دور فرانسه که تمامی قهرمانی هاش رو بعد از یک دوره شیمی درمانی سنگین بخاطر سرطان بیضه که به ریه ها و مغزش هم رسیده بود، بدست آورده.

 
ریک آلن: درامر گروه هارد داک Def Leppard که بعد از ضبط اولین آلبوم، در اثر سانحه رانندگی یه دستش رو از دست میده و بعد از مداوا، یه ست جدید درامز سفارش میده که بیشتر از پا استفاده میکرده تا ست های معمولی و گروه هم پنج سال صبر میکنن تا اون راه بیوفته و تا همین امروز هم درامر گروه باقی مونده.

 
ژان دومنیک بابی: ادیتور مجله فرانسوی که دچار حمله مغزی میشه و بیست روز به کما میره و بعدش که به هوش میاد، تنها و تنها یه پلکش کار میکرده. به کمک پرستار هاش و زدن دویست هزار پلک تونست کتاب Diving bell and the butterfly رو بنویسه که ازش در روز اول بیست و پنج هزار نسخه فروخته شد و متاسفانه دو روز بعد از انتشار بخاطر ذات الریه به ملکوت اعلی پیوست.

 
لودویگ فن بتهوون: فقط در همین حد کافیه که سیزده سال آخر عمرش رو ناشنوای مطلق بود.

 
فردی مرکوری: در اوج بیماری و مشکلات فیزیکی، تنها چند ماه قبل از مرگش بود که برایان می، گیتاریست گروه Queen آهنگ Show Must Go On رو مینویسه و مطمئن بوده که فردی از پس خوندن این بر نمیاد. ولی وقتی فردی آهنگ رو میشنوه، با یک حال داغون از مریضی و البته یک بطری ودکا، آهنگ رو در یک برداشت بدون کوچکترین اشکالی میخونه و از استودیو میاد بیرون.

دو

خیلی زندگی پر افتخاری ندارم ولی دوست دارم یکی دو تا خاطره از خودم رو تعریف کنم‪

 
من دوران دانشجوییم توی قزوین، دوران فوق العاده ای بود. تجربه ها و اتفاقاتی برای من و دوستانم افتاد که تا عمر دارم امکان نداره شبیهشون برام تکرار بشه. فقط یه مشکلی وجود داشت. اونم این بود که سال چهارم که تموم شد، اکثر دوستام فارغ التحصیل شده بودند و من سی و سه واحد افتاده بودم و سه ترم مشروط بودم و معدلمم زیر ۱۲ بود. یه روز با خودم نشستم فکر کردم که خجالت بکش! ببین چه گندی داری میزنی توی زندگیت. یه ترم دیگه مشروط بشی اخراجت میکنن و این حرفا! سال آخر یه بیست، دو تا نوزده و نیم گرفتم و معدل ترم آخرم شونزده و خورده ای بود و تونستم که با افتخار سال آخرم رو تموم کنم و بیام تهران!
 

تابستون بود و از طریق دوستم سپند که گیتاریست (بیس) گروه کنترل هم هست با این گروه آشنا شدم.  رفت و آمدم با بچه ها زیاد شد و تصمیم گرفتیم که یه کلیپ بسازیم. من توی یه دوران دو هفته ای شاید اون آهنگی که میخواستیم براش کلیپ بسازیم رو بیشتر از چهارصد بار گوش دادم تا بتونم براش یه سناریوی خوب بنویسم. همه چیز روی کاغذ آماده شد و با یه وسیله ای که توی کارخونه با لوله آب و وزنه ساخته بودم و به نوعی کار استدی کم را انجام میداد، یکی دو بار تمرین کردیم و به نظر همه چی خوب میومد که بنا به تنبلی و نه هیچ دلیل مشخص دیگه ای، کار پشت گوش انداخته شد و هیچ کلیپی ساخته نشد.
زمستون شد و من نتیجه امتحان آیلتس هم اومد و مطمئن شدم که به زودی از ایران خواهم رفت. دوباره به فکر این کلیپ افتادم. با بچه ها صحبت کردم کماکان مشتاق بودند. چند جا رفتم برای دیدن لوکیشن و هیچ جا به دلم نمی نشست. تا اینکه دوست خوبم رعنا، بهم روستای امامه در لواسان رو نشون داد. یک دل نه صد دل عاشق اونجا شدم و عید شد و بعد از عید دوباره یه جلسه خیلی جدی با بچه های کنترل گذاشتم و قرار شد که این دفعه دیگه بسازیم.
آهنگ عوض شد، سناریو عوض شد و فقط لوکیشن ثابت موند. برای اون ایده جدیدی که به ذهنم رسیده بود به دو تا وسیله احتیاج داشتم. اونا رو طراحی کردم و به کمک بچه های کارخونه، توی کارگاه تراشکاری با میلگرد و لوله و بلبرینگ و جوشکاری و ماشین کاری و اینا ساختیمشون و آماده شدند. یکیش که پایه فیلمبرداری داخل کامیون Car Mount بود که روی پایه آینه کامیون ایسوزو ساخته شد و فقط ما پیچ های میله آینه کامیون اجاره شده رو باز کردیم و این رو بستیم اونجا. دومیش هم برای همون نمای یک ثانیه ای که حرکت سیصد و شصت درجه دور گیتاریست اصلی گروه زده میشه به کمک انواع بلبرینگ و لوله آب و شفت و پیچ و مهره، دستگاه آماده شد.
شاید یه چیزی نزدیک به دو ماه ذهن من فقط و فقط کلیپ بود و داشتم توی ذهنم و روی کاغذ، لحظه به لحظه روز فیلمبرداری رو مرور میکردم. دقیقا میدونستم که چی کار میخوام بکنم و همه چیز توی ذهنم برنامه ریزی شده بود. شب فیلمبرداری شد و همه وسایل از سه نقطه تهران اجاره شد و صبح ساعت پنج راه افتادیم به سمت امامه. قرار بود از ساعت هفت فیلمبرداری با خالی کردن وسایل توسط بچه ها شروع بشه.
ولی این اتفاق نیوفتاد. چون تا ساعت ده صبح بارون میبارید!! باورم نمیشد که حاصل دو ماه فکر و این همه زحمت فیزیکی بخاطر اتفاقی که من هیچ کاری در موردش نمیتونستم بکنم داشت از بین میرفت. نیمه دوم خرداد، بارون سیل آسا! تا ده صبر کردیم که بارون بند اومد و فیلمبرداری شروع شد. با وجودی که سه ساعت زمان رو از دست داده بودیم ولی تونستیم بیشتر از نود درصد نماهایی که لازم داشتم رو بگیریم و میتونم بگم علتش همین آمادگی ذهنی و فیزیکی من و بچه ها برای کاری که میخواستیم بکنیم بود. البته اینجا از کاوه هم باید تشکر کنم که اگه اون نبود واقعا شاید کل پروژه مختل میشد، هم حضور فیزیکیش و هم حضور فکریش کمک شایانی به من کرد. در نهایت چند هفته ای هم تدوینش طول کشید و کلیپ آماده شد.

سه


کلا بیوگرافی آدم های معروف و کسایی که یه حرکتی توی زندگیشون انجام دادن و موفق بودن، برام همیشه جالب بوده. علاوه بر اون من از جمله هایی که آدما به عنوان سخنان نغز میگن هم خوشم میاد. نمیدونم متوجه شدی یا نه که تمام اون آدمایی که ذکر کردم، این شرایط غیرعادی رو به صورت مادرزادی نداشتند و طعم زندگی عادی زیر دندونشون بوده. هر چند که چند روز پیش اینجا یه دختر بسیار زیبا و بلوند استرالیایی رو دیدم که داشت از ATM پول میگرفت و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. چون این دختر بطور کلی دست نداشت! از این جور آدم ها هم خیلی زیاد توی دنیا اومدن و رفتن که با نقیصه ای مادرزادی به دنیا اومدن و تونستن کارهایی رو انجام بدن که من و خیلیای دیگه عمرا خوابشم نمیبینیم!

چهار

من کلا عادت دارم که برای هر کار و هر تصمیمی که میخوام بگیرم، تا جایی که مغزم جواب میده، رویا پردازی میکنم و سعی میکنم تمام جوانب رو که از دید من ممکنه مشکل ساز بشن رو پیش بینی کنم و اون داستان رو به بهترین شکل ممکن توی ذهنم تموم میکنم. جالبه که در مورد مسائلی که فقط به خودم مربوط میشه، معمولا کمتر به مشکل بر میخورم تا مسائلی که به یه نفر دیگه هم برای انجام دادنش نیاز هست.  منظورم کارهایی مثل درس، محل زندگی، کار، و حتی ساخت کلیپ که کاملا همه بار فکر کردنشو خودم به دوش کشیدم، غیر از تدوین آخر که کمی با نظرات کاوه، تعدیل شد. ولی مسائلی مثل برنامه ریزی برای مسافرت، برنامه ریزی های مهمی که با افراد خاصی توی زندگیم باید انجام بدم، و برنامه ریزی برای مسائل کاری، درسی و غیره که مجبورم با حداقل یک نفر در تعامل باشم به مشکل میخورم. عموما به من گفته میشه که تو خیلی خوشبینی، عمرا اینجوری جواب نمیده، سخته حوصلشو ندارم، زیادی از حد رویاییه و هزار و یک جمله نه چندان مثبت دیگه که عموما هیچ دلیل قانع کننده ای هم براش گفته نمیشه.

پنج


آزاد اندیشی Freethought میگه که هر چیزی باید توی دنیا یک منشا منطقی، علمی و یا علیتی داشته باشه ولی میخوام بدونم، اون مثالهایی که از در مورد همون پنج شش نفر نوشتم، با منطق من و تو جور در میومد؟ دوست دارم بپرسم چند بار بخاطر یه سردرد یا شکستگی ناخن انگشت کوچیکه، یه کاری رو که باید انجام میدادیم رو انجام ندادیم؟ واقعا فکر نمی کنی که ما ها فوق العاده لوس تشریف داریم که باید همه چیز بر وفق مرادمون باشه؟ پس تلاش کردن و جنگیدن برای رسیدن چی میشه؟ دویست هزار پلک برای یه کتاب! هیچ وقت فکر کردیم که این همه آدمی که یه کاری انجام میدن، این همه آدمی که به عشق زندگیشون که میتونه شخص باشه، یا افتخار انجام دادن کاری یا تصاحب چیزی میرسن، چه چیزی بیشتر از من و تو دارن؟ آره بعضی از آدما خیلی کله خرن، بعضی آدما قلدرن، بعضی آدما باهوشن ولی من تنها فرقی که توی آدما میبینم، توی درصد پشتکار و اصرارشون برای رسیدن به هدفشونه. آموختن درماندگیت یادته (پست قبلی)؟ من اعتقاد دارم که آدما اگر واقعا بخوان کاری رو انجام بدن، چیزی یا کسی رو بدست بیارن، مهم این نیست که اون هدف چقدر دور و سخت و غیر قابل دسترس، بهش میرسن. و این هم به نظر من با آزاد اندیشی منافاتی نداره، چون این علم و منطق و علیت ما آدماست که روز به روز داره وسیع تر و پیشرفته تر میشه!

شش


توی فیلم Fight Club یه سکانسی داره که معروف شده به قربانی کردن انسان. Tyler Durden که نقششو براد پیت بازی میکنه، به صورت تصادفی به یه پسری توی بار گیر میده و بعد از چند دقیقه که تفنگ رو پشت سرش گذاشته ازش سوال هایی مثل اینکه چرا درس رو ول کردی و میخواستی چی کاره بشی و اینا می پرسه و مدام بهش میگه تا چند لحظه دیگه کشته خواهی شد. بعد از چند دقیقه پر تنش، تصدیقش رو میگیره و میگه اگه از فردا بر نگردی سر کلاس و درست رو تموم نکنی، آدرست رو دارم، کشته خواهی شد. حالا برو.
همراه تایلر سرش داد میزنه که این چه شوخی احمقانه ای بود که با این بدبخت کردی، تایلر جواب میده، حال اون رو ما نمیتونیم الآن درک کنیم. فردا صبح، اون بهترین صبحانه عمرش رو خواهد خورد.

این مثالی بود از تیتر غیر متعارف این پست. دقیقا مثل کسی که روزی یه پاکت سیگار میکشه ولی به محض اینکه سکته میکنه، تازه میترسه و ترک میکنه ما ها همه از روی روزمرگی، تنبلی، ترس، درماندگیت، بی حوصلگی، عادت و خیلی دلایل دیگه، به یه سری از مسائل زندگیمون که حتی شاید یه زمانی برامون بسیار ارزشمند هم بودند، بی توجهی میکنیم. بی دلیل مشخصی میترسیم رویا پردازی کنیم. دست روی دست میذاریم تا بلکه اون اتفاق خوب، اون آدم رویاهامون، اون کار پر درآمد، اون نمره ممتاز و خیلی چیزای دیگه از توی تخم مرغ شانسی برامون در بیاد بیرون، غافل از اینکه روز به روز داریم کشته تر میشیم. ولی اگه یه نفر مثل همین تایلر دردن توی زندگیمون پیدا میشد که اون تفنگ رو پشت سرمون میذاشت و ما رو از این مرگ تدریجی میکشت و به زندگی بر میگردوند، واقعا خوشبخت میشدیم.

هفت


ادیسون با بیشتر از هزار اختراع ثبت شده میگه: من تا الآن شکست نخورده ام، فقط ۱۰۰۰۰ راه اشتباه رو شناسایی کردم.

شب خوش

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

یک نعلبکی پر از روان

من همیشه به مسائل روانشناسی علاقه داشتم، اینکه چرا آدمها تحت شرایط مختلف عکس العمل های گوناگون نشون میدن یا اینکه آدمهای مختلف توی شرایط خاص یکسان، عکس العمل هاشون فرق داره. همیشه جسته و گریخته راجع به این مسائل مطلب میخونم و سعی میکنم حداقل توی خودم این نکات رو شبیه سازی کنم.
این ترم یه درسی ما داریم به اسم مدیریت منابع انسانی و این درس توسط سه تا استاد تدریس میشه که یکیشون که اتفاقا خیلی با مزه هم هست، بیشتر در مورد همین مسائل روانشناسی صحبت میکنه. نکات زیادی رو هر جلسه عنوان میکنه مثل پارادوکس آبلین Abilene Paradox ، تجربه زندان استنفورد Stanford Prison Experiment، مدل والدین - فرد بالغ - فرزند Parent-Adult-Child Model، پنجره جوهاری Johari Window ، آموختن درماندگیّت Learned helplessness و غیره. حالا این مسائل چی هستن:

پارادوکس آبلین:
یه روز یه زن و شوهر به همراه پدر زن و مادر زن، در بالکن خانه ای در تگزاس در هوای مطبوع بعد از ظهر تابستانی در سایه نشسته بودند و گپ میزدند. پدر زن برمیگرده میگه: نظرتون چیه که بریم آبلین غذا بخوریم و برگردیم (آبلین اسم یه شهری بوده که از تگزاس هفتاد کیلومتر فاصله داشته). عروس بر میگرده میگه که من موافقم. شوهر با وجودی که علاقه ای به رانندگی در گرما نداشته و دوست داشته که در همین بالکن استراحت کنه، به این فکر میکنه که باید خودم رو تابع جمع نشون بدم و مسائل شخصی رو در نظر نگیرم، میگه من هم موافقم ولی باید ببینیم که مامانت چی میگه. مادر زن هم میگه من هم خیلی وقته که اونجا نرفتم، فکر خوبیه.
هر چهار نفر سوار ماشین میشن و در هوای گرم تابستانی و جاده بسیار ناهموار و باد توام با شن به آبلین میرسند و غذا میخورند و کیفیت غذا هم افتضاح بود و همه ناراضی بودند.
وقتی برمیگردن خونه، یکی از اونها به دروغ میگه که مسافرت خوبی بود، مگه نه؟ البته اون کسی نبود غیر از مادر زن که اون هم علاقه داشت که خونه بمونه ولی چون سه نفر قبلی موافق بودند، توافق کرده بود. داماد میگه واقعیت اینه که من خیلی دلم نمیخواست که بریم ولی چون دیدم بقیه دوست دارن گفتم که ساز مخالف نزنم. همسرش میگه من فقط خواستم که با گروه باشم وگرنه تو این گرما دیوانگی بود تا اونجا رفتن. و در آخر پدر زن گفت من فقط این پیشنهاد رو دادم چون فکر کردم ممکنه حوصلتون سر رفته باشه. و وقتی این صحبت ها تموم شد، اونا فهمیدن که این چهار نفر کاری رو کردن که هیچ کدوم تمایل به انجام دادنش نداشتن و فقط برای با جماعت بودن این موافقت رو انجام دادن. نمونه دیگه این مدل رو روانشناس ها به بسیاری از ازدواج ها نسبت میدن که عروس و داماد واقعا علاقه ای به ازدواج ندارن و فقط بخاطر این که مثلا چون چند سال با هم زندگی کردن و همه انتظار دارن که با هم ازدواج کنن، تن بهش میدن.

زندان استنفورد:
یک روانشناسی یه مدلی رو میخواسته امتحان کنه و برای همین از بین صد ها دانشجو که مورد بررسی روانشناسی قرار میده، بیست و چهار نفر مرد رو انتخاب میکنه که به نظرش از همه سالم تر و ثابت قدم تر و از لحاظ روحی استوار ترن. به صورت تصادفی اون ها رو به دو گروه زندانی و زندان بان تقسیم میکنه و در زیرزمین دانشگاه یک زندان رو شبیه سازی میکنه و زندانی ها رو به کمک پلیس برای هر چه بیشتر واقعی تر شدن این آزمایش در خونه شون دستگیر میکنه و به زندان می اندازه. زندانیان با زنجیر پا به زندان می افتن و زندان بانها با یونیفورم و باتوم نگهبانی میدن. این تجربه قرار بوده که دو هفته ادامه پیدا کنه و هیچ آسیب فیزیکی هم قرار نبوده که زده بشه. بعد از تنها سی و شش ساعت ورق برمیگرده و آنچنان این بیست و چهار نفر در نقش خودشون فرو میرن که چند نفری درخواست انصراف میدن، توهین و بدرفتاری به شدت زیاد میشه. یه عده از زندانیان نقشه فرار میکشن، زندانیان حتی مورد تجاوز همدیگه قرار میگیرن و اعتصاب غذا میشه و در نهایت انقدر از کنترل خارج میشه که کل این پروژه بعد از شش روز تعطیل میشه. و نتیجه ای که گرفتن این بود که انسان ها خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنن تحت تاثیر محیط و جو قرار میگیرن، البته که خیلی انتقاد به این تجربه وارد کردن، ولی چیزی بوده که اتفاق افتاده.

مدل والدین، فرد بالغ، فرزند:
راجع به این موضوع خیلی مفصل صحبت نمیکنم چون بحث خیلی وسیع و گسترده و پیچیده ایه، ولی خلاصه اش اینه که آدم ها در برخوردشون با بقیه یکی از سه حالت والدین (که برای راحتی نوشتن از این به بعد پدر مینویسم)، فرد بالغ ‪و یا کودک رو به خودشون میگیرن. پدر همیشه سعی میکنه که قدرت رو بدست بگیره و چون ترازوی قدرت به نفع اون سنگینه، برای همین انتظار داره که ازش اطاعت بشه، نکته ای که وجود داره، معمولا برای اینکه وجهه خودش رو حفظ کنه، تا آخرین جایی که براش ممکنه، سعی میکنه که حرفش رو عوض نکنه و قدرت خودش رو به نمایش بذاره. از اون طرف کودک همیشه سعی میکنه که از زیر بار مسئولیت در بره و گاهی پرخاشگری میکنه و تا جایی که بتونه     لی لی به لالای پدرش نمیذاره. البته که این رابطه توش دروغ هم نمود زیادی داره، هم از طرف پدر برای اثبات حقانیت خودش و هم از طرف کودک برای فرار از بار اتهام، مسئولیت و هر چیز دیگه ای. البته که یه نفر سومی هم هست به اسم آدم عاقل و بالغ که فارغ از هر گونه توهم قدرت ، عاری از احساسات فقط سعی میکنه که کارها رو جلو ببره. نکته جالب این مدل اینه که ما آدم ها در روابطمون مدام داریم از این نقش به اون یکی نقش وارد میشیم و در میایم و برای همین هم در برابر هر آدمی از اطرافیان یه جور برخورد میکنیم‬. مثل رییسی که نقش پدر رو داره یا همسری که نقش آدم بالغ رو بازی میکنه.

پنجره جوهاری:


این مدل که اسمش از نام دو روانشناس امریکایی جوزف لافت و هاری اینگام گرفته شده و کلا روابط آدم ها رو به یه پنجره ای تشبیه میکنه. قضیه هم اینجوریه که Arena یعنی محل اصلی بنا یعنی چیزایی که هم من در مورد خودم میدونم و هم طرف مقابلم در مورد من، که هر چقدر بزرگتر شه، اعتماد بیشتره. یه پنجره میشه قسمت کور Blind که اون قسمتیه که چیزایی که من در مورد خودم نمیدونم ولی بقیه میدونن، در واقع همون پشت سر همدیگه حرف زدن و جای همدیگه فکر کردن و تصمیم گرفتن. یه پنجره میشه Dark تاریکی مطلق که نه من در مورد خودم میدونم نه طرفم میدونه که میتونه یه برخوردی باشه که در اثر یه اتفاقی در بچگی من باشه و پنجره چهارم، میشه Facade نمای ساختمون که من در مورد خودم میدونم ولی بقیه نمیدونن. در واقع من سعی میکنم اون چیزی نشون بدم که لزوما نیستم یا یه سری چیزهامو مخفی کنم. البته که هر چقدر  Arena توی یه رابطه ای بزرگ و بزرگتر باشه، اون رابطه اعتماد و اطمینان توش بیشتره.

آموختن درماندگیّت:
یه روانشناسی یه آزمایش روی سگ ها انجام میده به این صورت که سه دسته سگ رو انتخاب میکنه. سگ های اولی رو در قفسی قرار میده و آزاد میکنه. سگهای دوم و سوم رو در قفسی کنار هم قرار میده که قفس دوم یه اهرم داره. کف این قفس ها به برق متصله و برای سگ ها ایجاد درد میکنه. ولی سگهای گروه دوم با فشار دادن اون اهرم میتونستن برق هر دو قفس رو قطع کنن. به محض اینکه سگها این اهرم رو پیدا میکردن، برق قطع میشد و در نهایت مشکل خاصی برای سگهای گروه دو نیافتاد، ولی سگهای گروه سوم که احساس میکردن که این برق بصورت تصادفی قطع و وصل میشه و از عهده اونها خارجه، دچار یک افسردگی شدند و زوزه میکشیدند و فغان میکردند.
در قسمت دوم آزمایش، قفس به صورت سقف باز مورد استفاده گرفت و بدون اهرم. سگ های اول و دوم که چند ثانیه بعد از شروع برق، از قفس بیرون پریدند، ولی سگهای سوم، همونطور که انتظار میرفت، با وجودی که میتونستن بپرن بیرون، نشستن و زوزه کشیدند، یعنی یاد گرفته بودند که در هنگام مشکل فقط میشه زوزه کشید و درمانده بود.  
.
.
.
حالا بیایم این مدل ها رو تو زندگی خودمون شبیه سازی کنیم. معمولا یکی از مهمترین رابطه آدم ها، رابطه ایه که با اون یه نفر خاص توی زندگیش بوجود میاد. اصولا روابط اینچنینی ما در یکی از موارد زیر خلاصه میشه: یا در یه رابطه ای هستیم و ازش خوشحالیم، یا توی یه رابطه ای هستیم ازش ناراحتیم و یا توی رابطه نیستیم. وقتی که توی یه رابطه ای هستیم و خوشحالیم که هیچی، خدا ایشالا زیادش کنه. وقتی توی رابطه نیستیم و دنبال رابطه ایم هم که هیچی، تکلیف روشنه، ولی وقتی از رابطمون ناراضی هستیم و یا بخاطر روابط قبلیمون حاضر نیستیم بریم توی یه رابطه اون وقته که این مدل ها میتونه کاملا توی زندگی ما نمود پیدا کنه.

فکر کن که تحت یه شرایط خاص، شرایطی که ممکنه که امر بهت مشتبه شده و از لحاظ روحی ثبات نداری و مثل همون زندان به یه سری باور هایی رسیدی، البته حالا کاری نداریم که حتی ممکنه آدم باورهای زمان ثباتش هم یه زمانی تغییر کنه، ولی ما فرض میگیریم که تو شرایط روحی خوبی نداری. میای سعی میکنی با اون یک نفری که شاید بتونه این شرایط تو رو درک کنه و بهت کمک کنه وارد گفتگو میشی، بقول معروف با کسی که فکر میکنی که این گره به دست اون باز میشه. این گفتگو میتونه از جانب یک بچه، پدر و یا یک آدم بالغ باشه که البته باید در نظر گرفت که طرف مقابل هم میتونه هم شرایط خوبی نداشته باشه و هم اینکه اون هم وارد یکی از این نقش ها شده باشه. بعد میای سعی کنی که زندگیتو بهش نشون بدی ولی از یه طرف هم اصولا سعی میکنی که وارد جزییات نشی و نما رو حفظ میکنی و البته که معمولا در روابط ما متاسفانه قسمت کور خیلی زیاد به چشم میاد، تصمیماتی که برای ما گرفته میشه و ما روحمون هم خبر نداره و یا قضاوت هایی که بخاطر حرف نفر سوم روی ما انجام میگیره {اینجا دقیقا جایی بود که من از گراهام، استادمون، پرسیدم که تو میگی باید نما رو از بین برد تا اعتماد بوجود بیاد، ولی اصولا وقتی تو خودت رو برای یه نفر باز میکنی، طرف رو از خودت دور میکنی، قبول داری که آدما اصولا هر چی مرموزترن جذابترن؟ جواب داد: دقیقا این یه دو راهی که هیچ جواب ثابتی نداره و آدم خودش باید حدس بزنه که چه زمانی باید خودش رو برای طرفش باز کنه و چقدر باز کنه. متاسفانه هیچ جوابی براش ندارم. } نتیجه تعاملات تو و طرفت در هر صورت به یه جایی ختم میشه و البته که اگر خوش شانس باشی که این تعاملات دو طرفه باشه، نه یک طرفه، یعنی یا یکی فقط حرف بزنه و طرف فقط سکوت کنه یا اینکه اصلا گوش نده که تو چی میگی و منتظر باشه که فقط نوبتش بشه! در هر صورت یه جایی تموم میشه.

اگه جای خوبی تموم بشه که خوب بازم خوش شانس بودی، ولی اگه نتیجه خوبی نده. مثلا به قطع ارتباط منجر بشه که خودش ممکنه نمودی از همون پارادوکس آبلین باشه که نتیجه باب میل هیچ کدوم از طرفین نیست و حالا … یه زمانی که تلفن بود، شماره تلفن ها بود که پاک میشد، بعد که مسنجر اومد، از فرند لیست ها پاک میشد و الآن هم فیس بوک مد شده و از لیست همدیگه پاک میشیم و عنوان میکنیم که دیگه تموم تموم شد، حتی دیگه تو فرند لیستمم ندارمش. بعد از تمام این بحثها، حالا تازه میرسیم به درماندگیّت. کی گفته که اگه یه اتفاقی برای آدم بیفته، باز هم ممکنه همون اتفاق بیفته، یا تازه کی گفته که اگه اتفاقی برای آدم بیفته، همون نتیجه ازش حاصل میشه؟ یا کی گفته که اگه اتفاقی برای آدم بیفته، هیچ راه فراری ازش نیست؟ آیا ما که یه بار راه فرار نداشتیم و یا نتونسته بودیم پیداش کنیم و یا نتونستیم جلوی افتادن اون اتفاق رو بگیریم، بازم قطعا همون بلا سرمون میاد؟

از اینا که بگذریم این سوال ها هم پیش میاد که آیا واقعا شرایط اولیه روحی هر کدوم از طرفین اگه جور دیگه ای بود، باز هم این نتیجه حاصل میشد؟ این سوال رو که نمیشه جواب داد و بهتره باور کنیم که نتیجه این شده و نمیشه عوضش کرد. حالا یه سوال دیگه پیش میاد: آیا آدما از ذهنمون هم پاک میشن؟ این هم که جوابش معلومه ، هیچ وقت. ولی یه سوال بسیار مهمتر بوجود میاد. اگه یه روز از این نتیجه پشیمون بشیم آیا حاضریم که از نقش یک پدر خودرای پایین بیایم و بحث رو مثل یه آدم بالغ و عاقل باز کنیم و قاب عکس رو از اول ببندیم Reframing‪)‬)؟ ...

حالا  که تمام این حرف ها رو زدم، میخوام یه سوال کلی تر بپرسم: با وجود این همه ‪"‬اگر‪"‬ که ‪"‬اگر‪"‬ بشه همه شونو نوشت شاید هزاران هزار ‪"‬اگر‪"‬ بشه توی یک نتیجه لحاظ کرد که ‪"‬اگر‪"‬ فقط یکی از اون ها یه منفی مثبت جابجا میشد، اون نتیجه، دیگه حاصل نمیشد، چجوری میشه به سرنوشت محتوم از پیش تعیین شده ایمان کامل داشت؟ واقعا اینطور نیست که زندگی ما همش حاصل تصادف و تصمیماتیه که خودمون و اطرافیانمون در لحظه اتخاذ میکنیم؟
برای بستن این بحث دوست دارم یه جمله از گراهام، همون استادمون، نقل کنم:

من معمار سرنوشت خودم هستم، یادمون باشه که خاطره های فردا و آرزوهای دیروز‪،‬ هر دوشون در امروز خلاصه میشه، اون رو از دست ندیم.







۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

رستاخیز


خورشید در آسمان نبود. معلوم نبود که صبح است، ظهر و یا عصر. هوا کاملا سرد تر از چند روز قبل شده بود. رستاخیز شده بود و تمامی موجودات را از بین برده بود. به نظر میرسد که تنها یک میمون زنده مانده است. نه تنها اثری از ناراحتی در او پدیدار نبود، بلکه از این تنهایی خوشحال هم بود و به آن عادت کرده بود. برای خودش از درختهای خشک شده بالا میرفت و پایین میپرید.

یک روز که به شهر آمده بود تا از باقی مانده غذا ها استفاده کند، از حیاط خانه ای رد میشد که صدایی شنید. به سمت صدا حرکت کرد. ترسیده بود، چون به جز او هیچ موجودی از مهلکه جان سالم بدر نبرده بود. آرام آرام به منشا صدا نزدیک شد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی که چشمش به منبع صدا افتاد لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد. یک میمون ماده زیبا و بامزه. با خودش فکر کرد: لعنتی!!! حالا دوباره همه چیز از اول شروع میشه!!
.
.
.
سروش مبین ...برگرفته از یک لطیفه برزیلی

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

زندگی


تو تیتراژ سریال هانیکو میگفت: زندگی منشوری است از حرکت دوار.
.
دوستی میگفت: زندگی از آدم وقت زیادی میگیره.
.
تو این جملات قصار میخونیم که: گذشته ها گذشته و آینده هم هنوز نیومده، پس باید در حال زندگی کرد.
.
حالا من بهشون اضافه میکنم: برای بهتر سپری کردن اون زمانی که داریم تو زندگی و در زمان حال دور خودمون میچرخیم، ای کاش میشد آدم فکرش رو یه مدت در بیاره و بذاره تو کمد که یکم استراحت کنه.
.
نظرته؟

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

داف و دیوانه

امین منصوری هنرمندیه که تازگی پیداش کردم. نوشته ها و طراحی هاش واقعا خیره کننده است. به نظر میاد آخرین اثرش کتاب داف و دیوانه است که خب، مثل اکثر کارهای خوب، مجوز انتشار نداره و برای همین توی فیس بوک دهن به دهن داره میچرخه و به قول خودش، نه با خودش تعارف داره نه با کس دیگه ای و حرفها و احساستشو کاملا خالصانه توی نوشته ها و طراحی هاش پیاده میکنه. کارهاش انقدر خلوص داره که به راحتی تونستم خودم رو تو تک تکشون تجسم کنم، چون بار ها و بار ها برای خود من اتفاق افتاده که ساعتها با آی پادم و سلکشن های داغون راه بیفتم به مقصدی نامعلوم تا خودمو آروم کنم یا اینکه انقدر بخورم که بالا بیارم که شاید بتونم ساعتی یا حتی دقیقه ای فراموش کنم. این عکسها، برگهایی از کتاب داف و دیوانه است. اگه دوست داشتین روی عکسها کلیک کنین تا بزرگتر بشن و دوستانی هم که از ایران نمیتونن عکس ها رو ببینن یا از فیلترشکن استفاده کنن یا توی فیس بوک، امین منصوری رو پیدا کنن. فقط فراموش نکنین که نه تنها سعی کنین نوشته ها رو با تمام وجود حس کنین، بلکه عکسهاش رو هم ببلعین.


۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

من را این گونه بشناس


نا کشیده حضورم
                 از مرز بی امان رفتنی خوشم
                                                که رفتن نیست

در جایی مانده ام 
               که کویر سهمش را از ویرانی ام می خواهد


من قوی مانده ام


زنده ها دوره ام می کنند
                        و روحم جایی پر می کشد
                                                که روحی نیست


من سهمم را تنها از خودم می طلبم


من یاد گرفته ام
            که فردا باشم


من از ذهنم میخوانم
                   که چه می خواهم


برگ های خاطره را جمع می کنم
                                     دفترم را نمی بندم


زنده ها را می بینم
                   مرده گان را می خوانم


بودنم را تاب می آورم
                     تا تازه شدنم را در دستانی ببینم
                                                           که خفته است


این منم
       بی هیچ کم و کاستی
                           من را این گونه بشناس
.
.
.
                                                                                                          '' آیدا مختاری ''

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

ماضی بعید


از تو که حرف می‌زنم

همه فعل‌هایم ماضی‌اند

حتی ماضی بعید

ماضی خیلی خیلی بعید

کمی نزدیک‌تر بنشین

دلم برای یک حال ساده تنگ شده است


"معصومه ناصری"

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حباب - قسمت دوم

** این داستان ادامه ای بر پست قبلی (بیا شب را با رنگ بشکنیم) می باشد**

هنوز حوله حمام به تن داشت. روی لبه صندلی میز توالتش نشسته و مشغول لاک زدن بود. از وقتی دیپلم گرفته بود، دستانش بدون لاک دیده نشده بودند ولی هنوز با لاک زدن دست راستش مشکل داشت. باید تمرکز میکرد تا دستش خط نخورد. به انگشت میانه که رسید ، تلفن داخلی برج زنگ خورد. فرچه را در ظرف قرار داد و با احتیاط زیاد که دستانش به جایی نخورند ، گوشی را برداشت . نگهبان برج اطلاع داد که خانم دکتر آمده است. در ورودی را با آرنج باز کرد و به اتاق خواب رفت. خانم دکتر ، دوست دوران بچگی اش بود که بواسطه شوهرش به این نام شناخته میشد.چند لحظه بعد در حالی که در را پشت سرش می بست بلند گفت :" سلام عروس خانوم. صبحتون بخیر!" لاک زدن انگشت آخر زن تمام شده بود. جواب داد :" سلام چطوری؟ اصلا حال و حوصله ندارما ، شوخی موخی نکن باهام!" خانم دکتر در حالی که مانتو اش در می آورد گفت :" چی چی رو حوصله ندارما.... بذار از راه برسم بعد داد و بیداد راه بنداز، در ضمن فردا به سلامتی، سومین سالگرد پیوند دو کبوتر عاشقه! هر چند باید سه شبانه روز جشن و پایکوبی راه مینداختین ، ولی همین یک شب هم تو این وانفسا ، خودش غنیمته!"
.
انگشتانش را باز نگه داشته بود و فوت می کرد تا زحماتش به هدر نرود. از اتاق بیرون آمد و بدون دست دادن روبوسی کرد و دگمه چای ساز را که روی میز بود فشار داد. صندلی را عقب کشید و نشست.دل پری داشت و بی مقدمه گفت :" میدونی ، واقعا دیگه خسته شدم. با اون یه سال دوستی و نامزدی ، الآن چهار ساله که میشناسمش. هر سال رابطمون داره بد تر و بد تر میشه. " دگمه چای ساز بیرون پرید و خانم دکتر که تا الآن جلوی آینه مشغول درست کردن موهایش بود ،به سمت میز ناهار خوری آمد و دو فنجان چای ریخت و نشست. زن ادامه داد :" اولین باری که دیدمش توی اون دوران جهالتم بود که داشتم تو کثافت دست و پا میزدم. منو آورد تو این خونه . مثل فیلم جلوی چشممه. چه خوراک زبانی درست کرده بود. واقعا تو خونه بابام همچین چیزی نخورده بودم. چه حرفهای قلمبه سلمبه و روشنفکرانه ای که تحویلش ندادم. یادش بخیر. اون موقع ها واقعا مثل لیلی و مجنون بودیم." خانم دکتر گفت :" هنوزم خیلی ها حسرت زندگی شما رو میخورن، خیلی جفتتون سخت میگیرین." زن کاغذ یک شکلات را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت. گفت:" همینه دیگه ، بیرونمون مردم و میسوزونه ، داخلمون ، خودمونو. تو که غریبه نیستی . هم اون موقع تو جریان همه کار های من بودی ، هم الآن هستی. به اندازه یه تک سلولی هم بهم احساس نداره. عین یه ماشین کوکی شده. دست بزن هم که پیدا کرده." حوله اش را باز کرد و جای دو کبودی تازه روی پوست شفافش خودنمایی می کرد
.
خانم دکتر بلند شد و به آشپزخانه رفت و در یکی از کابینت ها را باز کرد و با یک ظرف توت خشک برگشت. گفت :" من که احساس می کنم قابل حله. تا حالا نشستین مثل دو تا آدم بزرگ با هم حرف بزنین؟" زن که شکلات در دهانش پخش شده بود،جرعه ای چای نوشید و با سر جواب مثبت داد. ادامه داد:" به اندازه موهای سرم. هر سری هم بهم قول میدیم که درستش کنیم و برگردیم مثل اون روزا ولی نمیشه که نمیشه." خانم دکتر پرسید:" از بد دلی اش کم نشده؟ هنوزم حسادت میکنه." وقتی پوزخند زن را دید با لبخند ادامه داد که :" حق هم داره ، هر روز خوشگل تر و جذاب تر از دیروز. جدی میگم ، اگه من شوهرت بودم و تازه اگه اون پیش زمینه رو هم ازت نداشتم حتما تو خونه زندانی ات می کردم ، چه برسه به اون بدبخت که اولین بار به عنوان یه خیابونی آوردت خونه اش." زن سکوت کرد. انگار داشت به آن یکی دو سال جوانی اش فکر می کرد که چه آتشی سوزانده بود. آتشی که با این آشنایی ، کم کم بطور کلی خاموش شده بود . گفت :" چی بگم؟ آره ! اون موقع حق با توئه. یه دختر خیابونی بودم که یه ذره با کلاس بود و تو کافه می نشست و حرفای روشنفکرانه هم میزد. ولی از وقتی که رابطمو با این مرتیکه شروع کردم ، دست از پا خطا نکردم. اون یه سال دوستی و سال اول ازدواج خوب بود. داشتیم با هم قصر کاغذی می ساختیم و قرار بود که با هم مبلمانش کنیم و توش تا ابد زندگی کنیم. خودت که بهتر میدونی، وقتی رفتم سراغ کار گریم برای این بود که هم سرم گرم شه ، هم یه کمک خرج باشم . اولش کلی منو تشویق می کرد و برام وسائل می خرید و دی وی دی آموزشی میاورد و خلاصه کلی بهم حال میداد. وقتی کارم شروع شد هم تا یه سال خوب بود. روزکار که بودم ، تنها می رفتم و شب کار که می شدم با هام میومد سر صحنه. خودشم که علاقه داشت و یه چیزایی سرش میشد، واسه خودش می رفت با کارگردان و تصویر بردار و اینا گرم می گرفت. نزدیکای صبح هم میومدیم خونه و دو ساعت می خوابید و می رفت سر کار. ولی الآن واقعا نمیدونم چه مرگشه؟

خانم دکتر بلند شد که فنجان ها را به آشپزخانه ببرد و با دست رو شانه زن گذاشت و مانع بلند شدنش شد. زن سیگاری روشن کرد و با صدایی بلند تر که به واسطه باز بودن شیر آب میخواست به گوش مخاطبش برسد ، گفت :" گاهی اوقات احساس می کنم داره از قصد این کار ها رو باهام میکنه که مثلا ازش بدم بیاد. کارم رو که تعطیل کرد. دوستامو که محدود کرد. خط موبلیامو عوض کرد و مدام یا داره پرینت موبایل و خونه رو چک میکنه یا اس ام اس هامو میخونه. نیم ساعت به نیم ساعت زنگ میزنه که کجایی و چی کار میکنی؟ از غذاهام ایراد میگیره ، از لباسام ایراد میگیره، از حرفام ایراد میگیره ، از برخوردام ایراد میگیره ، از خریدام ایراد میگیره ، دیگه به اینجام رسیده. خسته شدم. " خانم دکتر در حالی که دستانش را به شلوارش می مالید که خشک شود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :" هیچ وقت بهش گفتی که بچه دار شین؟" زن سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و گفت :" دو هزار بار. هر دفعه یه بهانه جفنگ میاره و بحث رو عوض میکنه. میدونم که از عرب ها هم سالم تره. بچه بخوره تو سرش ، الآن شش ماهه که حاضر نیست درست حسابی بهش دست بزنم یا حتی بدون اون آشغال کارشو بکنه! بهش میگم اینو نذار ، جدیدا بهم حساسیت میده، خارش میگیرم ، کل داستان رو کنسل میکنه، همین دو هفته پیش که آخرین باری بود که کنار هم خوابیدیم ، اون لباس خواب سیلک مشکی رو که ولنتاین برام خریده بود رو پوشیدم، اومد کنارم دراز کشید و شروع کردم به ناز کردنش. یه ذره که به نظرم حالش جا اومد ، باز غلت زد تا از پا تختی اون اختراع مسخره بشری رو در بیاره ، بهش گفتم ، آخه من زنتم ! از چی می ترسی ، می ترسی ایدز بگیری؟ اونو که آزمایش دادم ، دیدی که منفی بود! می ترسی بچه دار شیم ، که خوب بهتر ، زندگیمون هم یه تحول بزرگ میکنه و از این رکود در میاد، از چی می ترسی؟ می دونی چی گفت؟ " با سر اشاره ای مبنی بر ندانستن جواب آمد و زن نیز پکی به سیگار زد و گفت :" یا این که اینو میذارم یا این که شب بخیر ! منم لج کردم و گفتم من کل بدنتو بدون سانسور امشب لازم دارم ! اونم بلند شد و در اتاق رو از بیرون قفل کرد که یه وقت نرم بیرون سراغش و تا صبح رو کاناپه خوابید. تا الآن هم رو کاناپه می خوابه. منم از اون موقع باهاش قهرم ، آخه اینم شد شوهر؟ دیگه جدا حالم ازش بهم می خوره! فکر کرده فقط خودش مرده و میدونه که چی خوبه و چی بده! باز از اون آفتاب مهتاب ندیده ها بودم ، یه چیزی! آخه سر کی رو میخوای شیره بماله؟ چقدر بی احترامی ؟ چقدر ........"
ناگهان زن سراسیمه از جا پرید و به سمت اتاق خواب رفت. با رنگ پریده به سالن برگشت و موبایلش دستش بود. گفت:" وای خدای من ! موبایلم زیر لباسام مونده بود و شش بار زنگ زده. اصلا حوصله اراجیفشو ندارم . کاش میشد تو خواب سکته کنه و منم راحت شم!" تلفن بی سیم را برداشت و شماره ای گرفت . " سلام ، خوبی؟..... منم خوبم ممنون........ ها؟ آخه رفته بودم حموم و موبایلم مونده بود زیر لباسام ، زنگشو نشنیدم، ببخشید......بابا جون ، نشنیدم خوب! ببخشید" نگاه حاکی از کلافه گی و تقاضای کمک به دوستش انداخت و دوستش نیز لبخندی در جواب به سویش فرستاد. " آره اینجاست ، تازه رسیده....... احتمالا بریم برای فردا شب خرید، یادت که نرفته مهمون داریم........ نگفتم که کمک میخوام این حرف و میزنی ، فقط یادت نره که دوستای خودتم میان....... خدافظ" با عصبانیت گوشی را قطع کرد و زد زیر گریه. با هق هق گفت :"بهم میگه ایشالا از پس چهار تا مهمون بر میای که؟ حال و حوصله کمک ندارم ، احتمالا هم فردا یکم دیر میام خونه ، کار دارم! " دستمالی برداشت تا دماغش را بگیرد . گفت :" من که فکر کنم شلوارش دو تا شده ، همه اش یا دیر میاد یا بی حوصله است. هیچ کاری بهم نداره و منم همش دارم دعا میکنم که خدایا یکی از ما دو تارو بکش اون یکی راحت میشینه زندگیشو میکنه! طلاق هم که نمیتونم بگیرم ، چون دلیلی برای دادگاه ندارم . خسته شدم آخه....." خانم دکتر آمد و سر زن را روی سینه اش گذاشت و اجازه داد که راحت گریه کند.
گریه اش که تمام شد و مقداری خودش را خالی کرد، گفت :" واقعا دیگه دارم کم میارم. کمکم کن. " خانم دکتر کمک کرد که زن بلند شود و گفت :" برو سر و صورتتو بشور ، یکم آرایش کن بریم خرید. کلی کار داریم، چند تا مهمون دعوت کردی؟" زن دماغش را بالا کشید و گفت :" هشت تا از دوستای من با شوهراشون و نه تا از دوستای اون که پنج تاشون مجردن، میشه چند نفر؟" خانم دکتر گفت :"با خودتون سی و یک نفر ، چه خبرهههههه؟"
***
در لپ تاپش را بست. غیر از او هیچ کس در شرکت نبود. بعد از آخرین اخراجش ، در شرکت دوستش مشغول شده بود و او هم که اطمینان کامل داشت ، کلید شرکت را به او داده بود تا هر وقت که می خواهد از شرکت بیرون بیاید و در را قفل کند. آخرین مطلبی که خوانده بود در مورد تنها رگی در بدن بود که از کبد عبور نمیکرد و خونش تصفیه نمیشد. این رگ ، رگی بود که از روده خارج میشد. برای همین موضوع بود که مسکن های قوی برای دردهای شدید مثل سنگ کلیه را به صورت شیاف تجویز می کنند. مدتی بود که به مسائل پزشکی علاقه مند شده بود ، سایت مورد علاقه اش ، سایتی بود که در مورد زیاد و کم شدن عناصر طبیعی در بدن و تاثیر آنها بصورت خالص و چگونگی تشخیص کمبود آنها و روش جبران و تغذیه صحیح و غیره می نوشت. در فکر این رگ بود که به ساعتش نگاه کرد. تازه شش و نیم بود. زنگ برای چک کردن زنش را زده بود و می دانست که از یکی دو ساعت دیگر مهمانها باید می رسیدند ، گفته بود که کار دارد و دیر می آید. بلند شد و چراغ ها را خاموش کرد و به خیابان آمد. بعد از گذشت یک سال از آن تصادف ، هنوز پایش کمی لنگ می زد. تصادف شدیدی کرده بود ، طوری که اگر چند دقیقه دیر تر به بیمارستان می رسید ، بخاطر مقدار خونی که از بدنش خارج شده بود، می مرد. در پیاده رو راه می رفت که یک موتوری به وسط خیابان پرتابش کرده بود. در زمان نقاهتش در بیمارستان شایعه هایی شنیده بود و بعد از مرخص شدن ، در مورد صحت و سقم آنها بررسی کرده بود. لنگ لنگان به سمت دکه روزنامه فروشی رفت و یک پاکت سیگار خرید. سوار ماشین شد و راه افتاد. حوصله موزیک هم نداشت و پنل ضبط را اصلا وصل نکرد. به سمت مقصد نا معلومی راه افتاد و به آرامی رانندگی کرد. چهار گوشه شهر را سر زده بود و نزدیک یازده به خانه رسید. آن دوست و در واقع رییس اش ، خارج از ایران بود و به راحتی می توانست بهانه شرکت را بیاورد. مهمان ها شام خورده بودند. او هم سریع شام خورد و با تظاهری عجیب ، از مهمانها پذیرایی کرد. طوریکه اکثر مهمانها متقاعد شدند که او واقعا کار داشته و از این مراسم بسیار خرسند است و با زنش نیز در صلح و آرامش زندگی می کنند.
.
شوهر خانم دکتر ، یعنی آقای دکتر ، سیگار به لب، سیگار مرد را روشن کرد و گفت :" اوضاع و احوالت چطوره؟ رو به راهی؟" مرد جواب داد :" ای ! وصله پینه ای شدم دیگه!" دکتر گفت :" تو تازگیا آزمایش دادی؟ " مرد با سر اشاره کرد و گفت :" برای چکاپ سالیانه" دکتر گفت:" دیروز رفته بودم بیمارستان و یکی از همکارای آزمایشگاهی منو دید. " مکثی کرد تا پکی به سیگارش بزند و در عین حال حرفی را که میخواست بزند را بالا و پایین کند و به بهترین نحو بزند، ادامه داد :" اگه تونستی فردا پس فردا یه سر بیا مطبم ، کارت دارم." مرد تظاهر به تعجب کرد و گفت :" اتفاقی افتاده؟ نکنه حامله شدم؟" دکتر گفت :" نه چیز مهمی نیست ، اگه تونستی ، یه سر بیا یه گپی بزنیم." همان موقع خانم دکتر هم به صورت ناخواسته به کمک شوهرش آمد و دکتر نیز از فرصت استفاده کرد تا موضوع را عوض کند. مرد پیش دستی کرد و از دکتر پرسید :" راسته که میگن آدم وقتی میمیره ، سلولهای بدن پتاسیم آزاد میکنن؟" دکتر با تعجب واقعی جواب داد:" آره ، چی شد یاد این موضوع افتادی؟" مرد گفت:" هیچی آخه یکی میگفت تو زندانها برای اینکه یکی رو بکشن و کسی نفهمه از پتاسیم استفاده میکنن. چون با اون پتاسیم قاطی میشه و پزشک قانونی علت مرگ رو سکته تشخیص میده؟" دکتر به زنش نگاهی انداخت و گفت :" من چیزی در این زمینه نشنیدم ، ولی ممکنه، چون هم پتاسیم کشنده است ، هم سلول ها پتاسیم آزاد میکنن ، ولی نمیدونم چه تاثیری روی سلول های بدن میذاره. شاید درست باشه." مرد همان موقع سرفه ای کرد و به بهانه خالی کردن خلط گلو به دستشویی رفت. این کار را بیشتر برای پایان دادن به هم صحبتی دکتر انجام داد.
مهمان ها رفته بودند و زن و شوهر در سکوت مطلق خانه را کمی جمع و جور کردند. کارهای خانه تا حدی تمام شد و زن که از خستگی روی پاهای خودش بند نبود، به دستشویی رفت و سریع لباس عوض کرد و بدون گفتن شب بخیر به تختش رفت تا بخوابد. مرد نیز با شلوار بیرون و زیر پوش و جوراب روبروی تلویزیون ، روی کاناپه لم داده بود و به صحنه های جالبی که امروز در ناصر خسرو دیده بود فکر می کرد. پیشنهاد انواع داروهای جنسی و غیر جنسی ، مواد مخدر و ... تا به امروز به ناصر خسرو نرفته بود. خم شد و سیگاری برداشت. آخرین نخ سیگار پاکت بود. پاکت را مچاله کرد و با زیپو اش سیگار را روشن کرد. تقریبا فقط دو پک زد و بقیه سیگار ، فقط دود شده بود. در ذهنش همه چیز را مرور کرد و مطمئن شد که تمام مدارک و نتایج را از بین برده است. بلند شد و به دستشویی رفت. از جیبش بسته ای در آورد که از ناصر خسرو خریده بود. مدتی به آن نگاه کرد و لخت شد. به اندازه ای بود که برای استعمال به صورت شیاف ، خیلی به مشکل بر نخورد. کارش که تمام شد ، دستانش را شست. به اتاق خواب رفت و کنار زنش دراز کشید. زیر لب گفت :" منو ببخش!" شانه زنش را بوسید و به آرامی پلکانش سنگین شدند.
پزشک قانونی ، تشخیص سکته در خواب را صادر کرد و مراسم تشییع جنازه و ختم در نهایت آبرومندی برگزار شد. زن هنوز نمیدانست که از این اتفاق چه احساسی باید داشته باشد. آرزو های این چند وقته به حقیقت پیوسته بود. او هم اکنون احساس آزادی می کرد. به عنوان کادوی سالگرد ، مرد سند به نام خورده خانه را انتخاب کرده بود و آنرا جلوی همه دوستانشان به زنش داده بود. تنها در خانه خودش نشسته بود و هنوز هر از گاهی گریه می کرد. نمیدانست این گریه اش تحت تاثیر جو است یا واقعی است. سعی می کرد خیلی دچار احساسات نشود و با یادآوری ظلم ها و آزارهایی که از طرف شوهرش می شد ، برای خودش دلسوزی می کرد. در این حال و هوا بود که زنگ داخلی برج صدا کرد. نگهبان گفت :" خانوم دکتر اومدن ، یه نامه هم دارید که میدم بیارن بالا." با دستی که هنوز سنت لاک زدگی اش را حفظ کرده بود در را باز کرد. خانوم دکتر با یه نامه داخل شد و گفت :" ماله اون خدا بیامرزه ، از طرف آزمایشگاهه" زن نامه را باز کزد. بعد از خواندنش در سکوت ، بی اختیار اشکش جاری شد. این گریه کاملا وافعی بود. در نامه خواسته شده بود که برای شروع معالجات و ذکر یک سری از نکات در مورد بیماری ایدز، به آزمایشگاه برود. تحقیقاتی که مرد بعد از مرخص شدن از بیمارستان انجام داده بود ، مشخص کرده بود که شایعات در مورد خون آلوده درست بوده است.
.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بیا شب را با رنگ بشکنیم - قسمت اول

دوباره عادتهای قدیمی من دارند بر میگردند. از رانندگی سریع و نداشتن تحرک و دیر از خواب بلند شدن، تا کشیدن سیگار و استفاده از فیلتر شکن برای سایتهای غیر اخلاقی و تخلیه روحی جسمی و رفتن به کافی شاپ به تنهایی و غیره و غیره. شاید دلیل این که عادتهای من مجددا رو به من حرکت می کنند ، این باشد که از وقتی که تصمیم گرفتم این عادت ها را کنار بگذارم تا الآن ، زندگی ام روند معکوسی را طی کرده است. آن شور و شوق و سر و صدا، آن تحرک و رفیق بازی، آن همه انرژی و شادابی ، کم کم از بین رفت و تبدیل شدم به کسی که موبایلش را هفته ای شارژ می کند، چون در طول روز غیر از اشتباهاتی که مخابرات مرتکب می شود، زنگ دیگری نمی خورد. شاید راست گفته اند که ترک عادت موجب مرض است. باز هم در کافه عکس ، تنها نشسته بودم و مشغول نوشیدن یک قهوه و کشیدن سیگار بودم که توجهم به میز آن طرف کافه جلب شد
با خودم فکر کردم که این دختر احتمالا بیشتر از من اینجا می آید ، چون در این یکی دو هفته که دوباره پای من به کافه باز شده است، هر بار من او را دیده ام. دختری است زیر بیست سال. با موهای مشکی سنگین و طبیعی. خوش قیافه و بدون هیچ گونه عمل جراحی ولی آرایش نسبتا غلیظی دارد. قد نه چندان بلند ولی هیکل جذاب. دستانی دخترانه با یک مانیکور مبتدیانه که سر ناخن ها همگی پریده است. معمولا با لباس عرف دانشگاه، یعنی مانتو و مقنعه است و همیشه ساق های پای جذابش را نیز در معرض دید قرار می دهد. با وجودی که کافه عکس از لحاظ آنتن دهی موبایل دچار مشکل است، موبایل او به راحتی به مشتریانش جواب میدهد و لحظه ای نیست که یا اس ام اس نفرستد یا با تلفنش صحبت نکند. در این چند برخورد گذشته نیز بعد از یک نگاه چند ثانیه ، یک لبخند معنا دار هم به سمتم شلیک کرده است. همین طور که دستم به پیشانی ام بود و سیگار در لای انگشتانم بیهوده جانفشانی میکرد، به صورت یک دوربین مدار بسته در زیر نظر من بود. ناگهان با تکان صندلی ام که بواسطه بلند شدن پسر پشت سری من بوجود آمده بود، به خودم آمدم. پسر که از هیکل بسیار متناسبی هم برخوردار بود ، با اعتماد به نفس بالا به سر میز دخترک رفت و نشست، دخترک هم با یک لبخند فریبنده از او پذیرایی کرد. بعد از چند دقیقه ، پسر به میز خودش برگشت ، من ناخودآگاه گوشم به سمت صحبتهای پسر و دوستش منحرف شد. شنیدم که پسر گفت : " میگه امشب سرم خلوت! اگه مکان داری معطل نکن، چون نباید خیلی دیر برم خونه مامانینا شاکی میشن و شروع میکنن به سین جیم و گیر و اینا!." لحظه ای به سمت میز خودم برگشتم و سیگار هدر رفته را در زیر سیگاری خاموش کردم.
چند روزی بود که در فکر دختر بودم و دوباره وقت خالی پیدا کردم و رفتم به کافه عکس. مثل دفعه های قبل آنجا بود و این بار گوش مشتری اش را شدیدا به کار گرفته بود. مدتی منتظر شدم تا میز همیشگی ام خالی شود که ناگهان پسر با لبخند حاکی از رضایت بلند شد. نمیدانم آدرنالین در بدنم ترشح شده بود یا هورمون دیگری ولی بدون فکر به سمت میز دخترک رفتم و خیلی سریع بحث را باز کردم و برای فردا ساعت هفت و نیم شب در منزل خودم قراری را فیکس کردم. لحظه ای که به خودم آمدم دیدم که از کافه بیرون آمدم و به سمت ماشینم در حرکتم. قهوه هم نخورده بودم.
با وجود اینکه مجالی برای گرفتن مرخصی نداشتم ، دو ساعت زودتر از محل کارم بیرون آمدم و قبل از رسیدن به خانه ، مقداری خرید کردم. خانه که رسیدم ، چند دقیقه ای به درهم برهمی و ریخت و پاش خانه ام نگاه کردم و فکر کردم که هنوز چند ساعتی فرصت دارم. از اتاق خواب شروع کردم و بعد به آشپزخانه و سالن رسیدم و بعد از دو ساعت ، خانه ام به صورت یک محل زندگی در آمد. این ریخت و پاش هم به دلیل بی انگیزگی ام بود، چون مدت ها بود که زنگ خانه ام را کسی غیر از سرایدار برج به صدا در نیاورده بود.
روی کاناپه ام لم داده بودم و با یک استرس عجیب به ساعت خیره شده بودم. تا به حال در این سی و دو سالی که زندگی کرده بودم این کار را نکرده بودم که بخواهم برای عشق بازی پولی بپردازم. اعتقاد داشتم که این مسئله، تنها چیزی است که خریدنی نیست و تجربه های محدودم ، فقط به دوست دخترهایم منتهی میشد که آن تجربه ها هم از دیدگاه من خرید و فروش محسوب نمی شد. به این فکر می کردم که آیا امکان بوجود آمدن عشق بعد از خریدنش نیز هست یا نه. شایدم هم عشق به صورت گذری بوجود می آید و فراموش می شود.آیا تا به امروز اشتباه کرده بودم ؟ قرار بود یکی از بزرگترین دغدغه های تمام زندگی ام را به راحتی با پولی که خواهم پرداخت ، از فکرم پاک کنم. بلند شدم و موزیک را از نیک کیو به مارک نافلر تغییر دادم تا شاید از این حال و هوا و جو فکری کمی بیرون بیایم.
زنگ تلفن داخلی بلند شد و نگهبان گفت که مهمان دارم. یک آرامش عصبی گونه داشتم. در را باز کردم و دخترک از آسانسوربیرون آمد. انگار سالها بود که من را می شناسد. دست داد و داخل شد. با همان تیپ همیشگی اش بود.بعد از ورودش اجازه خواست که به اتاق برود و آماده شود. من هم روی کاناپه نشستم و سیگاری روشن کردم. وقتی از اتاق بیرون آمد و در ورودی سالن نمایان شد، لحظاتی یادم رفت که چشمهایم نیز احتیاج به پلک زدن دارند. به صورت کامل لباسهایش را عوض کرده بود. یک تاپ صورتی با نیمرخ یک خرگوش ، دامنی سفید و کوتاه تر از شورت باکسر آقایان و یک صندل پاشنه بلند صورتی. آرایش کمتر و شیک تر از همیشه با موهایی باز و ریخته شده روی شانه ها. به دیوار سالن تکیه داد و لبخند زد. خیز برداشتم و بلند شدم و به سمتش راه افتادم. بر خلاف انتظارش که منتظر بود که لمس شود، صندلی میز ناهار خوری را کمی عقب کشیدم و تعارف کردم که بنشیند. تازه متوجه میزی که چیده بودم ، شد و همزمان با نشستنش پرسید که آیا مهمان دارم و من هم جواب دادم که به جز او منتظر هیچ کسی نیستم.
میز طوری چیده شده بود که شاید دختری به آن سن را معذب می کرد. یک بشقاب سوپ خوری روی یک بشقاب غذا خوری. دو ردیف کارد و چنگال. یک بطری شامپاین در سطل استیل پر از یخ و یک ظرف سالاد سزار و چند شمع خاموش. ازش پرسیدم که آیا برای شام خوراک زبان با سس قارچ دوست دارد و او هم در جواب گفت که حتما دوست خواهد داشت. در این چند سالی که تنها زندگی می کردم آشپزی ام معرکه شده بود. با ظرف سوپ برگشتم و دو بشقاب را پر از سوپ کردم. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ازم اجازه خواست که موزیک را عوض کند . به اتاق رفت و با یک سی دی به سمت سیستم صوتی رفت. وقتی مشغول عوض کردن سی دی بود فیلمی از روی دستگاه پخش را برداشت و رو به من گفت :"غیر قابل بازگشت ، فیلم خوبیه ! اگه خواستی فیلم قبلی این کارگردان رو بدم ببینی ! اسمش هست من تنها ایستاده ام . اونهم خشنه ولی جذابه." خودم این فیلم را داشتم ولی جوابی ندادم.به سمت میز راه افتاد و ناگهان تعجبم به حداکثر خودش رسید. موزیکی که گذاشته بود، تام ویتز بود. بعد از سکوت چند ثانیه ای ، پرسیدم که این خواننده را میشناسد و جوابی که بهم داد ، باعث شد که دیگر سوالی نپرسم : " از روی ظاهر آدما قضاوت نکن ، انتظار داشتی ضدبازی گوش بدم ، نه؟ ولی من هم یه چیزایی از فیلم و موسیقی حالیم میشه، مخصوصا جناب تام ویتزعزیز، فقط مارک نافلر یک کم جدیدا اذیتم میکنه" همین جمله کافی بود.
بعد از اینکه سوپ را در سکوت تمام کردیم ، به آشپزخانه رفتم و خوراک زبان را به سر میز آوزدم. در حین خوردن خوراک مقداری راجع به گاسپار نو کارگردان آن فیلم ودنیای سینما بحث کردیم و بحث کشیده شد به عرفان شرقی و متافیزیک. دختر فوق العاده پری بود. نمیدانستم که این همه اطلاعات را کی فرصت کرده که به دست بیاورد. شام تمام شد و به سمت کاناپه رفتم تا سیگاری روشن کنم. دخترک به دستشویی رفت که ناگهان موبایلش زنگ خورد. در شلوغی کافه هیچ وقت آهنگ موبایلش را نشنیده بودم. صدای گرم و محزون فردی مرکوریبود .
فضا های خالی، برای چه زندگی میکنیم؟ / مکانهای مطرود ، فکر کنم موسیقی را میدانم / آیا کسی میداند که ما به دنبال چه هستیم؟ / یک قهرمان دیگر و یک جنایت بی فکر/ در پس پرده ، در نمایش پانتومیم / نمایش باید ادامه پیدا کند / مهم نیست که از درون خرد شده ام / آرایشم در حال ریختن است ، ولی لبخندم پا بر جاست / مقاومت در برابر حمله دشمن ، آیا کسی وجود دارد که بخواهد ادامه دهد؟ / هر اتفاقی بیفتد مهم نیست ، زندگی ام را به شانس سپرده ام / یک قلب شکسته دیگر ، یک ماجرای عشقی نا فرجام / هر روز و هر روز ، آیا کسی میداند ، برای چه زنده ایم ؟ / من یاد میگیرم ، باید گرم تر شده باشم / به زودی در یک گوشه خواهم چرخید / بیرون از پیله ام، فلق تاریکی را می شکافد / و من در ظلمات خودم ، درد برای آزادی می کشم / روح من مانند بال پروانه ها رنگ شده است / افسانه های دیروز بزرگ میشوند ، ولی نمی میرند / دوستان ! من پرواز میکنم / من شمشیر را بر میکشم ، همه چیز را نابود خواهم کرد / باید انگیزه ای برای ادامه دادن پیدا کنم / همراه با نمایش / نمایش باید ادامه پیدا کند
موزیک انتخابی برای زنگ موبایل ، بیشتر از پیش من را بهم ریخته کرد.تا بحال انقدر دقیق به این اشعار توجه نکرده بودم. آیا این دختر وجود خارجی داشت یا در توهماتم این موجود کامل را خلق کرده بودم؟ سیگارم تمام شد که از دستشویی مستقیم به سمت من آمد، روی پای چپم نشست. نحوه نشستنش طوری بود که لمس کردن بدن صیقلی اش نا ممکن بود . دستم بی اختیار روی کفل چپش محکم شد. سرش را روی سینه ام گذاشت و چشمانش را بست. پایش را از کفلش بلند کردم و به روی پای راستم انداختم. کاملا در بقلم آرام گرفته بود. نگاهم به پاهای داخل صندلش افتاد ،سایز سی و هفت انگشتان خوش حالت با ناخن های گل بهی ، هماهنگ با رنگ ناخنهای دست که امروز بدون لب پریدگی بود.
***
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم. چند دقیقه ، چند ساعت ، چند روز ... شاید داشتم یه خواب شیرین می دیدم. از حس های پنج گانه ام فقط لامسه (که گرمای تن یه نفر دیگه) و شنوایی (که صدای قلبشو مخابره می کردند)، کار می کردند. دستش به زیر زانو هام رفت و به نرمی بلندم کرد. تغییری توی حالت صورتم به وجود نیاوردم. به سمت اتاق خوابش رفت و منو آروم روی تخت گذاشت. پیشونیمو بوسید و آروم صندلهامو از پام در آورد. وقتی که خم شد تا اونا رو کنار تخت بذاره ، پاهامو بوسید. اصلا نمیتونستم درک کنم که این احساسی که این حرکت توی من بوجود آورد چی بود. روم یه ملحفه انداخت و به سمت در اتاق راه افتاد. خواستم صداش کنم ولی فهمیدم که ما اسم همدیگرو هم نمیدونیم. گفتم : "بیا پیشم" مکث کرد. گفت :" احتمالا خیلی خسته ای ، اگه دیرت نمیشه یکم استراحت کن. تا سرتو گذاشتی ، خوابت برد." بهش اصرار کردم که بیاد پیشم.
اومد و روی تخت نشست. خودمو کشیدم اون سر تخت و گفتم که پیشم دراز بکشه. بالاخره اومد و طاق باز کنارم دراز کشید. رو پهلو بلند شدم و دست دورترشو گرفتم کشیدم تا مجبور شه به پهلو رو به من دراز بکشه. سرمو روی دست نزدیکش گذاشتم و چشمامو بستم. چند ثانیه ای نگذشت که شروع کرد به ناز کردن موهام. همزمان با فرستادن موهام به پشت گوشم ، لباشو روی لبام گذاشت. با اینکه بخاطر سیگار ، دهنش تلخ بود، ولی خیسی لباش ضربان قلبم رو طوری بالا برد که سالها بود برام اتفاق نیافتاده بود. خیلی آروم و متین بود. احساس میکردم که من یه ظرف بلوری توی دستشم و میترسه که یه وقت جایی از من رو نشکونه . دستش از صورتم پایین تر نمیومد. تنم داشت از حرارت آتیش میگرفت. دلم میخواست دستشو میگرفتم و اون جاهایی که دوست داشتم میذاشتم. ولی خودش آروم آروم این کارو برام انجام داد. تو یه فرصت مناسب ازش پرسیدم :" فقط به من بگو ساعت چنده؟" وقتی گفت هشت و بیست دقیقه ، چیزی گفتم که ای کاش لال میشدم و این حرف از دهنم بیرون نمیومد. گفتم :" من تا نه و نیم میتونم پیشت باشم. هر کاری دوست داری باهام بکن ،اگه کاندوم نداری، من تو کیفم دارم. فقط لطفا سر و صورت و موهامو کثیف نکن. فرصت حموم رفتن و خشک کردن موهامو ندارم." این حرفی بود که اصولا به همه میزدم. طبق عادت زده شده بود. چند لحظه به من نگاه کرد و دوباره طاق باز دراز کشید. تا چرخیدم که ببینم چی شده ، بلند شد و رفت سمت در. بهم گفت که برام آژانس میگیره و هر چقدر که میخوام از رو دراور، پول بردارم. رفت بیرون و صدای زیپو اومد و بعدش صدای بهم خوردن کارد چنگال به بشقاب.
توی ماشین که نشسته بودم فکر می کردم که چی شد که اینجوری شد. من یه حرفه ای بودم، یا لا اقل داشتم میشدم. این حرفه رو هم خودم انتخاب کرده بودم، برام خیلی جاذبه داشت. نه نیاز مالی داشتم ، نه اغفال شده بودم. امتحان کردن افراد مختلف برام جالب بود. جالبتر اینکه ، خودم به دختر بودن خودم پایان داده بودم. از روی فضولی و کنجکاوی. ولی این آدم مثل بقیه نبود. به اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بود فکر کردم. تا بحال این طپش قلب رو تجربه نکرده بودم. هیچ وقت. نمیدونم چرا توی اون چند برخورد توی کافه عکس هم احساس کرده بودم که ازم بیشتر از یه شب خوشش میاد. با وجود اینکه تمام جوانب رو در نظر می گرفت که سنگینی نگاهش را حس نکنم ، ولی تمام مدت حسش می کردم. خونه که رسیدم، حوصله هیچکس رو نداشتم. مسئله ماهانه خودمو بهانه کردم و سریع رفتم توی تختم که بخوابم
صبح با حال بدی بیدار شدم. هم دروغی که دیشب به مامانینا گفته بودم ، به حقیقت پیوسته بود و هم اینکه انقدر تو خواب گریه کرده بودم ، چشام باز نمیشد. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن از اتاقم اومدم بیرون. خوشبختانه کسی خونه نبود. میل به خوردن چیزی نداشتم، یک کم سر و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم و با وجود دل دردی که داشتم ، رفتم سمت کافه. فکرم خیلی بهم ریخته بود. پیاده رفتم و رسیدم کافه عکس و با اینکه میز همیشگی ام خالی بود ، نشستم جایی که کمترین دید رو داشته باشه. یه چایی با کیک سفارش دادم. یه عکس کنار میزم رو دیوار بود. همینجوری بهش خیره شده بودم. خیلی احساس نزدیکی میکردم. یه مرداب که یه سنگ آرامششو بهم زده. هیچکسی غیر از اون سنگ و خود مرداب ، نمیدونن که توی مرداب چیه. دقیقا مثل من. من یه مردابی بودم که یه پسر یا شاید بهتره بگم یه مرد آرامشمو بهم ریخته بود. مطمئن بودم که میدونست تو مخ من چی میگذره.
شنیدم که یکی گفت :" دلم میخواد ، من تنها ایستاده ام رو ببینم، گیر نیاوردم ببینمش. " بهش جواب دادم :"چرا این وقت صبح سر کار نیستی؟" گفت :" اخراجم کردند." در حالی روی صندلی روبروی من می نشست که نمیدونست من دیشب ، روی دراور اتاقش چی دیده بودم، فیلم من تنها ایستاده ام رو کنار پولهایی که هیچ وقت بهشون دست نزده بودم دیده بودم.
.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

پست پنجاه و یکم

.
.
.
ژیل:      در درون تو یک کسی هست که نمی خواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطه ما تموم شه.
لیزا:       نه.
ژیل:      تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده تو هستن: نمی تونی تحمل کنی که از دستت خارج شه.
لیزا:       خارج؟
ژیل:      آره! از اختیارت خارج شه. که احساسات برات زیادی قوی بشه. اگه آدم بخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقهه خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سو تفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یه آدم دیگه. بهش میگن یه زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یه زندگی بی ماجراست. یک زندگی فهرست گونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدت ها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقل گرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانه مون ادامه داره، همدیگرو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگرو ترک میکنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم، نه اونی که در رویامون بود از هم جدا می شیم.
لیزا:       نه، نه من اینو نمیخوام.
ژیل:      خلاف طبیعته که آدم برای همیشه و طولانی مدت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا:       نه.
ژیل:      در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت. کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد. باید خودت رو به امواج متضاد و متناقضش بسپری. گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی باید خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا:       تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟
ژیل:      چرا.
لیزا:       اون وقت چی کار میکنی؟
ژیل:      به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علیرغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد که این زن رو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه هم یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه ایه. یک آرزوی واهی که دیگه مال این دور و زمونه نیست. اصلا معنی نداره، عملی نیست و تنها توجیهش خودشه.
لیزا:       اگه یه روزی قادر بشم به تو اعتماد کنم دیگه اون وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد داشته باشم.
ژیل:      اعتماد "داشتن". آدم هیچ وقت اعتماد "نداره". اعتماد مالکیت پذیر نیست. می تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد "می کنه".
لیزا:       دقیقا! همین هم برام سخته.
ژیل:      برای اینکه در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار میگیری و از عشق توقع داری.
لیزا:       آره!
ژیل:      در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی!! این تویی که باید به عشق ثابت کنی که وجود داره.
لیزا:       چجوری؟
ژیل:      با اعتماد کردن.
.
.
.
نمایشنامه خرده جنایت های زناشوهری ..... اریک امانوئل اشمیت