۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

پیتر جیمز و خانواده محترم



این ترم یه درسی داریم به اسم Sustainable Practices in Built Environment. اول که اسمشو خوندم کرک و پرم ریخت، ولی بعدش فهمیدم منظور همین زندگی سبز و انرژی خورشیدی و بازیافت و اینجور چیزاست. استادش بر خلاف بقیه استادامون آدم مزخرفیه. یه مادر فولاد زره، اصالتا امریکایی، بد اخلاق، از خود راضی، حوصله سر بر و خشک. یه کتاب هم نوشته به اسم Positive Development که همش در مورد اینه که چقدر خوب میشد بجای خیابون همش گل بکاریم و بجای پمپ بنزین تربچه بکاریم و این جور چیزا. متن کتاب هم یه چیزی تو مایه های "کلیله و دمنه" میمونه. ما که هیچی، خود استرالیایی و انگلیسیه هم اینجا تو فهمیدنش مشکل دارن. یک نثر وحشتناک و مطالب جفنگ. هر جلسه هم یه فصلشو باید بخونیم یه کوییز صحیح و غلط بیست و پنج سواله ازش میگیره. ولی اینجا کلاسها معمولا یه قسمت پرزنتیشن داره به اسمه Lectureو یه قسمت درک و فهم داره به اسمه Tutorial . چون تعدادمون خیلی زیاده و صد و شصت نفریم سر کلاس، برای توتریال چند تا استادیار داریم. تقسیم میشیم تو یه سری کلاس و استادیار میاد و بحث میکنیم و از این جور کار ها. ما که کلا اون یک ساعت و نیم توتریال رو مدام داریم چرت و پرت و جفنگیات میگیم میخندیم. یه سری دوست استرالیایی و برزیلی و اتریشی و اینا هم داریم که همیشه با هم میشینیم و از بعد از کوییز چرت و پرت گفتنامون شروع میشه. سه تا استادیار داریم که چرخشی عوض میشن. یکیشون الیسون ه که یه خانوم چاق و قلمبه است که وقتی حرف میزنه انگار داره با شوهرش تو تخت خواب لاو میترکونه، پچ پچ میکنه و هیچی نمیشنوی!!!! یکیشون مایکل ه که یه پسر سی ساله پر انرژی و دیوانه است با یه لهجه فوق العاده غلیظ و نا مفهوم. ولی سومیشون که از شانس ما بیشتر از همه برای کلاس ما میاد، پیتر ه. پیتر یه مرد سی و هفت هشت ساله، خوش تیپ آروم و متین، با نمک و دوست داشتنیه. واقعا هر جلسه دعا میکنیم که باز اینا قاطی کنن که هفته پیش کی کجا بوده، پیتر بیاد واسه ما. خودشم میدونه که این کتاب جنیس (استاد بزرگ) خیلی جفنگه و تا جایی هم که بتونه کلاس رو دودر میکنه و بچه ها رو میزاره که حال کنن.

هفته پیش برای جنیس یه کاری پیش اومده بود و نیومد لکچر بده و جاش پیتر لکچر داد. باید بودین و میدیدن که چیا میگفت! از آسمون و ریسمون گفت تا اینکه بیاین همه خوب و خوشحال در کنار هم زندگی کنیم و اینا! یعنی یه پرزنتیشنی داد که فکر کنم تو تاریخ دانشگاه بی نظیر بود. بعد یه قسمتیش هم اشاره کرد به قسمت سالن و راجع به زن و بچه هاش حرف زد، دیدیم که زنشو دو تا دخترشم آورده. یه زن چینی و فوق العاده زشت، دو تا دختر هشت نه ساله و ده یازده ساله بانمک. خدا رو شکر به باباشون رفته بودن. پرزنتیشنش که تموم شد، دختر کوچیکه دویید رفت پایین و باباشو بقل کرد و خلاصه کلی صحنه رومانتیکی بود!!! بعدش هم که رفتیم برای توتریال دیدیم که از شانسمون دوباره پیتر اومد با خانواده. نشستن سر یه میزو دختراش شروع کردن به پخش کردن سوالای کوییز و پاسخ نامه ها و اینا. چون هفته پیش کوییز نگرفته بودن، این هفته دو تا کوییز باهم بود. یعنی پنجاه تا سوال با همون ادبیات شکسپیری!! وقت بیست دقیقه!!!! یه ربع که گذشت، پیتر گفت که خوب هر چقدر زدین بسه دیگه. سکه هاتونو در بیارین و بقیه شو شانسی بزنین که پنج دقیقه بیشتر وقت ندارین! بعد هم که طبق معمول راجع به مسائل زیست محیطی بحث و تبادل نظر کردیم و کلاس تموم شد.

یاد استادهای دانشگاه خودمون افتادم که دو تا شون با هم زن و شوهر بودن، توی دانشگاه همدیگرو به اسم فامیل و لقب دکتر صدا میکردن. واقعا چه هاله های عجیبی تو ایران دور و بر آدماست، همه یه لقب یا شاید چند تا لقب دارن، تو محیط کار و خیلی جاهای دیگه اسم کوچیک هیچ معنایی نداره، مهندس جان و آقای دکتر و اینا که کمترینشه، یه سری احتراماتی بهم دیگه گذاشته میشه که دیگه از حالت احترام خارجه و حکما ماساژ یکی از اعضای بدن محسوب میشه! خلاصه که خیلی برام جالب بود پیتر و خانواده اش. واقعا نمیدونم، انگار این انرژی مثبت و منفی ای که از آدما ساطع میشه حقیقت داره، چون تقریبا تمام کسایی که باهاشون راجع به این استادامون حرف میزدم، از پیتر خوششون میومد و وقتی هم که زن و بچه هاش اومدن سر کلاس، انگار کلاسمون خیلی شاد تر از جلسات پیش بود. این عکسی هم گذاشتم یکی از شاهکار های همین جناب پیتر جیمز سر کلاس لکچره و در مورد اینه که ما اگه به آلوده کردن یه جایی غیر از جایی که مستقیما زندگی میکنیم ادامه بدیم، مثل اینه که تو یه قایق سوراخ باشیم. این هم مثلا یه قایقه که یه قسمتش سوراخه و اونایی که اون طرفن دارن میگن :

I’m glad there’s no hole at our end of the boat


شب خوش

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

طوفان شن



دیروز اینجا طوفان شن شده بود. از اون چیزی که تو تهران بود ده برابر بد تر، میگفتن توی هفتاد سال گذشته بی سابقه بوده. توی خونه گلو درد گرفته بودیم. این دو تا عکس رو هم از بالکن اتاقم گرفتم.

شب خوش

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

ما را چه میشود؟


اون روز یه مصاحبه از گلشیفته فراهانی دیدم در مورد فیلم بسیار جالب، متفاوت، کم نظیر و دوست داشتنی "درباره الی" . گلشیفته به نکته بسیار جالبی در مورد فیلم اشاره میکرد که این فیلم در مورد دروغ و دروغگو بودن ایرانی هاست. به خبرنگار توضیح میده که چجوری ایرانی ها از وقتی که وارد دبستان و جامعه میشن یاد میگیرن که دروغ بگن و فیلم بازی کنن. چجوری ایرانی ها دو تا (و یا شایدم چند تا) سبک زندگی دارن و توی خونه یه شکلی زندگی میکنن ولی تو جامعه یه شکل دیگه و البته باید اقرار کنم که این داستان توی نسل جدیدی که تازه دارن میرن دانشگاه و اینا، خیلی فرق کرده و این نسل واقعا نسل یاغی تری نسبت به مان. که خوب یکی از دلایلش واقعا همین پیشرفت های تکنولوژی که بچه ها میبینن که توی دنیا چه خبره.

یکی از مهمترین نمود هایی که این دروغگویی ما داره، توی روابط دوستی مخصوصا با جنس مخالفه. اکثر قریب به اتفاق ما ها همیشه یه سوپاپ اطمینان برای خودمون توی رابطه داریم و این سوپاپ هم یعنی دروغ. یه نکته خیلی جالبی که مثلا توی فیس بوک دیده میشه اینه که چند درصد لیست دوستامون وضعیت تعهد و رابطشون غیر از مجرد ه؟ یعنی واقعا انقدر اوضاع مملکتمون خرابه که مثلا توی یه لیست سیصد نفره، بغیر از اونایی که ازدواج کردن، تعداد کسایی که نوشتن در یه رابطه هستن، حالا چه با نشون دادن اسم طرف، چه بدون اون، کمتر از تعداد انگشتای دسته! این خودش به نظر من یه فاجعه است. چون توی فیس بوک هم دختر خوب زیاد پیدا میشه، و هم پسر خوب، حالا چرا ما بیایم انتخاب های خودمون رو محدود بکنیم و به همه اعلام کنیم که تو رابطه هستیم؟؟!!!! و جالبه، کسایی که خارج از ایران زندگی میکنن، خیلی کمتر از داخلیا در مورد روابطشون دروغ میگن. و به نظر من این نشون میده که جامعه ما ست که مشکل داره نه آدمهای ما. که البته جامعه خودش از آدم ها تشکیل شده یعنی یه جورایی گره خوردن به هم.

الآن جهت گیری که روابط توی ایران داره، در حالت کلی میگم، اینه که پسرای ایرانی در کل دنبال اینن که به بدن یه دختر برسن و دخترا هم به جیب پسر. البته باز هم تاکید می کنم که این خیلی کلیه و شامل همه نمیشه ولی در کل پسر ها برای اینکه بتونن بدن یه دختر رو فتح کنن هزار و یک دوز و کلک و حقه بازی سر هم میکنن که مثلا تا یه ماه دیگه با خانواده خدمت میرسیم و دخترها هم که به نوبه خود، وقتی تو دورانی که سوار 405 دوست پسرشونن، یکی با یه ب ام او بهشون شماره بده، سه روز بعد، اون 405ی بدبخت، میشه هرزه ترین پسر دنیا که فقط میخواسته از اون دختر سو استفاده کنه! با یه کم پس و پیش اینا جزو عادی ترین سناریوهای روابط تو ایرانه!

درست یا غلط، تو جامعه ما یه سری چیزا مخصوصا برای دخترهاش، ارزشه و یه سری چیزا ضد ارزش. نمیخوام راجع به این حرف بزنم که آیا این ارزش ها درسته یا نه! ولی نکته جالبی که باهاش خیلی روبرو شدم، جر و بحث و دعواهایی که دختر و پسر های ایرانی راجع به این داستان میکنن. میتونم به جرات بگم که بیشتر از نصف روابط ایران بخاطر این موضوع از هم میپاشه. دختر نمیخواد، پسر میخواد!!!!! این نهایتا منجر میشه به اینکه یا بهم میزنن، یا پسر راه دیگه ای برای خودش پیدا میکنه، و یا دختر تسلیم میشه و یا پسر تسلیم میشه و با هم به یه نتیجه ای میرسن و سعی میکنن که همدیگرو راضی نگهدارن که خوب این دو مورد آخر خیلی کمتر از دو مورد اول اتفاق میفته! خوب چرا؟ من اعتقاد دارم اگه دو نفر واقعا همدیگرو دوست دارن و میخوان با هم آینده داشته باشن، میتونن با هم کنار بیان، یعنی من که تونستم تا الآن کنار بیام، چرا بقیه نمیان؟ البته شاید من مورد داشتم که حاضر شدم کنار بیام!!!! نمیدونم! ها ها ها

یه دیالوگ خیلی خوبی توی فیلم آبی (کیشلوفسکی) هست که خیلی دوستش دارم. وقتی که شوهر جولی میمیره، جولی به دوست شوهرش اولیویر (که همیشه عاشق جولی بوده) زنگ میزنه که بیا پیشم. شب پیش خودش نگهش میداره و با هم میخوابن. صبح که بیدار میشن، از اولیویر میپرسه: خوب! دیدی من با زن های دیگه فرقی ندارم، بدنم مثل بدن بقیه زن هاست، مثل بقیه زن ها عرق میکنم، مثل بقیه زنها .... و بلند میشه و میره. حالا کاری ندارم که در طول فیلم مشخص میشه که این رابطه بیشتر از شهوت بوده و واقعا دو طرف بهم علاقه داشتن و علاقه مند تر هم میشن، ولی نکته ای که وجود داره همینه که این همه خیانت میکنیم که چی بشه! حالا این دیگه حد اعلای خیانت در یه رابطه است که متاسفانه تو خیلی از روابط ایران دیده میشه، ولی حد پاین ترش اینه که ما ها یاد گرفتیم که حتما دو سه نفر رو در آب نمک برای خودمون نگه داریم. وقتی که وارد یه رابطه میشیم، باز هم به قول قدیمیا، لاس خشکه هامونو میزنیم، اس ام اس بازی های مورد دارمون رو ادامه میدیم، حتی قرارهای مخفیانه و ... ادامه پپدا میکنه، و جالبه که نفر سوم هم اصولا کاری نداره که بدونه طرف تو یه رابطه هست یا نه! کار خودشو میکنه!!! این مسئله رو هم دخترهامون دارن، هم پسرهامون! فرق نمیکنه و من خودم بالشخصه، هم مثلث عشقی چند ماهه بین خودم و دوست دخترم و دوست صمیمیم رو تجربه کردم، هم اینکه بعد از گذشت دو ماه که تازه داره رابطه رو غلطک میفته، یه روز با یه تماس مواجه شدم که من و تو به هم نمیخوریم و سه چهار هفته بعدش خبر عروسی با دوست پسر قبلی رو شنیدم!!!

خلاصه که توی ایران اگه وارد یه رابطه میشی در واقع وارد یه سری جر و بحث های بیست و چهار ساعته به همراه انواع و اقسام مچ گیری ها و امتحان های خیانتی و همچنین عدم اطمینان از اینکه آیا فردا هم این رابطه ادامه پیدا خواهد کرد یا نه، میشی. بجای اینکه سعی کنی تمرکز روی نکات مثبت رابطه بکنی، دنبال اینی که ببینی کجا سوتی میگیری که پس فردا به نفع خودت بتونی ازش استفاده کنی! فرهنگی که تو تمام جامعه ما حتی تو محیط های کاری ما هم حاکمه.ما فقط تنبیه و توبیخ داریم و هیچ وقت شنیده نمیشه که فلانی تشویقی گرفت. یادمه اون اوایل که میرفتم کارخونه، ماه اولی که سرپرستی خط برش فوم را به من دادن و تونستیم بدون اضافه کاری حجم درخواست شده تولید ماه رو برسونیم، من درخواست نفری بیست هزار تومن تشویقی برای کارگرها کردم (در واقع یعنی ده درصد حقوق یک ماه یه کارگر). با درخواست من موافقت شد و سه تا بیست هزار تومن تشویقی داده شد به اون سه نفر. میتونم بگم اگه امام زمان ظهور میکرد این خبر اینجوری تو کارخونه منعکس نمیشد که این شصت هزار تومن پیچید و جالبتر اینه که بعد از مدتی که من هم توی اون کارخونه موندم و کاملا حل شدم، با وجودی که توان تولید رو نسبت به قبل از تشویقی پنجاه درصد هم افزایش دادیم ، نه تنها دیگه از درخواست تشویقی خبری نبود، بلکه مدام سرک میکشیدم که ببینم فلان کارگر کی داره با موبایل حرف میزنه یا هر مدل سوتی دیگه میده که بتونم ازش به عنوان یه برگ برنده استفاده کنم و توبیخش کنم، چقدر دروغ پشت دروغ که به من تحویل داده نمیشد و من هم به نوبه خودم به بالا تر انتقال نمیدادم و جالبتر اینکه هر چقدر کمتر اطمینان کنی و در واقع بیشتر دنبال سوتی گرفتن باشی، هم اون محیط برات غیر قابل تحمل تر میشه و هم خودت و اطرفیانت بیشتر آلوده این طرز فکر میشین. البته باید این رو هم بگم که اطمینان باید دو طرفه باشه، اگه کارگر چند دقیقه با موبایل صحبت میکنه و من چند ساعت هم سر کشی نکنم، آخر روز یه آمار قابل قبول از تولیدش به من بده ، و از اون طرف اون هم باید مطمئن باشه که اگر آمارشو برسونه و یا حتی بیشتر از آمار برسونه، می تونه باز هم تشویقی بگیره. توی روابط هم همین طوریه، اگه عین اسکول ها فقط اعتماد کنی، مطمئننا ازت سو استفاده میشه و آخرشم سرت بی کلاه میمونه، ولی اگه واقعا دو نفر بجای اینکه فقط بهم دروغ بگن و بخوان رفتار و برخورد های خودشونو توجیه کنن، دنبال این باشن که از همدیگه اسفاده کنن، نه سو استفاده، و از وجود همدیگه لذت ببرن، مطمئننا رابطه داشتن تو ایران از این کابوسی که الآن هست به سمت اصل خودش یعنی یه پدیده متافیزیکی حرکت میکنه.

در نهایت میخوام بگم که این دروغ گفتن ها، این خیانت ها، این دو دوزه بازیهایی که ایرانیا بهش مبتلا شدن، در نهایت به ضرر خود آدم تموم میشه، هر دروغی که به هر نحوی آدم توی رابطه اش میگه، باعث میشه که یه اپسیلون کمتر تو رابطه غرق بشه و هر چقدر هم کمتر غرق بشی، زود تر رابطه از بین میره. این به نظر من با اون ضرب المثل آب که از سر گذشت، فرق داره چون یه فرقی بین عمق نیم متری و ده متری و صد متری و پونصد متری دریا وجود داره، هر کسی میتونه تا پنج متر ده متر بره زیر آب، ولی قسمت ناشناخته اقیانوس پونصد متر به پایین تره! وقتی که من به عنوان کسی که تو رابطه ام، چهار نفر دیگه هم دم دستی دارم یا به انواع و اقسام دروغ ها و خیانت ها دست میزنم ، همونا باعث میشه که یه مقدار انرژیم گرفته بشه و همین انرژی های کوچیک کوچیکه که باعث میشه که هیچ وقت نتونم اعماق وجود طرفمو کشف کنم و همین کشف نکردن باعث میشه که رابطه ام بهم بخوره و به اون کسایی که تو آب نمک خوابوندم رجوع کنم و بگم که چقدر خوب شد که اینا رو نگه داشتماااا! و این یعنی یه دور باطل!

شب خوش

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

عروسی سعید





قبل از این که این متن رو تا آخر نخوندین، لطفا عکس رو بزرگ نکنین.


سعید از دوستهای دوران دبیرستان منه که سال آخرهم بغل دستی همدیگه بودیم. به جرات میتونم بگم که سعید یکی از با جنبه ترین و بهترین و دوست داشتنی ترین دوستامه، این حرفا رو نمیزنم که مثلا پاچه خواری کرده باشم، واقعا دوستش دارم، خودشم میدونه و من هم این پست رو تقدیم میکنم به سعید، چون که در واقع سوژه اصلیش خودشه.

یه روز با نیما نشسته بودیم داشتیم روی پروژه مون کار میکردیم. واقعا کار خسته کننده ای بود. گفتم برم یه چرخی تو فیس بوک بزنم. یهو عکس سعید رو دیدم. قبلا هم این کار رو با یکی دیگه از دوستام کرده بودیم که تو همین فیس بوک کلی سوژه خنده شد، به نیما گفتم بیا اون کار رو با سعید هم بکنیم. رفتم تو صفحه سعید، براش یه کامنت گذاشتم که داش سعید، خیلی مبارکه شنیدم به سلامتی داری داماد میشی، ایشالا به دل خوش و از این حرفا. ده دقیقه بعد هم نیما رفت براش یه همچین چیزی نوشت و یه مسیج هم زدیم به علیرضا (دوست مشترکمون) که تو هم این کار رو بکن. چند ساعت بعد دیدیم نه تنها علیرضا کامنت گذاشته، بلکه status خودشم کرده که بچه ها سعید داره زن میگیره!!! خلاصه، منتظر بودیم تا ببینیم که چه فعل و انفعالاتی توی فیس بوک میفته. تا شب صبر کردیم، هیچ عکس العملی ندیدیم. خوابیدیم . صبح هم دیدیم که هیچ خبری نیست. ای بابا یعنی برای هیچکس مهم نبوده که سعید داره زن میگیره؟ چند ساعت دیگه صبر کردیم تا تقریبا تهران ظهر شد. علیرضا رو آن لاین دیدم و ازش پرسیدم که از سعید چه خبر؟ گفت خبری ندارم، بزار یه اس ام اس بهش بزنم، یه اس ام اس زد که آقا سعید مبارک باشه...

اینو همین جا نگه دارید تا ببینیم این بیست و چند ساعت در واقعیت چه بر سعید گذشته:

سعید چند ساعت بعد از این توطئه، شروع میکنه به دریافت اس ام اس که آقا مبارک باشه و آقا به شادی و این جور چیزا. این بیچاره هم انقدر درگیر کار بوده، خیلی نمیفهمه که قضیه چیه، فقط جواب میداده که ممنون یا مبارک شما هم باشه!!!! فکر کنین که تبریک و ازدواج رو این جوری جواب بدی!!!! شب میشه و سعید هنوز فیس بوک رو چک نمیکنه و میره خونه یکی از دوستاش. دور هم میشینن و گل میگن و گل میشنون. میاد خونه و خسته بوده، باز هم فیس بوک رو چک نمیکنه. صبح باید با عجله میرفته بیرون، باز هم فیس بوک رو چک نمیکنه. یهو اون دوستش که دیشب خونه شون بوده، بهش زنگ میزنه، که مرتیکه، تو چرا با من تعارف داری؟ سعید هم میگه چی؟ میگه واسه چی تنها اومدی؟ من نمیدونستم، وگرنه میگفتم، تو چرا اینجوری کردی و اینا، سعید هم چون خیلی سرش شلوغ بوده بهش میگه که بهت زنگ میزنم، پیش خودش فکر میکنه، ملت چرا قاطی کردن!!! خلاصه که چند ساعتی میگذره تا اون اس ام اس علیرضا بهش میرسه.

سعید چون از صبح هم سیل اس ام اس ها سرازیر بوده، دیگه قاطی میکنه، زنگ میزنه به علیرضا شاکی که تو دیگه چته و این حرفا!!! خلاصه، علیرضا بهش میگه که مگه تو فیس بوکت نرفتی و اونم میگه نه و علیرضا میگه هیچی برو اون تو بخون و بهش نمیگه که قضیه چیه. سعید هم اولین فرصت میره چک میکنه و میبینه که چه خبره! نزدیک پنجاه تا مسیج هم تو فیس بوک داره!!!! خلاصه تو دلش شروع میکنه به من و نیما و علیرضا فحش دادن و خندیدن. تازه میفهمه که بابا ما زن دادیم سعید رو خودشم خبر نداره!

چند روزی میگذره و یهو آقا سعید تصمیم میگیره که حالا که آب ها از آسیاب افتاده، یه تکذیبیه صادر کنه. می نویسه که دوستام باهام شوخی میکردن و هیچ خبری هم نیست. اینو که ما دیدیم، بد تر شد قضیه. یه سری کامنت گذاشتیم که الآن اصولا مد شده که هر کی تکذیبیه میده، یعنی اون قضیه درست بوده و اینا، من هم یه کارت عروسی درست کردم با یه عروس فرضی و فرستادم توی صفحه اصلی سعید با این مضمون که سعید جان، کارتت رو دیروز پست آورد، ما هم برای چهارم آذر بلیط رزرو کردیم، اگه چیزی خواستی زود تر بگو تا برات بگیرم. قربانت. این رفت توی صفحه اصلی سعید و سعید هم توی عکس تگ شد!!!!! حالا ببینیم چه اتفاقی توی خانواده سعید میفته. دختر عمه سعید که خارجه به مامانش میگه سعید داره زن میگیره، اینم کارتش. مامانش زنگ میزنه به خواهرش که ایرانه انگار سعید و دارن زن میدن! عمه کوچیکه سعید هم زنگ میزنه به بابای سعید که با ما قهری؟ حالا پسرتو داری دوماد میکنی به ما نمیگی؟ مامان سعید هم که میشنیده که باباش چه جواب هایی میداده، می فهمه قضیه چیه و میاد تو اتاق سعید که الآن عمه ات زنگ زده که تو داری زن می گیری!!!!! بگو ببینم داستان چیه؟؟؟؟

خلاصه که من امروز خودم به عنوان عامل اصلی فتنه تو صفحه سعید تکذیبیه رو صادر کردم. یه زنگ هم زدم به سعید تا ببینم یه وقت دلگیر نشده باشه، که دیدم در مورد جنبه اون اشتباه نکرده بودم و ازش هم اجازه گرفتم که اینو توی بلاگم بنویسم. ولی این شوخی رو با کسی نکنین چون من تا اینجاش به عواقب داستان فکر نمیکردم، ممنکه براش گرون تموم شه!

حالا الآن اگه میخواین برین اون عکس رو بزرگ کنین تا کارت عروسی سعید رو ببینین!

شب خوش

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

عشق، صبر، پلاستیک


نشسته بودم تو بالکن و داشتم در عین حالی که از هوای خوب لذت میبردم طبق معمول یه شهریوری به زندگیم، گذشته و آیندم فکر میکردم. دیگه مغزم که داغ کرد، رفتم کتاب قوانین مورفی رو برداشتم و گفتم یه ذره بخونم دلم باز شه. با یکی از جمله هاش خیلی حال کردم. هر چند قوانین مورفی کلا طنزه ولی همش از زندگی ناشی شده و تو زندگی روزمره با خیلی از اون قانونا روبرو میشیم. اون جمله این بود: آن عشق نیست که تا ابد باقی میماند، آن پلاستیک است.
.
.
.
رفتم کارتون جدید والت دیزنی رو دیدم به نام "آپ" (بالا). طبق معمول یه شاهکار دیگه خلق کرده بودن. واقعا عالی بود، هم پر از خنده بود، هم جاهاییش پر از غم. البته غمی که مطئننا برای مخاطب بچه سال قابل درک نیست. (البته در درک کردنش توسط بعضی از بزرگسالان هم شک دارم! ) یکی از چیزایی برای من که توی این انیمیشن وجود داشت این بود که با اون پیرمرد بیچاره احساس همدردی شدیدی میکردم. یکی از دغدغه های اون مرد این بود که وسایل و یادگاری ها و مجسمه ها و صندلی ها و قاب عکس عشق تمام زندگیش، بعد از از دست دادنش، صحیح و سالم بمونه. واقعا یه قسمتش که رفت دفترچه خاطرات زنشو برداشت و ورق زد، با گریه اون منم تمام چشمام پر از اشک شده بود. آخه منم رو چیزایی که بهم داده شده حساسیت دارم!! برای همین کاملا میفهمیدم که چی میکشید.
.
.
.
توی تختم داشتم وول میخوردم تا خوابم ببره. طبق معمول یه نیم ساعت سه ربعی بیدار بودم. تمام این مدت به این فکر میکردم که واقعا عشق ابدی فقط تو کارتوناست یا بقول مورفی اون پلاستیکه که تا ابد میمونه نه عشق؟ بعد فکر کردم که همیشه میگن اولین عشق آدم خیلی معروفه، مال من که اولیش، طولانی ترینش هم بود! به اون رابطه ام فکر کردم که چی کم داشت که به قول فرهاد که میگه: من و تو حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم، حداقل نشد به اندازه ما که هیچی به اندازه خودم ادامه پیدا کنه یا شایدم من انقدر کوچیکم؟! :)) به تنها نکته بارزی که برخوردم، جدای از بچگی و خامی و کله شقی و هزار و یک جنگولک بازی که رویهم رفته چیز مهمی ارزیابی نمیشه، نداشتن عنصر صبر بود. به هر افسانه یا داستانی که بخوای نگاه کنی، می بینی که تو همشون یه اتفاقی میفته که دو نفر رو از هم جدا کنه: جنگ، زندان، مهاجرت، کار، درس و ... ولی اونایی که صبر میکنن در نهایت این بازی عجیب و غریب زندگی رو می برن و اونایی هم که مثل من کم صبرن، خوب تکلیف مشخصه دیگه!!!!
.
.
.
خیلی اهل ادبیات و شعر نیستم، ولی این شعر سعدی که البته محسن نامجو هم توی آهنگ مرغ سخندان یه گریزی به این شعر زده، واقعا دمار از روزگار من یکی که در آورد:

چنانت دوست مي‌دارم كه گر روزي فراق افتد

تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم

به دريايي در افتادم كه پايانش نمي‌بينم

كسي را پنجه افكندم كه درمانش نمي‌دانم

فراقم سخت مي‌آيد وليكن صبر مي‌بايد

كه گر بگريزم از سختي، رفيق سست پيمانم

مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي

شب هجرم چه مي‌پرسي كه روز وصل حيرانم

شبان آهسته مي‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم

دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادي نمي‌خواهم كه با يوسف به زندانم


شب خوش

پی نوشت:

مورفی یه خلبان بود که به عنوان بنیانگزار قانون اصلی بدشانسی شهرت پیدا کرده که اون قانون میگه : اگه قرار باشه یه چیزی خراب بشه، حتما میشه. اون شروع کرد به نوشتن قوانین و اصول مختلف در زندگی روزمره مثل :

. همیشه توی پمپ بنزین، بقیه از شما زودتر کارشون تموم میشه

. اگه یه چیزی از دستتون بیفته و بره زیر مبل، درست در دور ترین نقطه وای میسته

. همیشه دنبال یه چیزی که میگردین، توی آخرین جایی که میگردین پیداش میکنین و اگه یه بار بخواین از آخر شروع کنین به گشتن، توی اولین کشوی کمدتون بوده

و همین طور در طول زمان افراد مختلف به این جملات اضافه کردن که الآن تبدیل شده به یه کتاب که هر سال هم با قوانین جدید تجدید چاپ میشه.