۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

پایپ

در دستش یک پایپ پر ازموادی بود که تا حالا امتحان نکرده بود. چند دقیقه ای از خیره شدن به آن گذشته بود که تصمیم گرفت بالاخره به توصیه دوستش گوش کند که گفته بود : فقط کافیه دو تا دود بگیری و بعدش بری جایی که تا حالا هیچ کس نرفته! برو حااااااااالشو ببر. خم شد و فندک اتمی را برداشت و زیر پایپ گرفت . چند لحظه بعد دود کل فضای پایپ را گرفت و او هم دهانش را به لوله پایپ گذاشت و نفس کشید. بعد از دو بار دم و بازدم ...... زمان دچار زاویه شد ..... مردمکها تنگ و گشاد شدند .... ضربان قلب تند شد ..... تصاویری که از چشمها مخابره میشد ، ما بین وضوح و عدم وضوح در نوسان بود ..... برای چند لحظه نفهمید که چه اتفاقی در شرف وقوع است که .......
خدای من! عجب کتابخونه مجهزی ، من عاشق لم دادن روی یه همچین کاناپه چرمی امریکایی و کتاب خوندنم . بی نظیره! به دستام نگاه میکنم میبینم که دارم یه دیکشنری آکسفورد رو ریز ریز میکنم و میریزم توی پایپ. اصلا برام جای تعجب نداره که چجوری اونهمه صفحه جا شد توی پایپ !! زیر پایپ رو روشن میکنم و .....
holy shit! I know the whole dictionary! What the fuck is going on?!
دارم از خوشحال دق میکنم ، تمام آکسفورد تو بدنم داره بالا پایین میره ! تمام لغات رو حس میکنم! با این احساس خوشایند،نا خودآگاه میرم سراغ کتاب زنبورعسل . سریع ریز ریزش میکنم و میریزم داخل پایپ ...... ااااه این لارو ها هم که سیر نمیشن ! چقدر این اتاق تنگه! همیشه وقتی دارم از باغ بر میگردم ، اتاقمو گم می کنم! آخه همشون عین همن! بعد از اینکه لارو ها سیر شدن و یه سر هم به ملکه زدم ، از کندو میام بیرون و دوباره وارد کتابخونه میشم. حالا نوبت حافظ ه. جام باده در دست و لب یار بر لب و قلندر بیدار! به یار همی گویم که غم تو دارم و او جواب همی دهد ، غمت سر آید ...... چند ساعتی را سپری میکنم و ناگهان خود را در کتابخانه می یابم. با خودم فکر میکنم که یه سری به بابا لنگ درازم بزنم ! خونه نبود، برای همین مجبور میشم که نامه بنویسم ، تا نامه رو تموم میکنم ، میبینم که تو وان حموم نشستم و به عنوان زویی گلس دارم نامه برادرم رو میخونم! بعد از بحث و جدل با فرنی در مورد اون زائر پیر ، میشنوم که بی بی داره صدام میکنه که برای اردو دیر نرسم ! توی اتوبوس همه با هم داریم میخونیم که میریم اردو ، برا بازی ، و چه نیکو .....
بعد از ریز ریز کردن کتابهای متنوع .......
خدای من! ...... خدای من ؟ مگه من هم خدایی دارم ؟ چه عبارت عجیبی !! تا حالا به گوشم نخورده بود ......
آخه میدونی ؟ ....... کتاب پله پله تا ملاقات خدا دیگه روی میز نبود .
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

اندر احوالات گوز

در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دیهات ها بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد. و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع اعلام شد.
پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت و مگر قرار نبود انقلاب مخملی کنیم؟ وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به بند گوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.
و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است. این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آورد و یا سواد خواندن آنان را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست. و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر پادشاه می تواند در تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند. وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد. جک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل بر روده اش چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ کون مردم می چسباند واینها را برای هم اس ام اس کردند و کلی خندیدند.نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای بویناک روده شان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند. مردم به صحراها می رفتند و می گوزیدند. در کوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور می انداختند و پیفی می دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ گوز راه می نداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و کاپیتولاسیون و عروس دزدی و مالیات را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردند از این آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و در همین احوال پادشاه و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات اسیدی خودشان غرق کرده و همگان را گوزو کرده اند .

منبع: ناشناس

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

تغییر دکوراسیون

امروز اومدم یه سر به وبلاگم زدم دیدم که اینجا هم که همه چیز طوسیه! واقعا خورد تو ذوقم! همه دور و برم شده طوسی و خاکستری، گفتم حداقل زورم که به این بیچاره میرسه، حداقل اینو نو نوارش کنم تا شاید بقیه چیزهای دورو برمم رنگ و روش عوض بشه... حرف خاصی ندارم بزنم ولی بعد از تقریبا یازده ماه نوشتن توی یه فضای خاکستری، حالا ببینیم که چه اعترافات جدیدی از ذهن بیمار من توی این فضای جدید میاد بیرون که بریزمش توی ماهیتابه.

.
.

شب خوش

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

نامه ای به جیمز هتفیلد



سلام جیمز عزیز، امیدوارم که حالت خوب باشه و تور دنیایی که داری برگزار میکنه خیلی خسته ات نکرده باشه، هر چند که میدونم که زندگی ات رو موسیقی احاطه کرده و دیگر هیچ، ولی برنامه ات خیلی فشرده است. راستش من هم قراره که تا چند ماه دیگه که به شهر ما میای اونجا ببینمت، از الان بلیط خریدم و دارم برای دیدنت لحظه شماری میکنم. قبل از اینکه بخوام حرفهامو بزنم دوست دارم ازت عذرخواهی میکنم که ممکنه این حرفها برات بی معنی یا حوصله سر بر باشه، ولی دوست دارم که اگه شد لابلای اون همه نامه ای که طرفدارات برات مینویسن، اینم بخونی.
راستش من نمیتونم بگم که دقیقا از کی با تو آشنا شدم، ولی میدونم که توی کنسرتی که به احترام مرگ فردی مرکوری انجام شد و اونجا اجرا داشتی خوبه خوب میشناختمت. یعنی میشه سال نود و دو و اون موقع ها، یعنی ده سالم هنوز نشده بود و چون کل آهنگهاتو بدون اینکه بفهمم حفظ بودم، میشه حدودا از هشت نه سالگی میشناسمت! علت اصلی اینکه انقدر زود با راک و تو و فردی آشنا شدم، داداش بزرگم نیما بود که کاست تو و بقیه رو میاورد خونه و گوش میداد و من هم میشندیم دیگه! فکر میکنم با آلبوم جاستیس باهات آشنا شدم، ولی بلک آلبوم سال نود و یک برای من معنی و مفهوم دیگه ای داره. اون موقع کلاس زبان میرفتم و چون من رو خیلی زود گذاشته بودن کلاس زبان یعنی قبل از مدرسه رفتن، آهنگهاتو کم و بیش لغت به لغت می فهمیدم. اون موقع هم که اینترنت و اینا نبود که بشه متن شعراتو در آورد، بابای بیچاره ام رو مجبور میکردم توی ماشین به آهنگ های تو گوش بده و بگه که الآن چی گفتی! یادمه یکی از چیزایی که بابام بهم گفت Exit Light ,,,, Enter Night بود!
یه خاطره دیگه هم دارم از اون موقع ها. فکر کنم یازده دوازده سالم که بود، بابام رفت دوبی و سوغاتی برام نوار اوریجنال بلک آلبوم رو آورد. فکر نکنم ده بار هم توی ضبط گذاشتمش، چون میترسیدم که یه وقت جمع بشه، از روش کپی کردم و از رو کتابچه اش شعراتو میخوندم و هد میزدم!
بگذریم. الآن میتونم بگم که بلک آلبوم تقریبا بیست ساله که با من داره زندگی میکنه، ولی میتونم اعتراف کنم که تازه دارم یواش یواش میفهممش. بهت گفتم که بچه بودم و دنیا هنوز هیچی رو بهم نشون نداده بود. واسه همین وقتی Enter Sandman رو گوش میدادم، فکر میکردم که فقط در مورد یه لولو خورخوره است که داره یه بچه رو میترسونه ولی الآن میتونم بفهمم که لولوخورخوره مال قصه هاست و میشه از روی خیلی چیزایه دیگه با چشم باز و در حالی که داری به بالشتت چنگ میزنی دراز بکشی و دعا کنی که امشب رو لااقل یه نیم ساعتی بتونی بخوابی.
خیلی جمله ها توی آلبومت هست که واقعا انتظار نداشته باش که یه پسر بچه هشت ساله بفهمتشون، الآنم که بیست و هشت سالمه، هنوز کار دارم تا بفهمم که چرا "درد کسی بودن وقتی که حس نمیکنه" میتونه حقیقت تلخی باشه و یا اینکه چه حسی به آدم دست میده وقتی که بدون حضورش در موردش قضاوت بشه. توی آنفورگیون میگی که "اون پیرمرد که همه رو سعی میکرد خوشنود کنه، الآن آماده است که با کوله باری از حسرت بمیره و اون پیر مرد منم!" میدونی، اون موقع که اینارو میخوندی، چند سالت بود؟ بیست و هشت؟ جالبه انگار همه آدما توی بیست و هشت سالگیشون فکر میکنن که کوله باری از حسرت روی دوششون دارن.
وای وای! آهنگ بعدش که نگو! اون سیتار و اون استارت! اون متن و اون ملودی و سولو! ای مرد ... آخه تو هم سن الآن من بودی چجوری میتونستی همچین چیزایی رو بنویسی؟ "هنگامی که جاده عروس من شد و زمین تخت پادشاهی من و هر جایی که سرم را بگذارم، خانه من است ... بدنم خوابیده است ولی من هنوز پرسه میزنم." ... یا توی آهنگ خدایی که سقوط کرد، اونجایی که میگی غرور اون چیزی نیست که موقع زانو زدن باید ازش بگذری، بلکه غرور تازه بعد از زانو زدن بوجود میاد، این جمله رو وقتی میشه فهمید که یه بار از عمق وجود زانو زده باشی، اون موقع است که به قول معروف به خودت و شهامتت افتخار میکنی که بخاطر باورت هر کاری حاضری بکنی!
نمیخوام سرتو درد بیارم برای همین بقیه آهنگهاشو غیر از آهنگ دوم ساید ب یا آهنگ هشت آلبوم رو فاکتور میگیرم. آهنگی که نمیتونم شرحش بدم که با من چه کارهایی که توی زندگیم نکرده، چی شبهایی که با این آهنگ توی تختم گریه نکردم و چه روزهایی که توی ماشین تنهایی هوار نزدمش. ولی جیمز میتونم بگم هیچ وقت تا الآن که دارم این نامه رو برات مینویسم به عمق جمله هات نرسیده بودم. جمله هایی که در نهایت خلوص به عشقت میگی و آخرش میگی که این حرف ها فقط حرف نیستن. میتونم بفهمم چرا اولش نمیخواستی این آهنگ رو ضبط کنی و واسه دل خودت و عشقت، با تلفن که باهاش حرف میزدی این آهنگ رو نوشتی، چون فکر میکردی که خیلی شخصیه، ولی وقتی لارس اومد و شنیدش، فقط میتونم بگم که این خلوص شعرت باعث شده که بهت اصرار کنه که باید ضبطش کنین و تا الآن که بیست سال از ضبطش میگذره، کنسرتی نبوده که توش اینو نزده باشی، تازه اینم میدونم که سولوی آهنگ رو خودت میزنی نه کرک، چون تمام حس آهنگ مال خود خودته! چیزی که از دل بر بیاد، بر دل هم میشینه ! هیچ کس نمیتونه بفهمه که اون "اطمینانی که توی یه نفر پیدا کرده بودی" چیه؟ شاید خود فرانچسکا که الآن دیگه همسرته و سه تا بچه کاکل زری ازش داری هم نفهمه که تو توش چی دیدی که گفتی "هیچ وقت برات مهم نیست که بقیه چیکار میکنن" و "برات فقط مهمه که باهاش نزدیک باشی، فاصله معنی نداره" و "ذهنیت رو باید عوض کرد، همین و بس!!" یا اینکه "هیچ وقت خودم رو اینجوری باز نکرده بودم، نه ... بقیه اش اصلا مهم نیست!" مرد این آهنگت دیوانه کننده است. نمیدونم خودت کدوم اجراشو دوست داری ولی دوست دارم که به خودت توی این اجرا یه نگاهی بندازی تا بفهمی که وقتی میخونیش اون حسی که باید توی آهنگ باشه تا اون رو تبدیل کنه به یه شاهکار چیه!؟ واقعا نمیدونم وقتی که میای شهر ما برای اجرا و وقتی این آهنگ رو اجرا میکنی، چه حسی خواهم داشت: مثل بقیه دارم باهات همخونی میکنم یا اینکه دارم باهات گریه میکنم و یا اینکه با گریه دارم همخونی میکنم؟! فقط میدونم که این آهنگت رو تازه تازه دارم میفهمم، بعد از بیست سال!
برات بهترین آرزوها رو دارم ... شاد وموفق باشی
سروش
So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
and nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
and nothing else matters

never cared for what they do
never cared for what they know
but I know

So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say
and nothing else matters

Trust I seek and I find in you
Every day for us something new
Open mind for a different view
and nothing else matters

never cared for what they do
never cared for what they know
but I know

So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
and nothing else matters

never cared for what they do
never cared for what they know
but I know

Never opened myself this way
Life is ours, we live it our way
All these words I don't just say

Trust I seek and I find in you
Every day for us, something new
Open mind for a different view
and nothing else matters

never cared for what they say
never cared for games they play
never cared for what they do
never cared for what they know
and I know

So close, no matter how far
Couldn't be much more from the heart
Forever trusting who we are
No, nothing else matters
شب خوش

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

پیامبر و مهرورزی



هنگامي كه مهر تو را فرا مي خواند، در پي اش برو. اگرچه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بالهايش تورا در برگيرند، وا بده، اگرچه شمشيري در ميان پرهايش نهفته باشد و تو را زخم برساند.

چون با تو سخن مي گويد، او را باور كن، اگرچه صدايش روياهاي تو را بر هم زند، چنان كه باد شمال، باغ را ويران مي كند. زيرا كه مهر در همان دمي كه تاج بر سرت مي گذارد، تو را مصلوب مي كند. همچنان كه مي پروراند، هرس مي كند. همچنان كه از قامت تو بالا مي رود و نازك ترين شاخه هايت را كه در آفتاب مي لرزند نوازش مي كند، به ريشه هايت كه در خاك چنگ انداخته اند فرود مي آيد و آنها را تكان مي دهد.

تو را مانند بافه هاي جو در بغل مي گيرد. مي كوبد تا برهنه ات كند. مي بيزد تا از خس جدا سازد. مي سايد تا سفيد كند. مي ورزد تا نرم شوي و آنگاه تو را به آتش مقدس خود مي سپارد تا نان مقدس بشوي، بر خوان مقدس خداوند.

اگر از روي ترس فقط در پي آرام مهر و لذت مهر باشي، پس آنگاه بهتر آنست كه تن برهنه خود را بپوشاني و از زمين خرمن كوبي مهر دور شوي و به آن جهان بي فصلي بروي كه در آن مي خندي، اما نه خنده تمام را، و گريه ميكني، اما نه تمام اشك را.

مهر چيزي نمي دهد مگر خود را و چيزي نمي گيرد مگر از خود. مهر تصرف نمي كند و به تصرف نمي آيد، زيرا كه مهر بر پايه مهر استوار است. گمان مكن كه مي تواني مهر را راه ببري، زيرا اگر تو را سزاوار بشناسد، تو را راه خواهد برد. مهر خواهشي جز اين ندارد كه خود را تمام سازد.

به يكديگر مهر بورزيد، اما از مهر بند مسازيد؛ بگذاريد مهر درياي مواجي باشد در ميان دو ساحل روح هاي شما.

با هم بخوانيد و برقصيد و شادي كنيد، ولي يكديگر را تنها بگذاربد، همان گونه كه تارهاي ساز تنها هستند، با آنكه از يك نغمه به ارتعاش در مي آيند.

دل خود را به يكديگر بدهيد اما نه براي نگه داري، زيرا كه تنها دست زندگي مي تواند دلهاي شما را نگه دارد.

در كنار يكديگر بايستيد، اما نه تنگاتنگ ؛ زيرا كه ستون هاي معبد دور از هم ايستاده اند. و درخت بلوط و سرو در سايه يكديگر نمي بالند.


پیامبر و دیوانه - جبران خليل جبران

.

.

شب خوش

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رنج سکوت


مدتی بود که بنا به دلایلی، نوع خاصی از سکوت رو تجربه می کردم که شاید بشه بهش گفت: سکوت موضعی یا تکنولوژیک. توی این مدت که با این قضیه دست و پنجه نرم می کردم، باعث شد که به دنیای پر رمز و راز سکوت پا بذارم، دنیایی که توش خیلی چیزها برای خوندن و نوشتن و گفتن و شنیدن هست!

ساکنین دنیای سکوت هر کدومشون یه نظری در موردش دارن. یکی میگه سکوت علامت رضایته. یکی میگه سکوت زیباترین عاشقانه است. یکی میگه سکوت سرشار از ناگفته هاست. یکی میگه سکوت مرگباره. یکی میگه سکوت آرامش بخشه. یکی میگه سکوت خسته کننده است. یکی میگه سکوت از رضایت نیست. یکی میگه سکوت با من سازگار نیست. یکی میگه سکوت جنجال بر انگیزه. یکی میگه سکوت فرسایشیه. یکی وقتی سرش گرمه یه کاریه، ساکته. یکی وقتی سرش خلوته، ساکته. یکی هر وقت فکرش بهم ریخته است، ساکته. یکی هر وقت فکرش آزاده، ساکته. یکی وقتی دلش شکسته است، ساکته. یکی وقتی میخواد دل بشکونه، ساکته. یکی بخاطر احترام یکی دیگه، ساکته. یکی بخاطر فرصت دادن به یکی دیگه، ساکته. یکی وقتی حرفی برای گفتن نداره، ساکته. یکی وقتی خیلی حرف برای گفتن داره، ساکته. یکی از سکوت یکی دیگه، ساکته. یکی از پر حرفی یکی دیگه، ساکته. یکی چون احساس و منطقش درگیره، ساکته. یکی چون دیگه نای حرف زدن نداره، ساکته. یکی منطق سردش که جون می گیره، ساکته. یکی احساس گرمش که می میره، ساکته. یکی وقتی می ترسه، ساکته. یکی هم وقتی شرط گنده می بنده، ساکته.... خلاصه که دلیل برای سکوت خیلی زیاده.

ولی برای من داستان سکوت اینجور پیش اومد که یه سری حرفهایی رو که مدتهای زیادی بود که نزده بودم و به زبون آوردم. البته که "حرف زدن" با "گفتن" فرق میکنه. ولی من، که البته بهتره بگم تک تک سلولهای بدنم، با تمام امید و آرزویی که ممکنه به یه آدمی هدیه کنی، این حرف ها رو گفتیم، فارغ از اینکه چه نتیجه ای میتونه بده. یعنی در واقع، آدم وقتی که داره یه کاری میکنه، قاعدتا تا جایی که فکرش اجازه میده، سعی میکنه تا آینده رو پیش بینی کنه، عاقلانه اش هم، پیش بینی توامان مثبت و منفیه. من هم خوب کلی به این داستان گفتنی هام فکر کردم. حالا هم نمیدونم که گفته هام شنیده شدن یا نه؟ ولی جدای از شنیده شدندشون این نکته مهم بود که گفته هام، گوش داده بشن، اونها "حرف" نبودن که با "شنیدن" قالش کنده بشه، اونها گفته هایی بودن که لابلاش صدای قلب به هیجان در آمدم هم شنیده میشد، که البته، باید واقعا بهشون گوش داد تا اون رو حس کرد.

ولی چه نتیجه ای داشت؟ میتونم بگم که اون موقعی که داشتم قضیه رو سبک سنگین میکردم، به تنها چیزی که فکر نکردم همین داستان بود که با یه سکوت خفقان آور روبرو بشم. یعنی چون دیگه خاکستری رو دوست نداشتم، خواستم رنگش کنم، ولی این که نشد هیچی، خاکستریش هم از براق به کدر تغییر پیدا کرد. فکر نمیکردم که در برابر گفته هام سکوت بشه، ولی خوب .... شد!!! من کلا عادت کردم که محاسباتم غلط از آب در بیاد و رو دست بخورم. اینم روش! داستان برای من مثل اینه که یه زندانی خطرناک رو میخوان با عدم ابلاغ حکم، شکنجه بدن. چون انتظار به خودی خود مسئله اعصاب خورد کنی هست، چه برسه به این که بیای وسط میدون شهر داد بزنی آهای مردم! من روی زندگیم میخوام شرط ببندم، ولی حتی ازت نپرسن خوب درمورد چی؟ یا چند به چند؟ فقط همینطوری بهت نگاه کنن و تو هی داد بزنی اونا هم فقط نگاه کنن و رد بشن و برن... حالا جرم من چی بود؟ حدس میزنم احتمالا ابراز احساسات محض! که خوب، همین قضیه هم توی تاریخ خیلی دیده شده که حتی با اشد مجازات مواجه بشه.

حالا چی شد که من سکوت کردم، راستش دلایل مختلف دست به دست هم داد تا من یواش یواش حس کنم که دارم دور خودم یه پیله میتنم. این پیله، تارهای اولیه اش اینجوری تنیده شد که واقعا جونی برام باقی نمونده بود، تمام انرژی و امید و آرزو و منطق هر کوفت و زهرمار دیگه ای که میشه بهش فکر کرد رو خرج کرده بودم، خوب دیگه معلومه که صدام در نمیاد دیگه که البته دلیل اصلی نبود، چون معتقدم که همیشه میشه بیشتر تلاش کرد. ولی دلیل اصلیش این بود که گفتنی ها رو هر چند کم و پر از احساس، گفته بودم و حس کردم که ممکنه کلمه ای بیش از این باعث بشه که تلاطمی هر چند کوچولو به وجود بیاد ،،،، تلاطمی حتی به اندازه بال زدن شب پره که خودشو به چراغ توی بالکن میکوبه ... حس کردم که با این سکوت سعی کنم یه آرامش بوجود بیارم، ولی نمیدونستم که این آرامش برای خودم باعث ایجاد یه جور خفقان خواهد شد. یعنی خودم تو این پیله خودم نه تنها پروانه نشدم، بلکه یه جواریی حس خفگی هم بهم دست داد.

ولی دیگه من شرطم رو بستم. شرطی که روی تمام زندگیم مانور میده. حالا اگه برای کسی جذابیت نداره، یا حتی اگه احساس بشه که ارزشش کمه یا چه میدونم، موقعیتش درست نیست و هزار و یک دلیل دیگه ای که نمیخوام این اشتباه رو بکنم که بجای طرف مقابلم فکر کنم تا اونا رو پیدا کنم، گفته هام با سکوت مواجه شد، دیگه کاری از دست من بر نمیاد. من از امید، از آرزو، از احساس و عشق، از دلیل و منطق، از خیلی چیزها گفتم، چون مثل یه کوه رو شونه هام سنگینی میکرد، و با خودم فکر کردم که با گفتنشون، حداقل به اندازه یه تپه سبکش کنم، که البته شد ... تو محاسبتم قرار بود که مدل سنگهاش عوض بشه تا کلا اون کوهی که قراره با خودم بکشم، جنسش عوض بشه ... ولی با این سنگینی سکوتی که باهاش مواجه شدم، کمرم راست تر که نشد هیچی بیشترهم خم شد. نمیگم مهم نیست، چون مهم هست ولی برای چیزایی که کاری از دست من بر نمیاد، خوب ... کاری از دستم بر نمیاد دیگه، احتیاج به یه دست کمکی دارم که بتونم دوباره در این مورد سرپا وایستم، ولی اگه دستی نیست که منو بلند کنه ... !!!

.

.

شب خوش