۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

هفت، هشت، نه




هفت هفت هفتاد و هفت یادمه. تازه مدرسه ها باز شده بود و هنوز خیلی جون نگرفته بود. من سوم دبیرستان بودم. قبل از اینکه زنگ بخوره با بچه ها طبق معمول چرت و پرت میگفتیم. من و سعید و کامی و علیرضا و بابک و فرخ و حمیدرضا و خیلیای دیگه. بحثمون هم راجع به این بود که کاش تاریخ تولد ما این بود و خوش به حال کسایی که امروز به دنیا میان و ببین چه پدر و مادر دقیقی داشتن که برنامه ریزی کردن برای امروز به دنیا اومدن بچه و از این جور شعر و ور ها!

امروز که دارم این متن رو مینویسم، هشت هشت هشتاد و هشت، یازده سال و یک ماه و یک روز از اون تاریخ میگذره. کم و بیش از بچه هایی که اون موقع با هم بودیم خبر دارم. بعضی ها زن گرفتن مثل خشایار، بعضی ها بچه دار شدن مثل مهیار، بعضی ها از ایران رفتن مثل خودم، چند نفری متاسفانه فوت کردن مثل محمدعلی. خلاصه که خیلی چیزایه عجیب غریب پیش اومد. پیروزیها و شکستهای زیادی رو بچه ها و من جمله خود من تجربه کردیم. دیپلم، کنکور، تصدیق، دوست دختر، مشروطی، تصادف، فارغ التحصیلی، کار، پول، زن، بچه و ...

یکی از دوستام یه جمله ای نوشته بود که برام جالب بود، موفقیت مثل حاملگی میمونه، همه بهت تبریک میگن ولی نمیدونن که چند بار ترتیب تو دادن تا تو حامله شدی!!!! واقعا هم همین جوره، زندگی ما سرشار از شکست و پیروزی، ولی شکستش بیشتره، چون اصولا فلسفه دنیا اینه که همه چی عادی و معمولی باشه و تو وقتی یه حرکت خاصی میکنی، برای اینه که از اون سکون درش بیاری و خوب بنا به زوری که میزنی و قدرت و عظمتی که اون چیز داره و مسائل و مشکلاتی که از دست تو خارجه، ممکنه بتونی حرکتش بدی یا اینکه نتونی. یادمه وقتی برای کنکور درس میخوندم، بابام همیشه بهم میگفت تو زورتو بزن، دوست داریم هم که تو قبول بشی، ولی مهم اینه که تو تلاشتو بکنی، شدی که شدی، نشدی هم که خوب اولا که به فلان جای اسب حضرت عباس که نشدی و دوما که حداقل پیش خودت میگی که تلاشمو کردم، نشد.

واقعا هم همینجوریه، خیلی اوقات تو زندگیمون هست که تلاش زیادی برای بدست آوردن یه چیزی میکنیم و اگه بهش رسیدیم که خوب فبها، ولی اگه نرسیدیم ...؟ تو این یازده سال نشون دادم که اصولا آدم سمجی ام، یعنی اگه واقعا یه چیزیو بخوام، خودمو اطرافیانم و دق میدم تا بهش برسم، و خوب بعضی اوقات رسیدم، بعضی اوقات هم نرسیدم. مثلا من هیچ وقت خوش هیکل نبودم، چون واقعا از ته دل برام مهم نبوده، ولی عوضش دو تا نمایشگاه عکس داشتم و دو تا کار کوتاه ساختم. یا اینکه مثلا وقتی خواستم با یکی باشم، خدا میدونه که چه کارایی که برای رسیدن بهش نکردم ، حالا یا شده بوده، یا نشده، ولی برام مهم اینه که همیشه زورمو تا انتها زدم. در ضمن، اینو هم میدونم که واقعا دوست دارم کار هنری بکنم، نه مهندسی، ولی این رو هم میدونم که در حال حاضر امکانش برام نیست، پس مجبورم که فعلا سراغش نرم، میدونم شاید وقتی برم که دیر شده باشه، ولی پیش خودم میگم که من تلاشمو کردم، اگر هم موفق نشدم، بخاطر این بود که خودم اون موقع نخواستم که بی خیال پاسپورتم بشم.

واقعا خیلی اوقات پیش میاد که خیلی این در و اون در میزنیم. من خودم تو این یازده سال، زیاد بالا پایین پریدم. بعضی وقتا خودمو، بعضی وقتا یکی دیگرو شیکوندم تا به اون هدف اصلی که میخواستم برسم. تا جایی هم که میدونم، آدم بد دل و بد جنسی نیستم، یعنی اگه کاری کردم، در راستای وجدان و اخلاقم بوده که بهش معتقدم. و اگر در نهایت اون تیر به هدف نخورده، بعدش که با خودم فکر میکردم، کم پیش میاد که پیش خودم شرمنده باشم که کم تلاش کرده باشم.

در آخر امیدوارم که هشت هشت هشتاد و هشت برای همه ما روز خوبی بوده باشه یه خواهد باشه ( به خاطر اختلاف ساعت )، و باز هم امیدوارم که درصد شکست های زندگیمون تا نه نه نود و نه اونقدر زیاد نشه که احساس بکنیم، بازی رو باختیم.


شب خوش

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

د.و.س.ت.ا.ن


یکی از مشخصات غربت اینه که آدم به شدت وقت زیاد میاره. چون اونقدر که با کسی مراوده نداری و اون اوایل کارت میشه : کار اصلیت (تحصیل، کار یا ...) و فیلم یا سریال دیدن. من هم چون میدونستم که این اتفاق برام میفته، هیچ کدوم از سریالهایی رو که همه دیدن رو نگاه نکردم تا وقتی که اومدم اینجا ببینمشون. اوایل که بیشتر فیلم میدیدیم، ولی الآن چند وقتیه که فرندز رو شروع کردیم. احتیاجی نیست که راجع بهشون بخوام حرف بزنم که چی هست و چقدر شاهکاره و اینا، دوست دارم نظر و احساسمو راجع به شخصیت هاش بنویسم.

مونیکا: میتونم بگم بعضی از خصوصیات یه شهریوری رو داره، خیلی تند انتقاد میکنه و یه چهارچوب خاصی در مورد زندگیش داره که اگه تکون بخوره، بهم میریزه. خیلی مهربونه، عاشق کارشه، همش دوست داره همه رو دور خودش جمع کنه. اصلا دوست نداره که تنها باشه، چه دور و برش، چه از لحاظ عاطفی. زود خر میشه. جیغ جیغوئه. بعضی وقتها هم میره تو مخ و حسوده.

فیبی: به نظرم سخت ترین کاراکتر رو داره ارائه میده چون خیلی غیر متعارفه. عجیب غریبه. خیلی آسون بگیره. کاملا در لحظه زندگی میکنه. بی تعارف و رک حرفشو میزنه. کارا و خاطرات عجیب غریب زیاد براش پیش میاد. به نوعی یه دنده است و دوست نداره که چیزایه عجیبی که باور داره رو تو ذهنش عوض کنه.

ریچل: یه بچه پولدار لوس و آبغوره گیر. خوشگله و میدونه که خوشگله. عاشق قر و فر مد و اینجور چیزا. خیلی زندگی رو جدی نمیگیره. کلا دوست داره که عشق و حال کنه. تکلیفش تو بعضی از چیزا مثلا با راس معلوم نیست. کلا با نمکه و دوست داشتنیه و بعضی وقتها هم خنگه.

جویی: یه کسی که عاشق هنرپیشگیه. حاضره براش هر کاری بکنه. دختر باز و زن باره است. فوق العاده با مرامه و همیشه اولین کسیه که تو کمک کردن پیش قدم میشه، یا شروع میکنه به دلداری دادن و حتی رازداری. شکم پرست. خنگ و دوست داشتنی، تقریبا بی سواد و با مزه.

چندلر: محبوب ترین شخصیت منه. عاشقشم. بدون اعتماد بنفسه. شوخ و مسخره. زندگی خوبی نداشته ولی الآن زندگیش خوبه. دهن لق. خیلی راحت ممکنه که پاش بلرزه. از تعهد فراری ولی از اون طرف هم دوست نداره که تنها باشه.

راس: یه آدمی که یه سری چیزای کوچیک براش فوق العاده مهمه. نکته سنجه و گاهی زیادی از حد نکته ها رو می سنجه. هر از گاهی در مورد مسائلی که برای خودش جالبه حرف میزنه که حوصله همه رو سر میبره. شکست های بدی تو زندگیش خورده و نمیخواد که دوباره شکست بخوره و در کل میشه گفت یه جورایی باهاش همزاد پنداری میکنم :)

واقعا میتونم بگم یکی از بهترین شخصیت پردازی ها رو برای این سریال انجام دادن. هنوز تا آخرش ندیدم ولی فکر کنم تا چند روز دیگه تموم میشه و واقعا اعتیاد آوره. چهارمین سریال موفق دنیا بوده و اگه از اول ندیدینش، حتما پیشنهاد میکنم که شروع کنین. به راحتی میتونم بگم که جزئی از خانواده هم دیگه میشین.

شب خوش

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بدون عنوان / بدون عکس



داشتم تو آینه موهامو درست میکردم. یه لحظه به خودم دقیق شدم. ذل زدم به قیافه خودم دیدم چقدر موهام سفید شده. کلی از موهامم که ریخته و داره میریزه! کم کم یه نموره خط های کنار لبهام هم داره گود میشه، یعنی دارم کم کم پا به سن میذارم! بیست و هفت سالمه، کمه؟ زیاده؟ خودمم نمیدونم. میدونم برای خیلی از چیزا خیلی دیره، برای خیلی چیزا خیلی زوده، برای خیلی چیزا هم وقتشه! ولی میدونم که تو یه سری چیزا دارم درجا میزنم. یا شایدم حتی عقب عقب میرم. شدم بنجامین باتن. دیگه حالا حالاها فکر سینما خوندن رو از سرم باید بیرون کنم، چون خودم تصمیم گرفتم که اول پاسپورت. حالا حالاها باید دور همی های ایران رو فاکتور بگیرم چون خواستم مهاجرت کنم و زندگی جدید شروع کنم. ولی در مورد تو چی؟ کور بودم، یا خنگ؟ کور که نیستم، چشمام ضعیف هست، ولی میدونی که لنز میذارم، البته دیگه از مروستی نگرفتم، چون باهاش دعوام شد. خنگ هم فکر نمیکنم باشم، چون اون یه سالی که خودمو ازت دور نگه داشتم، رتبه ام شد چهار هزار! بین دوستام از همه بالاتر بودم. آها فهمیدم، تو رو دوست داشتم!!!!!

آره تو رو دوست داشتم، حتی وقتی اون فکر مسخره اومد تو ذهنم که باهم تموم کنیم، هنوز دوست داشتم. اون موقعی با هم رفتیم رافابس دوست داشتم. حتی من از اوایلی که فیس بوک باز شد، عضو بودم، ولی روزی که دیدم جلوی اسمت زده in relationship فیس بوک رو تحریم کردم، گفتم بهتره نبینم! ولی بعدش نمیشد که مقاومت کرد. همه انتظار داشتن که من هم بیام و فعالیت کنم. اوایلش سعی میکردم که نبینمت، بعدش فازم عوض شد و گفتم انقدر میبینمت که عادت کنم. نشد. گفتم از ایران میرم، یه جای دیگه زندگی میکنم، باز هم نشد. بد تر هم شد! یه بازی جدید شروع کردیم. یه آهنگ بذار، یه استتوس. من این بازی رو می کردم، نمیدونم تو هم این بازی رو میکردی؟ آره، بهتره اینجور فکر کنم، که تو هم بازی میکردی! حتی آی پادمم امروز باهام شوخیش گرفته بود. Every Breath You Take، Somewhere Only We Know، Do You Dream Of Me?، پشت سر هم؟؟ مگه میشه؟؟ انقدر این چهار سال بهت فکر کرده بودم، که حتی نذاشتم یه آب خوش از گلوی کلی آدمی که اومدن سر راهم پایین بره! از خودم بدم میاد الآن، چون بجای اینکه عین یکی که طنابشو پاره میکنه، خودشو فدای کسایی میکنه که دوستشون داره تا بقیه سالم برسن به قله، دست انداختم که چند نفر دیگه رو هم با خودم ببرم پایین. تو این مدت با احساسات چند نفر بازی کردم؟ واقعا خجالت نکشیدم تو این چهار سال؟ فکر کردم که الکیه! فکر کردم بازیه! ولی کردم. خیلیارو از خودم رنجوندم. چهار سال تو ذهنم باهات زندگی کردم ولی تو واقعیت با کلی آدم داشتم بازی میکردم. این چهار سال گذشت. تو داری زندگی خودتو میکنی! این منم که باید به خودم بیام، این منم که شاید باید یه ذره از این موهای سفید شدم یاد بگیرم که بزرگ شم! دوست داشتم! دوست دارم؟ نمیدونم! فقط میدونم که وقتشه طنابمو پاره کنم .... بدون یه کلمه حرف .



۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

زندگی یعنی تصادف


تصادف. قبلا هم یه پست در مورد اتفاقات تصادفی نوشته بودم. ولی از اونجایی که کلا خیلی با این مسئله درگیرم و اخیرا هم فیلم 500 Days of Summer رو دیدم، دوست دارم یه بار دیگه در مورد این قضیه بنویسم. این فیلم با وجودی که اولین تجربه سینمایی کارگردانشه و هنرپیشه معروف هم نداره، ولی به نظر من بسیار بسیار خوش ساخت و قابل تامله. در هر صورت راجر ایبرت به هر فیلمی چهار از چهار نمیده! داستان هم در مورد تقابل بین سرنوشت و اتفاقات تصادفیه. چیزی که من هم با نظر این فیلم موافقم که ما سرنوشت نداریم و چیزی که هست اینه که میلیونها میلیون اتفاق تصادفی مهم و غیر مهم تو زندگیمون رخ میده که باعث میشه، زندگی ما شکل گذشته، کنونی و آینده شو بگیره و اینکه ما چند تا از این اتفاق ها رو رصد میکنیم، چند تاشونو چنگ میزنیم و از چند تاشون بهره مند میشیم، حالنوشت زندگیمون رو تشکیل میده. سرنوشت، یعنی چیزی از قبل نوشته شده باشه برامون، ولی من اسمشو گذاشتم، حالنوشت. یعنی زندگی ما چیزی نیست که از قبل برامون تصمیم گیری شده باشه، بلکه فرم زندگی ما تحت تاثیر تصمیمات خود ما و همچنین به صورت غیر مستقیم، تحت تاثیر تصمیمات دیگران و همچنین با یک دید بسیار گسترده میشه مربوطش کرد به تئوری اغتشاش یا همون تاثیر پروانه ای که در واقع "زندگی یعنی تصادف".

به طور مثال این که الآن یه رابطه راه دور بین دو نفر که یکیشون امریکاست و یکیشون ایران از هم پاشیده ، بخاطر اینه که ماه پیش من تو استرالیا لباس قرمز پوشیده ام. خیلی بی ربط به نظر میرسه، نه؟ ولی الآن یکی از احتمالات ممکنه رو شرح میدم. من با تی شرت قرمز میرم بیرون. به صورت کاملا تصادفی تو یه عکس توی بازار میوه به صورت کاملا واضح می افتم. این عکس رو عکاس چاپ میکنه و یه روز به دوستش پشت فرمون این عکس رو نشون میده، از اونجایی لباس من قرمز بوده، برای راننده جلب توجه میکنه و حواسش پرت میشه که قیافه من براش آشناست یا نه و خوب تصادف میکنه. تنها کسی که بلایی سرش میاد، دختری بوده داشته راه خودشو میرفته که ماشین بهش میزنه. اون رو میبرن بیمارستان و بستری میکنن. تخت کناری این دختر خانوم، آقا پسری ایرانیه که توی امریکا دانشجوئه، سیتیزنه و برای تفریح اومده بوده استرالیا. از شانس بدش توسط یه حشره موذی گزیده میشه و بخاطر آلرژیک بودن، بیمارستان بستری میشه. توی اون چند روز بستری این دو نفر با هم خیلی صمیمی میشن و باعث میشه که پسر بیشتر به تموم کردن اون رابطه فکر کنه، چون که از پس صبر و تحمل یه رابطه راه دور بر نمیومده. دختر خانوم تصادفی قصه چی؟ اونهم به صورت کاملا اتفاقی داره به عنوان دانشجوی میهمان، میره همون شهری که این آقا پسره درس میخونده.... پس نتیجه میگیریم که اگه من اون روز تی شرت قرمز نمیپوشیدم، حواس اون راننده رو پرت نمیکردم، اون راننده، تصادف نمیکرد، اون دختر بستری نمیشد و اون رابطه راه دور هم در معرض خطر قرار نمیگرفت. به همین سادگی!!!!!

حالا بعد از این که این رابطه بهم میخوره، تمام اطرافیان دختره توی ایران میگن، اشکال نداره، قسمت نبوده یا شما قسمت هم نبودین و از این چیزا... ولی در واقع اگه بخوای اصل قضیه رو ببینی، مشکل اصلی پوشیدن لباس قرمز توسط شخص بنده بوده!!!! البته من مقصر نبوده و نیستم، چیزی که این رابطه رو در معرض خطر قرار داد، تصمیمی بود که پسره در برآیند این اتفاقات گرفت. یه سری اتفاق بصورت زنجیری رخ داد و در نهایت، این پسر بود که تصمیم گرفت این نتیجه رو بگیره، و اگر اون پسر نمیخواست، مطمئننا هنوز هم با همون دختر توی ایران رابطه داشت و اون یکی دختر زخمی هم می رفت امریکا برای تحصیل و شاید هیچ وقت دیگه اینا همدیگرو نمیدیدن. بنابراین به نظر من این واقعا ما ها هستیم که تقریبا مسئول اون چیزی هستیم که زندگیمون رو الآن تشکیل داده و یا در آینده خواهد داد. خیلی از چیزا، خیلی از منابع اتفاقات دست ما نیست، ولی اون تصمیمی که ما در نقطه برآیند میگیریم، باعث و بانی تمام مسائل زندگیمونه. به نظر من انسان موجود بسیار بسیار قدرتمندیه و اینکه بعضیا به چیزایی که میخوان و یا به کسایی که دوستشون دارن نمیرسن در درجه اول به قدرت استقامت و استدلال در مواقع بحرانی بستگی داره و در درجه دوم به شانسشون، که البته فاکتور شانس بیشتر از اینکه مربوط به اصل اتفاق باشه، مربوط میشه به زمان وقوع و سرعتش و اینجور چیزا.

در آخر یکی دیگه از فیلمهایی که در این مورد دیدم و بسیار بسیار توصیه میکنم که ببینینش فیلم Talk To Her اثر Pedro Almadovar اسپانیاییه که به آدم نشون میده چجوری یه سری اتفاقات و تصادفات میتونه جهت زندگی آدم رو حتی بعد از گذشت چند سال تغییر بده و در آخر هم به عنوان حسن ختام دوست دارم یه جمله جالبی که توی فیلم 25th Hour هست رو بنویسم :

This Life Came So Close To Never Happening


شب خوش

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

احتیاط شرط عقله

چند روز پیش با یکی از دوستام که امریکا زندگی میکنه صحبت میکردم. بحث رسید در مورد امنیت جایی که زندگی میکنیم. میگفت که اونجا ساعت نه شب به بعد ترجیحا کسی پیاده بیرون نمیره و یا اگه که میره حتما یه وسیله دفاعی مثل اسلحه، اسپری فلفل، چاقو و از این قبیل چیزها همراه خودش میبره چون که کلا خیلی احتمال خفت شدن و مشکل پیش اومدن هست، بهش گفتم خوب اصولا دخترها همه جا در معرض خطرن، گفت آره ولی اینجا پسرها هم با خودشون اکثرا اسلحه دارن!!!

استرالیا خدا رو شکر خیلی از این قبیل اتفاق ها نمیفته، و این هم شاید بخاطر اینه که کلا یه ذره شل و ولن !!! مثلا چند وقت پیش اینجا توی یه جاده خلوت یکی خودشو به یه دختر تنها، نشون داده بوده و تا یک هفته تیتر خبری تمام روزنامه ها و تلویزیون بود! من خودم پیش اومده که ساعت چهار صبح تنها و پیاده توی خیابون باشم و واقعا احساس نا امنی نکردم. چون دم به دقیقه ماشین گشت پلیس رد میشه و جلوی تمام رستوران ها و مغازه های بیست و چهار ساعته، محافظ وای میسته و واقعا میشه با خیال راحت قدم زد. ولی خوب این امنیت جانی، توی استرالیا به شکل دیگه ای در خطره و اونهم از لحاظ جک و جونورهای اینجاست. امشب یکم راجع به انواع و اقسام حیوانات اینجا اعم از بی خطر و خطرناک می خوام بنویسم.

اینجا معروف ترین حیوانات بی خطرش کانگورو و کوالاست. کوالا که در روز نزدیک به بیست ساعت میخوابه و حفاظت شده است و واقعا کاری نداره، ولی کانگورو ها که البته توی قسمت شهری دیده نمیشن، ولی توی قسمتهای روستایی به نوعی آفت مزارع تلقی میشن و مخصوصا یه گونه اون به اسم والابی هست که تفریحش اینه که توی جاده های خلوت کمین میکنه تا یه ماشین بیاد و تا نزدیک شد، میپره جلوی ماشین و خوب اگه حواس راننده نباشه، یه تصادف ناجور میتونه اتفاق بیفته!!!

گربه اینجا خیلی کمه و بجای اون یه حیونی هست به اسم پاسوم. تقریبا هم جثه گربه است و گیاهخواره و همش روی درختها پیدا میشن. کنار خونه ما هم چند تایی هستن که البته اونا هم در طول روز دیده نمیشن ولی شبا میان و برگ میخورن و تنها آزارشون صدای عجیب غریبشونه که بیشتر شبیه خالی شدن باد یه کمپرسی میمونه !!!!

پرنده های اینجا هم انواع جغد و خفاش رو میتونم بگم که شب ها دیده میشن که ابعادشون به اندازه کلاغ یا حتی بزرگتره. یه پرنده جالب هم دارن به این کوکابورای خندان. این پرنده وقتی آواز میخونه، احساس میکنی که یکی از روبات های فیلم جنگ ستارگان داره قهقهه میزنه! خیلی صدای بلند و بانمکی داره. یکی دیگه از پرنده هاش آی بیس ه که اونهم از یه مرغ گنده تره و بیشتر جاهایی که آدما جمع بشن و غذا بخورن اونا هم پیدا میشن. منقارشون هم فکر کنم ده پونزده سانتی میشه و همه جا دیده میشن، مثل حیاط دانشگاه یا تراس یه رستوران.

از انواع حشراتش میشه به انواع سوسک و عنکبوت اشاره کرد که خوب هر چی به رودخونه نزدیک تر بشی، سوسک هم به همون نسبت بیشتر میشه و خوب، خونه ما فقط به اندازه عرض یه خیابون با رودخونه فاصله داره که حداقل روزی یه دونه باید شکار کنیم!!! عنکبوت هم اینجا انواع و اقسامش پیدا میشه از کوچولو تا بزرگ که به اندازه یه توپ تنیس پشمالوئن. در حالت کلی کاری به کارت ندارن ولی یه مدل عنکبوت اینجا هست به اسم پشت قرمز که تا سی چهل سال پیش اگه گاز میگرفت، طرف کشته میشد، ولی خوب الآن با وجود پادزهرش دیگه کسی نمیمیره، ولی تهوع و سرگیجه و تب و لرز و اینا رو شاخشه، این عنکبوت یه عادت جالبی که داره اینه که خصلت همجنس خواری آمیزشی داره و بعد از جفت گیری، نر میمیره و برای همین قبل از مردن تمام تلاششو میکنه که ماده اونو بخوره و اگه بخوره، تخم های بیشتری بارور میشن و ماده دیگه با عنکبوت نر دیگه ای کار نداره!!!! پشه و مگس هم که کم کم هوا داره گرم میشه، دارن خودشونو نشون میدن!

در مورد خزنده هاش، اینجا انواع و اقسام مارمولک و مار هست که مارمولک از انواع کوچولو، مثل همون مدل هایی که تو ایران پیدا میشن، به وفور هست تا انواع گنده و وحشتناک که حتی تا نیم متر هم طول دارن که تا حالا به چندتایی از این نمونه برخورد کردیم، توی دانشگاه و تو حیاط خونه!!!!! بی آزارن ولی واقعا وحشتناکن. مار هم اینجا هست که یکی شون اتفاقا اینجا تو مسیر برگشت به خونه از دانشگاه مشاهده کردیم که بیشتر از یه متر و نیم طولش بود و مشکی بود و داشت واسه خودش از پیاده رو میرفت توی باغ. نزدیک بود که لگدش کنیم، چون شب بود و تاریک و عینه یه شیلنگ خیلی کلفت دیده میشد. نمیدونم از انواع سمی اش بود یا بی خطر، ولی خیلی گنده و ترسناک بود، چون خدا رو شکر استرالیا صاحب بیشترین انواع از سمی ترین مارهای دنیا هم هست.

در مورد انواع جونور های آبی هم که اینجا دریا هاش پر از دلفین و نهنگ و وال و کوسه است. و سالی چند نفر هم سهمیه این کوسه هان، البته پلاژهای شنا کنار اقیانوس با انواع و اقسام وسایل هشدار دهنده و جلوگیری کننده از کوسه مجهزن و هلی کوپتر ها هم مدام از بالا سر مراقب اوضاعن، ولی خوب، پیش میاد دیگه! یه سری اختاپوس هم داره به اسم حلقه آبی که اندازه اش به اندازه یه توپ گلفه و کاری به کار آدم نداره تا اینکه بهش دست بزنی، وقتی دست بزنی، نیش میزنه و زهرش میتونه در عرض یک دقیقه، شونزده نفر رو به دیار باقی بشتابونه و تا امروز هم نتونستن که پادزهرش رو درست کنن!

خلاصه اگه کسی اینجا زندگی کنه، میتونه با خیال راحت تو خیابون ساعت چهار صبح قدم بزنه، ولی خوب ممکنه توی خونه اش وقتی داره کفششو میپوشه با یکی از این پشت قرمز ها، یا وقتی داره شنا میکنه با یه حلقه آبی و یا وقتی داره از دانشگاه بر میگرده با یه مار گنده روبرو بشه!!!!


شب خوش