۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

سکوتم بی هوای تو شکست

سکوتم را شکست بعضی از حرف ها ... بعضی از نوشته ها 
سکوتم را شکست خیلی از سکوت ها ... خیلی از نگاه ها
سکوتم را شکست بغض ها و اشک ها
سکوتم را شکست صداها و آه ها
.
سکوتم را شکست آهنگ وبلاگ ها
سکوتم را شکست آمدن و قهر کردن ها
سکوتم را شکست مسافر های بین راه ! نه ! دربست ها
.
نفسم را بریدند بی درد ها ... و امروز ، سکوتم را شکستند درد ها
سکوتم را ، شکستند نه اینکه خودم بشکنم
آهنگ تو به حرفم آورد ، همان آهنگ بی کلام
همان حرفهایی که نمیدانم برای که بود ولی آشنا بود
.
.
.
و اینجا یک آشنا برای ماندن کافیست ...... 
م. رئیسی پور

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

شب بخیر

 "خانومی........ خانومیییی..... پاشو...... آفرین فسقلی..... پاشو که امروز کلی کار داریا..... برگرده تا یه بوسش بکنم...... آفرین."
با لختی و کرختی حاصل از خواب شبانه غلطی زد تا رو به صدا شود. مدتی مکث کرد تا گرمی لبها را روی لبانش حس کند. خبری نشد. چشمانش را به آرامی باز کرد و خودش را در اتاق خواب خودش روی تخت خودش به همراه پنج عدد بالش کوچک و بزرگش پیدا کرد. خواب دیده بود. این چندمین باری بود که خوابی با چنین مظمونی می دید. پتو را روی سرش کشید و چشمانش را به هم فشرد. فکر کرد که از ته دل دوست داشت که یکی دوستش داشته باشد. هر روز صبح با همچین دیالوگهایی بیدار شود و خود را پرنسس سرزمین رویا ها بداند. چند دقیقه ای طاقباز با همان پتو روی سرش دراز کشید و بی حرکت ماند.
با تنبلی زیادی پتو را از خودش کنار زد. شلوار گرمکن طوسی و تاپ صورتی رنگی تنش بود.  لبه تخت نشست و بدون نگاه کردن به پایین با پاهایش دنبال روفرشی هایش گشت. خوکهای پشمالو پاهای کوچکش را در بر گرفتند. قبل از اینکه لخ لخ کنان به سمت دستشویی برود لپ تاپش را روشن کرد و موبایلش را هم از روی میز توالتش برداشت. در طول شب دو اس ام اس برایش آمده بود.یکی از آنها برای تعیین ساعت قرار نهار با دو تا از دوستانش بود که مدتی بود همدیگر را ندیده بودند. موبایل را از سایلنت در آورد و به ساعت موبایل نگاه کرد، ده دقیقه به هفت . در این بیست و چند سالی که عمر کرده بود، عادت نداشت که دیر از خواب بیدار شود. به دستشویی رسید. داخل دستشویی وقتی که داشت سر و صورتش را می شست، نگاه عمیقی به خودش انداخت. دختر جذابی بود، خودش هم می دانست. دستی به موهای خرمایی رنگش کشید تا کمی مرتب شوند. چشمان قهوه ای تیره اش هنوز پر از خواب بود. نگاهش به لب هایش افتاد. انگار که روژلب زده است به هم مالید و چند لحطه ای سفید شدند و دوباره به رنگ خودش برگشتند. لب بالا که نداشت و تقریبا فقط یک خط بود، هرچه داشت، لب پایینش بود. شیر آب را که باز می کرد به دستانش نگاهی انداخت، لاک هایش مرتب بودند.
 به اتاقش برگشت و یاهو مسنجر را روشن کرد. بعد از چند لحظه خبر داد که دوازده تا ای میل دارد. روی آیکون ای میل ها کلیک کرد و منتظر شد که صفحه اش باز شود. تمامی ای میل ها خبر از فیس بوک داشت. روی یکی از آنها کلیک کرد. در عرض چند دقیقه آن را خواند. حوصله جواب دادن نداشت. لپ تاپ و موبایلش را برداشت و به آشپزخانه رفت. کورن فلکس و شیر برای خودش ریخت و جلوی لپ تاپش نشست و اخبار را نگاهی انداخت. صبحانه اش را که خورد به دوستش اس ام اس زد و برای ساعت یک قرار را فیکس کرد. از پای لپ تاپ که بلند شد، صدای یاهو مسنجر بلند شد که دوباره مسیج دارد. بعلت اختلاف ساعت الآن سر شب او بود و برایش یک پیغام فرستاده بود. سریع به مسنجر نگاه کرد، اینویزیبل بود، خیالش راحت شد. پیغام را دید، برایش جواب داشت، خواست که جواب بدهد ولی این کار را نکرد. سریع یاهو مسنجر را قطع کرد ولی اینترنت همنچان متصل مانده بود. سراغ کمد لباسش رفت و دنبال لباس مناسب گشت.
هوا کم و بیش سرد بود. سوییت شرت گزینه مناسبی بود. لباسش را پوشید و جلوی آینه نشست. ابروهایش تمیز بودند. شانه ای به موهایش کشید و با کش پشت سرش بست. شروع به آرایش کرد. روژ گونه، سایه، خط چشم، ریمل و روژلب. از رنگهای تندی استفاده نمیکرد. آرایشی خیلی ملایم ولی حرفه ای. باید قبل از اینکه به دوستانش می رسید، به دفتر پستی هم سر میزد، چون یک بسته برایش رسیده بود. کفشهایش را روی لبه تختش نشست و پوشید. به سمت لپ تاپش آمد و اینترنت را که قطع نکرده بود، قطع کرد. دوباره پیغام او را که هنوز باز بود، نگاه کرد. فکر کرد که چقدر خوب شد همان موقع جوابش را نداد چون جواب بهتری پیدا کرده بود. باز هم جوابی نداد و لبخندی زد و لپ تاپ را خاموش کرد. کاپشن سفیدش را پوشید. سوییچ را از کنار در برداشت و در را باز کرد. یادش آمد که موبایلش را روی میز توالت جا گذاشته است. در را باز گذاشت و با عجله دوید که آن را بردارد. در را بست و دزدگیر ماشین را زد.
***
با یک پاکت حاوی مرغ سوخاری KFC  در فودکورت یک مرکز خرید به سمت میزی که دوستانش انجا نشسته بودند راه خودش را باز میکرد. ساعت یک و چند دقیقه و فودکورت خیلی شلوغ بود. نگاهش به سمت دختر پسری که روی میز دو نفره ای نشسته بودند و یک پیتزا جلویشان بود منحرف شد. لبخندی به آنها زد و به میز دوستانش رسید. واقعیتی که وجود داشت، چندان حوصله این جمع را نداشت. سعی می کرد که این بی حوصلگی را پنهان کند. در طول مدت ناهار بر خلاف همیشه چندان حرف نزد. بیشتر سعی میکرد که شنونده باشد. هرچند حواسش هم کاملا پیش دوستانش نبود. دلش برای ایران تنگ شده بود. دوست داشت یک مدتی را برای دیدن دوستانش به ایران برگردد. فهمید که نامزد یکی از دوستانش برای ژانویه احتمالا آنجا خواهد بود. کلی آرزوهای خوب و انرژی مثبت فرستاد و اطمینان داد که حتما به آن دو خوش خواهد گذشت. 
لحظه ای به یاد خاطره ای از شوق دیدارهای قبلی اش افتاد. سعی کرد لبخندش را هم پنهان کند، چون حوصله حرف شنیدن و مورد توجه واقع شدن نداشت. وقتی شوق دوستش که در مورد نامزدش حرف میزد را دید فکر کرد که واقعا دلش برای شوق انتظار تنگ شده. مدتی میشد که به قول روباه شازده کوچولو، نه برای کسی اهلی بود و نه کسی را اهلی کرده بود. واقعیت این بود که از یک طرف حوصله رابطه نداشت، از طرف دیگر دلش لک زده بود برای ناز کردن و لوس شدن. کلا با وجودی که دختر مستقلی بود، ولی دوست داشت خودش را برای کسی لوس کند. به یاد خواب صبح افتاد و تکه ای مرغ برداشت که گاز بزند.
***
جلوی میز توالتش نشسته بود. روز نسبتا سختی داشت. گونه هایش از لبخند زورکی سر کار درد میکرد. آرایشش را با دقت پاک می کرد که یک پیغام دیگر برایش آمد. آنرا خواند و باز هم بی جواب گذاشت. فکر کرد که موبایلش را کجا انداخته است. بلند شد و موبالیش را پیدا کرد. ساعت موبایلش را که تنظیم می کرد فکر کرد که هنوز خیلی جواب بدهکار است. به یادش افتاد. فکر کرد که این اختلاف ساعت چقدر میتواند جالب باشد، الآن نسبت به او که در فردا صبح بود هنوز دیشب بود. موبایلش را سایلنت کرد و باز نگاهی به خودش در آینه انداخت. به یاد گذشته اش افتاد. چقدر تلاطم کشیده بود و همه چیز را با توجیه سرنوشت قبول کرده بود. شاید خسته بود، شاید دلتنگ و یا شاید امیدوار و شاید حتی عاشق. خودش هم نمیدانست. فقط می دانست که سرشار است از تضاد. شاید این بلاتکلیفی بود که اذیتش میکرد. نمیدانست.
قبل از این که به تختش برود، پای کامپیوترش نشست و کمی چرخ زدن شبانه در فیس بوک مثل هر شب.  جمله ای را که قبلا جایی خوانده بود تایپ کرد :" من دغدغــه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی مـــی کنم که در آن دویدن، سهم کســانی است که نمی رسند و رسیدن،سهم کسانی که نمــــی دونــــــــــد." خبر خاصی هم در وبلاگهایی که میخواند نبود. کامپیوترش را خاموش کرد. یکی از خوک ها بر عکس روی آن یکی افتاد که طاقباز به زیر پتو رفت. فکر کرد شاید تا الآن مسیر اشتباهی را دویده است. شاید ارزش داشت که در جهت کیلومتر ها دورتر بدود. شاید و شاید و شاید... خسته بود. چشمانش را بست، به پهلو چرخید و لبخندی زد. یاد خواب امروز صبح افتاده بود. بی اختیار زیر لب گفت شب بخیر.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

از جز به کل

چند وقتیه که با یکی از دوستانم بحث مفصلی در مورد سرنوشت محتوم و حالنوشت داریم. بحثی که چون خیلی بنیادی و ریشه ایه، بعید میدونم که به نتیجه ای برسه! من که تکلیفم مشخصه، من میگم که زندگی ما حاصل نتیجه تصمیماتی که توی این دنیا توسط خود ما و بقیه افراد زنده و حتی مرده گرفته میشه. من میگم که سرنوشت ما چیز از پیش تعیین شده ای نیست که مثلا حتما یه اتفاقی توی زندگی بیوفته. این سلسله بحث های ما باعث شد که دوباره به اینترنت گردی در این زمینه رو بیارم که توی این گشت و گذارها به یه فیلم مستندی برخوردم به اسم The secret life of chaos که ساخته شبکه چهار بی بی سی و محصول سال 2010 هستش. این فیلم رو دیدم و خوب بسیار هم ازش لذت بردم چون مهر تاییدی بود به طرز فکر من و باعث شد که تقریبا این نظریه ای که توی ذهنم هستش اثبات بشه که همه چیز توی این دنیا تصادفی اتفاق میوفته. بعد از اون هم یه فیلم دیگه ای دیدم به نام Home که اون هم یه مستند دیگه در مورد پیدایش زمین و حیات که اون هم به نوعی میگه که کلا حیات روی کره زمین به صورت تصادفی بوجود اومده که حالا باید این دو تا مستند رو ببینین تا متوجه بشین که منظور از تصادف چیه. خلاصه این بحث اینه که ما سرنوشت از پیش تعیین شده نداریم چون اصولا ماهیت حیات و زندگی تصادف و تاثیر متقابل تصمیمات آدم هاست.
قبل از اینکه بخوام قسمت بعدی این نوشته رو شروع کنم یه شخصیتی رو لازم میدونم که معرفی کنم. جناب آقای Roger Ebert یکی از یزرگترین منتقدان سینمای دنیاست که به گفته بنیاد Forbes قویترین اندیشمند زنده حال حاضر امریکاست. نوشته های اون در بیش از دویست روزنامه در سراسر دنیا چاپ میشه و تا الآن پونزده جلد کتاب در مورد نقد فیلم نوشته و اولین منتقد سینمای دنیاست که هم جایزه بسیار معتبر پولیتزر در زمینه نقد رو گرفته و هم یه ستاره به نامش در هالیوود حک شده. بعد از این معرفی باید بگم که من اصولا فیلمی که می بینم دوست دارم بعدش برم بخونم. چون خیلی اوقات میشه که یه سری مسائل و نکته هایی که فیلمساز توی فیلمش گنجونده رو متوجه نمیشم و به این روش هم اونا رو می فهمم و هم بیشتر و بیشتر فیلم رو متوجه میشم که توش چه خبر بوده و خوب اولین نفری هم که بهش رجوع میکنم همین آاقا راجر خودمونه. اون روز داشتم توی سایتش می چرخیدم و دیدم که یه لیست داره یه نام ده فیلم برتر دهه. قبلا هم دیده بودمش ولی کلا یادم رفته بود که همچین لیستی درست کرده. رفتم توش و دیدم اولین فیلم دهه یه فیلم به نام Synecdoche: New York. خدا پدر اینترنت پر سرعت رو بیامرزه، سریع دانلودش کردم و شب نشستیم که این فیلم رو ببینیم. از اونجایی که نام Charlie Kaufman رو نه تنها به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان کارگردان هم داره، کاملا مطمئن بودم که یه فیلم خیلی پیچیده و عجیب غریب منتظر ماست. برای دوستانی که چارلی رو به اسم نمیشناسن بگم که اون نویسنده فیلمهایی مثل Being John Malkovic, Adoptation, Eternal Sunshine of The Spotless Mind که حتی تیتر وبلاگ من هم به نوعی بر گرفته از همین فیلمه. هنر پیشه اصلی فیلم هم بازیگر بسیار قابل و دوست داشتنی Philip Seymour Huffman که میتونم بگم مثل بقیه فیلمهاش، توی این فیلم هم ترکوند. فیلم همونطور که انتظار داشتم، بسیار پیچیده و پر از نشانه و استعاره بود. فیلمی که به قول روزنامه های ایرانی مال مخاطب عام نبود. برای همین هم اکران محدود شده بوده توی امریکا. وقتی فیلم تموم شد، کاملا انگار که از یه بیهوشی عمل جراحی دارم بهوش میام. گیج و منگ بودم که این بهترین فیلم دهه، چه میخواست بگه. برای همین دوباره شروع کردم به خوندن و هنوز هم بعد از چند روز دارم میخونم و میخونم تا دستگیرم بشه که حرف حساب چارلی کافمن چی بوده. فیلم داستان یه کارگردان تئاتره که از زنش جدا شده و داره نمایش زندگی خودشو به صورت همزمان توی یه سوله بسیار بزرگ میسازه. یعنی تمام اتفاقات زندگیش به فاصله کوتاهی تبدیل میشه به نمایش و بازیگر ها اون رو بازی میکنن. توی این فیلم یه سکانسی داره که واقعا تکونم داد. یه کشیش در مراسم خاکسپاری یه نطقی میکنه که واقعا شاهکاره. اون نطق هم اینه:
همه چیز پیچیده تر از اون چیزی هست که فکر میکنین. شما فقط یک دهم حقیقت رو میبینین. به هر تصمیمی که میگیرین میلیون ها رشته وصله که میتونین با هر تصمیم کل زندگیتونو نابود کنین. ولی ممکنه تا بیست سال بعد هم متوجه نشین و ممکنه هیچ وقت نتونین که منشا اون رو ردیابی کنین. شما فقط یک شانس برای زندگی کردن دارین. به طلاق خودت یه نگاه بنداز. همه میگن که این تقدیر تو نبوده. ولی من میگم که بوده. این چیزی بوده که تو بوجودش آوردی. جهان همیشه بصورت ازلی و ابدی بوده و خواهد بود و شما فقط در کسری از کسری از اون زندگی خواهید کرد. در واقع در بیشتر اوقات شما یا مردین یا اصلا به دنیا نیومدین. ولی اون وقتی که زنده این، زندگی خودتون رو بخاطر به تلفن، یه نامه، یا یه نیم نگاهی از طرف یه نفر به هدر میدین. اون اتفاق هیچ وقت نمیوفته، شاید به نظر بیاد که داره میوفته، ولی واقعا نمیوفته. شما هم زیندگیتونو با یه سری افسوس مبهم و یا یه سری امید مبهم تر که بالاخره یه اتفاق خوب میوفته سپری میکنین. یه اتفاقی که به شما حس اتصال دست بده، به شما این حس دست بده که شما هم قسمتی از کل شدین، اتفاقی که حس کنین که دوست داشته میشین. ولی واقعیت اینه که من خیلی عصبانی ام، من فوق العاده ناراحتم، من شدیدا داغونم چون زمان زیادی رو سپری کردم و تظاهر کردم که من هیچ مشکلی ندارم. دلیلش رو هم نمیدونم. دلیلش شاید این باشه که کسی نمیخواهد از بدبختی های من بشنوه چون اونا به قدر کفایت خودشون بدبخت هستن. خوب .... لعنت به همگی ... آمین.
در نهایت خواستم بگم که من اگر الآن اینجام، تو اگر الآن اونجایی و همه چیزهایی که تا الآن اگر اتفاق افتاده یا نیوفتاده، به نظر من حاصل بال زدن همون پروانه معروفه تو برزیل و تصمیم خودمون بوده.
.
.
پی نوشت: برای دیدن این سکانس به این لینک مراجعه کنید:

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

اوستا و شاگرد

دو سال پیش موقعیتی پیش اومد که با نیما و همایون برم یزد. دومین باری بود که یزد میرفتم. دفعه اولش که انقدر بچه بودیم که فقط به فکر آتیش سوزوندن و اینا بودیم. ولی این دفعه رفتیم تا یه نگاه خریدار به شهر بندازیم. یکی از جاهای تاریخی شهر، مسجد جامع یزده که واقعا بزرگ و عظیمه. جوریه که واقعا عظمت اون عمارت آدم رو چند لحظه ای مبهوت میکنه. کاری به مورد استفاده این ساختمون ندارم، ولی به نظرم در نوع خودش کم نظیره. حالا بگذریم. یه داستانی در مورد این مسجد گفته میشه که نمیدونم شنیدین یا نه، ولی دوست دارم که اون رو اینجا بنویسم.
اون داستان هم بر می گرده به نحوه ساخته شدن دو مناره مسجد. این دو مناره معروفه به مناره استاد و شاگرد. مناره سمت چپ مناره استاد و مناره سمت راست هم مناره شاگرده. داستانش این بوده که زمانی که داشتند این مسجد رو می ساختند، اوستا بنا یه مناره رو دست می گیره و شاگردش اون یکی رو و بین این دو مناره هم پارچه میکشن که این دو نفر نتونن کار همدیگرو ببینن. و اگه به کاشی کاری روش دقت کنین، عدم تقارن رو به راحتی میتونین تشخیص بدین. روزی که دو مناره تکمیل میشه، به رسم بزرگتری، شاگرد میره کار استاد رو میبینه و کلی تحسین میکنه. بعد میاد پایین وتا استاد بخواد بیاد پایین، از مناره خودش بالا میره. از اون بالا به استاد که پایین بوده، میگه استاد بیا بالا کار من رو هم ببین. استاد شروع میکنه از پله های مارپیچ داخل مناره بالا رفتن. میره و میره و میره تا میرسه اون بالا. هر چی نگاه میکنه، از شاگرد اثری نمیبینه، یهو صدای شاگرد از پایین مناره مباد که استاد من اینجام. استاد با تعجب یه نگاهی به پایین میندازه و تازه میفهمه که قضیه چیه! شاگرد برای ساخت پله های مناره از دو مارپیچ تو در تو استفاده کرده بود که میشد از یکیش بری بالا و همزمان یکی هم بیاد پایین و این دو نفر همدیگرو نبینن. اوس بنای قصه ما هم که میفهمه کار شاگرد از کار خودش خیلی بهتر و جدید تر بوده، لحظه ای درنگ نمیکنه و از اون بالا خودشو پرت میکنه و جان به جان آفرین تسلیم میکنه!!!
حالا برای اینکه دید بهتری نسبت به این داستان بدست بیارین، میتونین عکس رو بزرگ کنین تا به صورت تصویری هم مرور کنین!
.
.
شب خوش

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

سیگار میکشم ... پس هستم

عرق سردی کرده بود. ضربان قلبش بیشتر از حد معمول بود. استرس تمام وجودش را فراگرفته بود طوریکه میدانست اگر کلمه ای بگوید، دیگران از لرزش صدایش ، کاملا به اضطرابش پی می بردند. طوری سیگار میکشید که انگار بعد از یک زیرآبی طولانی دوباره به سطح آب آمده و به اکسیژن نیازمند است. برای کاهش اضطرابش ، جرعه ای مشروب نوشید. میدانست که کمکش نمی کند ، فقط شنیده بود که خوب است. دیگر نمی توانست تحمل کند و باید کار را یکسره می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. برای کاهش اضطراب باید به آن کار دست میزد. خوانده بود که باعث آرامش می شود. هنوز وقت داشت. پس به سراغ کیف سی دی هایش رفت و آن سی دی علامت دار را در آورد. در کامپیوتر گذاشت و فیلم شروع به پخش شدن کرد.
بدن های زیبا ، حرارت بالا ، ضربان سریع ، عشق و شهوت ، دختر های معصوم ، مردهایی با موهای دم اسبی ، عرق بدن و خیسی پوست و ... بعد از چند دقیقه چشمانش را بست، فقط صدا بود که به گوشش میرسید، بالاخره تمام شد. خیلی وقت بود که این کار را انجام نداده بود . برایش حس غریبی داشت. مانند کسی که برای اولین بار بعد از سالها خاویار می خورد، نمیدانست که خوشش آمده یا نه! گیج و منگ بود. دوباره سیگاری روشن کرد، آرام آرام بدنش که رو به سردی می گذاشت، افکارش نیز منظم می شد.مثل اینکه آن مقاله ای که خوانده بود ، درست بود . آرام شده بود. نگاهی به ساعتش کرد و موبایلش را برداشت. شماره ای که تمام این تلاطم ها و اضطراب ها به سبب گرفتنش بود را ، گرفت.
بله؟ صدای دختری بود
سلام مریم ! خوبی ؟ حمیدم. محسنی. با آرامش حرف میزد
به به ! سلام حمید! چطوری؟ چه عجب! پارسال دوست ، امسال آشنا
ای بابا! گرفتاریه دیگه! تو خوبی؟
آره منم خوبم ! همه چی خوبه؟ درس و دانشگاه تموم نشد؟
داره میشه! بزودی. ببین! زیاد مزاحمت نمیشم! میخواستم ببینمت
ممممم ، باشه، حتما! فردا خوبه؟ ساعت 7 کافه عکس
آره! عالیه! اتفاقا خیلی وقته که کافه عکس نرفتم. پس میبینمت
حتما! بابای
خدافظ
بالاخره توانسته بود بعد از شش ماه که از آن دیدار اتفاقی و رد و بدل کردن شماره میگذشت و شب و روز را در خیالش با او سپری کرده بود، با او تماس بگیرد. خوشحال بود. این خوشحالی را نیز قبلا احساس نکرده بود. سیگارش تازه تمام شده بود که سیگار دیگری برداشت. این جور مواقع فقط موسیقی بود که مراسمش را تکمیل می کرد. پس بلند شد و سی دی مورد علاقه اش را پیدا کرد. لودویگ فان بتهوون . سمفونی نهم ، موومان چهارم . روی کاناپه لم داد. چشمانش را بست و از زور خستگی بعد ازآن همه اضطراب و فعالیتهای غیر معمول به خواب رفت.
.
درجه حرارت هوا از وقتی که اولین بار باهم کافه عکس رفته بودند، بیست درجه سردتر شده بود. تا یکی دو هفته پیش ، بهترین دوره زندگی اش سپری کرده بود. یک رابطه خالصانه با تمام جانفشانی ها و از خودگذشتگی ها و تحمل ها. در را بست و مدتی به در تکیه داد. در سکوت و تنهایی به سمت پاکت سیگارش رفت . دوست دوران مدرسه اش آمده بود . دوستی مشترک که سالها بود به عنوان یکی از سه دوست صمیمی اش بر تمامی زیر و بم زندگی اش اشراف داشت. به این فکر کرد که چقدر ساده و بی آلایش در رابطه غرق شده بود و همه چیز را به فال نیک میگرفت. جواب ندادن موبایل، در دسترس نبودن، نیامدن بیرون ونرفتن به مهمانی و حتی فرار از هر گونه تماس فیزیکی! به خاطر آورد که تمام اینها را به حساب پاکدامنی و سادگی او گذاشته بود. سیگاری روشن کرد. موسیقی را موقع حرف زدن دوستش قطع کرده بود. عرق سردی بر پیشانی اش بود، از آن عرقهای سردی که وقتی به کسی می گویند" که تو درگیر یک مثلث عشقی بودی و پای نفر سومی نیز در میان بوده و تمام این رابطه ، یک بازی بوده و تو یک بازیچه" ، بر پیشانی شنونده نقش می بندد. تمام خاطراتش مانند یک وی سی دی خط دار از جلوی چشمانش ، به این طرف و آن طرف می پرید. سیگارش را روی زیر سیگاری گذاشت و به دنبال سی دی علامت دار گشت ، به این فکر کرد که الآن فقط دو دوست صمیمی دارد.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

سالگرد


مرد غلطی زد و طاق باز خوابید. هنوز فشار خونش بالا ، نفسهایش غیر منظم و چشمانش بسته بود. چند ثانیه ای را به این حالت سپری کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکند . در واقع در این مدت به این فکر کرد که به چیزی فکر نکند.چند لحظه بعد در اثر تکانهای همسرش روی تخت ، کمی جا به جا شد . صدای برداشتن سیگار و فندک را شنید و گفت :" دو تاش کن" . هنوز چشمانش بسته بود. بعد از چند لحظه فیلتر سیگار را روی لبانش حس کرد.سیگار را با لبهایش و دست زنش را با دست چپش گرفت و با دست راست ، سیگار را از روی لبانش برداشت. چشمانش را بالاخره باز کرد. گردنش کمی به سمت چپ متمایل شد و به زنش نگاهی کرد. چشمانش چند لحظه طول کشید تا دوباره از تاریکی مطلق پلکهای بهم فشرده به نور دو شمع ، تغییر دیافراگم بدهد. هنوز هم عاشق نگاه های زنش بود. لبخندی زد و دستش را رها کرد. زن سیگار را روی زیر سیگاری گذاشت و بلند شد. لباس خوابش را از روی زمین برداشت و پوشید. لباس زیر شوهرش هم که روی میز داخل اتاق هتل افتاده بود را پرت کرد و روی زانوهای شوهرش فرود آمد.
در یخچال داخل اتاق را باز کرد و نور چراغ چشمانش را زد. بطری آبی برداشت و درش را باز کرد. چند جرعه نوشید و بطری را روی میز رها کرد. هنگامی که به سمت درجه فن کوئل می رفت ، گفت :" فکر می کنی که موفقیت آمیز بوده؟" درجه فن کویل را کم کرد. شوهرش گفت :" امید وارم ، میتونیم بهش بگیم ، تو بچه پاریسی!" . زن لبخندی زد و سیگارش را برداشت و روی تخت نشست. گفت :" پاشو اون شورتتو بپوش ، بخوابیم ، فردا برنامه تور خیلی فشرده است. " مرد که هنوز در همان حالت طاق باز بود ، تکانی خورد و نیم خیز شد. در همین حین خاکستر سیگارش روی ملحفه ریخت. با شلختگی دستی به آنها زد و بی رمق فوتی را بدون جهت خاصی از دهانش بیرون آورد. در همین حالت نیم خیز ، لباسش را پوشید و دوباره دراز کشید. زن که منتظر بود عملیات پاکسازی شوهرش تمام شود، به آرامی سمت او خزید و زیر سیگاری را روی شکم همسرش گذاشت. سرش را روی کتف چپ شوهرش خواباند و هر از گاهی به سختی سیگار را که در دست چپش بود به سمت دهانش می آورد و پکی میزد. مرد نیز با بی حسی عجیبی سیگارش را می کشید و با بی دقتی عجیب تری خاکستر را بجای زیر سیگاری روی شکم خودش می ریخت. زن گفت:" میدونی یاد چی افتادم؟" منتظر جواب نماند و ادامه داد :" اون موقع که تازه نامزد کرده بودیم ، یه بار بهم گفتی که آرزوت اینه که هر سال ، روز سالگرد ازدواجتو ، تو یه کشور برگزار کنی" مرد لبخندی زد و زن ادامه داد :" این چهارمیشه !!! آتن ، مادرید ، بالی و الآنم که پقی" مرد گفت :" چند تا کشور داریم؟" زن گفت :" دویست و خورده ای " مرد جواب داد :" پس باید دویست و خورده ایه منهای چهار سال دیگه ادامه بدیم!" لبخندی زد و سیگارش را خاموش کرد. مچ دست زنش را گرفت و به سیگارش نگاهی انداخت . سیگار را از لای انگشتانش بیرون آورد و خاموش کرد. زیر سیگاری را روی پاتختی گذاشت و دوباره دست زنش که روی سینه اش دایره وار حرکت می کرد را گرفت و بوسه ای زد. انگشت انگشتری اش را جدا کرد و به حلقه دور آن هم بوسه ای زد و گفت :" یادته اون شب توی ماشین ، بهت گفتم این انگشت مال منه؟ خدا وکیلی چقدر بهم خندیدی که این پسره دیوانه شده؟ " زن جواب داد :"دقیقا! فقط بهت گفتم دیوووونه!!!" زن دستش را از دستان شوهرش در آورد و شروع به بازی با لبهایش کرد. زن گفت :" اون شمع رو فوت کن که بخوابیم." هر دو غلط کاملی زدند و تقریبا همزمان دو شمع کنار تخت را خاموش کردند. عطرناشی از شمع ، فضای اتاق را پر کرده بود.
روبروی هم دراز کشیدند و دماغهایشان به هم می سایید. مرد شروع به ناز کردن موهای زنش که بالای سرش روی بالش ریخته بود ، کرد و گفت :"به نظرت پسر میشه یا دختر؟" زن گفت :" اولی اش پسر ، دومی دختر ، سومی هم دوباره پسر." مرد جواب داد :" بذار اول این درست بشه و بعد سالم در بیاد ، بعدش برو سراغ دو تا دیگه!" زن بوسه ای به لبهای شوهرش زد و گفت :" اذیتت میکنم دویوونه، تو این وانفسا ، کی میتونه سه تا توله پس بندازه آخه؟" مرد که دستش را از زیر رکاب لباس خواب زنش به روی کتفش میگذاشت گفت :" ساعت چنده؟" زن گفت :" سه و نیم." مرد گفت :" اوه یعنی فقط چهار ساعت می خوابیم؟" زن خندید و گفت :" همینش هم غنیمته، البته اگه بخوابیم!!!" مرد جواب داد :" ببینم .... تا حالا بهت گفتم؟" زن با لبخند و لوسی زیاد گفت :" چیو؟" مرد گفت :" که دوست دارم؟" زن لبخندی زد و گفت :" نگفته بودی و هیچ وقت هم یادم نمیمونه که گفته باشی! منم دوست دارم!" چشمان هر دو همزمان بسته شد و حرکت دست مرد هم ایستاد. "شب بخیر" محوی از لب هر دو بیرون آمد.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

سر و ته


در زندگی بعدی، دوست دارم که بر عکس زندگی کنم. دلم میخواهد از یک پیرمرد مردنی شروع کنم که راهش را تازه تمام کرده است. بعد سر از خانه سالمندان در بیاورم و روز به روز بهتر و بهتر شوم. از آنجا به بیرون پرتاب شوم، سالم و سرحال، حقوق بازنشستگی ام را بگیرم و روزی که به سر کار میروم، یک مهمانی برایم بر پا کرده اند و بهم ساعت طلای یادبود میدهند.
بعد از آن است که چهل سال کار خواهم کرد تا اینکه به قدر کفایت جوان شوم تا بیکار شوم. مهمانی میروم، الکل میخورم و تا میتوانم سکس خواهم داشت تا اینکه به دبیرستان میروم. بعد از آن وارد دبستان میشوم و بچه میشوم و بازی میکنم و بدون هیچ مسئولیتی از زندگیم لذت میبرم. بعد از آن است که به مدت نه ماه در لوکس ترین و مجهز ترین جکوزی دنیا غوطه ور میشوم که هم سرویس خوبی دارد هم غذای کافی و با کیفیت. نکته جالب این است که روز به روز این اتاقم برایم بزرگ و بزرگ تر میشود تا اینکه ... در یک ارضای جنسی تمام میشوم.
 .
.
نوشته: وودی آلن
ترجمه: سروش مبین
.
توضیح عکس: عکس از فیلم هر انچه که در مورد سکس میخواهی بدنی و همیشه میترسیدی که بپرسی اپیزود چه اتفاقی در هنگام ارضا رخ میدهد برداشته شده که وودی الن خودش نقش یک اسپرم ترسو را بازی میکند.
برای دیدن این اپیزود به لینک زیر مراجعه کنید:
.
.
شب خوش

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

زندگی کن

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...  روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...  من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.  کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:  همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!  ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:  تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟  
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟  
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه !
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش کني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني !
 .
.
نویسنده : ناشناس
.
.
شب خوش