۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تولدم مبارک




چند تا پست قبلی من بیشتر مربوط میشد به استرالیا. فکر میکنم طبیعی باشه که آدم وقتی محیط زندگیش انقدر عوض میشه راجع بهش هم هی حرف بزنه، علی الخصوص که خودم احساس می کنم که برای کسایی که توی ایران زندگی میکنن و این نوشته ها رو میخونن، شاید یه سری نکته جالب توش پیدا کنن. ولی امشب می خوام از خودم بنویسم. امروز به افق بریزبین تولد من بود. از روزی که اومده بودم اینجا، همش توی فکر این بودم که شش شهریور (بیست و هشت آگوست) چجوری میگذره. بالاخره شش شهریورهم گذشت. ممنون از تمام کسایی که از طریق اینترنت و تلفن و حضوری و تلکس و فکس و نامه و کبوتر و تله پاتی و اینا بهم تبریک گفتن. در باره تولدم در بریزبین میتونم بگم که دیشب که شبش بود با نیما دو تایی رفتیم یه رستوران ایتالیایی و یه پیتزا و آبجو زدیم بر بدن! امشب هم مرتضی، دوست بسیار عزیزی که اینجا پیدا کردیم، با یک فقره ویسکی جک دانیلز اومد اینجا و مشروب و موزیک و مرغ بریونی و زیتون پرورده! شب خوبی بود، آروم، صمیمی و خاطره انگیز. کادوی اصلی هم که نیما سه هفته پیش بهم یه آی پاد شافل داد و مرتضی هم که زحمت جک دانیلز رو کشیده بود البته لازم به ذکره که از گردو و پسته تازه، اینجا خبری نیست! خلاصه که گذشت و خوب هم گذشت. ولی دوست دارم عین پیرمردها که میشینن از جوونیاشون میگن و کلی حال میکنن، یه دور تولد های ده سال گذشتمو دوره کنم. چون کلا تولد برای من مناسبت بسیار مهمیه و همیشه دوست داشتم و دارم که یه اتفاق هیجان انگیز توش بیفته. برای همین هم تولد های سالهای پیشمو خوب یادمه که چه اتفاقاتی توش افتاد.

هشتاد و هفت: عروسی گلسانا (دختر داییم) و علیمحمد بود. با وجودی که میتونست شب بسیار خاطره انگیری باشه، دوستان عزیز انتظامی، وقتی که گروه ارکستر داشت وسایلش رو تست میکرد، داخل باغ ریختن و عروسی رو به حالت مسجد؛ زن و مرد جدا در آوردن، یه شام و بعدشم خونه! هر چند یکی دو شب بعدش هم با یه سری از دوستای نزدیک شام رفتیم رستوران فرید و کادو بازی و بعدشم که حیاط خونه سحر اینا و گردو خوری!!!

هشتاد و شش: یه شام دو نفره در رستوران موفتار بود که البته در اون زمان با اون فرد خاص به جایی نرسیدم و داشتم سعی می کردم که برسم، ولی چند ماه بعدش هم که رسیدم، ای کاش نمیرسیدم!!! دو سه هفته بعدش هم یه مهمونی گنده دادم که واقعا شب به یاد موندنی از آب در اومد.

هشتاد و پنج: با علیرضا و بابک و نیما شام رفتیم سوپر استار.

هشتاد و چهار: همون روزش از ترکیه برگشته بودیم، خیلی اتفاق هیجان انگیزی نیفتاد. چند روز بعدش بچه ها زنگ زدن و یه دور همی خیلی مختصر و مفید.

هشتاد و سه: یه دور همی بیست و چند نفره که اکثریتش رو بچه های قزوین تشکیل میدادن. شب خوبی بود. شبی بود که قضیه های پنچری و سه شنبه مطرح شد. (دوستانی که باید بدونن، میدونن)

هشتاد و دو: یه تور یه روزه به مقصد ویلای ما تو آکامشهر(خدایش بیامرزاد). واقعا حرکت انقلابی و جالبی بود. من از تهران مدیریت برنامه رو به عهده داشتم و نیما از شمال!!! یه اتوبوس آدم رفتیم آکامشهر و بقیه اش قابل حدسه که چه اتفاقاتی میتونه افتاده باشه J

هشتاد و یک: رستوران نادر میرداماد. حدود چهل نفری اومدن و سالن پشتیش رو کاملا اشغال کرده بودیم!

هشتاد: یه سری از دوستای قدیمی مثل علی و سپهر و بابک و علیرضا و امیر رضا و اردلان و علی محمد و ... در واقع میشه گفت که یه سیبیل پارتی اصیل.

هفتاد و نه: همون روز تولد یه کافی شاپ دو نفره در کافه تئاتر سرخه بازار بود.ولی چون مصادف شده بود با قبولی دانشگاه من و اسباب کشی خونه جدید، جشن هر سه تاش یک ماه بعدش برگزار شد. که اون هم به نوبه خودش به یاد موندنی شد، شش کیلو کیک تو صورتم و حموم وسط مهمونی و هفتاد نفر مهمون و ...

هفتاد و هشت: سالی بود که من شروع کرده بودم برای کنکور درس بخونم و اولین مهمونی من بود. محمد عرب و اکیپ رقاصش هم از طرف پویا اومده بودن که کل کل علی و امیررضا با اکیپ اونا نکته بارز و ماندگار اون شب بود.

در هر صورت، تولدم در استرالیا برگزار شد و یه سال دیگه پیر شدم و رفتم تو بیست و هشت سال. کی فکرشو میکرد، به این سرعت ؟ جای همه دوستام هم پیشم خالی بود! امیدوارم که یه روز دوباره بتونم همه دوستامو یه جایی از این کره خاکی ببینم.

شب خوش



۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

نگهداری و تعمیرات


این ترم یه درس داریم به اسم مدیریت منابع و تجهیزات که بیشتر حول موضوع تعمیرات و نگهداری تجهیزات می چرخه. از اونجایی که چند ماه آخر کارم توی کارخونه به نوعی کارهای مربوط به تعمیرات و نگهداری رو انجام میدادم، این درس به نظرم جذاب میومد. جلسه اولش هفته اول دانشگاه تشکیل شد و در واقع دومین کلاسی بود که ما رفتیم نشستیم. اون موقع هنوز خیلی گیج و گنگ بودیم. تو همون تایم اول، آدریان،همون استاد بالای هفتاد سالمون، گفت که این درس امتحان پایان ترم نداره و همه نمرتون از یه پروژه گروهیه. من بالشخصه اون موقع کرک و پرم ریخت، برای همین توی تایم استراحت رفتم پیشش و خیلی مودبانه، تو مایه های رابطه استاد و دانشجویی ایران، بهش گفتم : ببخشید که مزاحم شدم، گفت نه بابا، بگو مشکل چیه؟ گفتم من و برادرم تازه وارد استرالیا شدیم و هیچ رابطه ای با هیچ جا و هیچ کسی نداریم، این جور تحقیق کردن و اینا یکم برامون سخت خواهد بود. بهم جواب داد: از کجا اومدین؟ گفتم از ایران. یهو گل از گلش شکفت. گفت جدا؟ دستشو دراز کرد و دست داد و ادامه داد: من دارم در زمینه تعمیرات و نگهداری قنات های تاریخی خاورمیانه تحقیق میکنم. مال زمان حمورابی و هخامنشیان. عجب تمدنی داشتین، هنوزم ما نمیتونیم اونجور تجهیزات رو مدیریت کنیم!!! کف کرده بودم. وقتی قیافه منو دید گفت: نگران نباش، هیچ مشکلی نیست، راحت اینجا جا میفتین. اولا اگه مشکلی بود که با من در تماس باشین و تازه، اینجا یک استاد ایرانی داره به اسم «گوام». یه سر پیشش برین. من هم گفتم حتما و اومدم نشستم سر جام. یهو دیدم تو صفحه ویدیو پروجکشن تایپ کرد « قوام» و مشخصات دکتر قوام الدین نوربخش اومد روی صفحه و برگشت رو به منو نیما گفت : اینا رو یادداشت کنین یه سر پیشش برین .... خلاصه چند روز بعدش رفتیم پیش قوام. مثل همه گرم ما رو پذیرفت و تا نشستیم، گفت پس شما دو تا بودین. آدریان بهم ای میل زد که دو تا از هموطنانت اومدن اینجا فوق میخونن، آدرستو بهشون دادم گفتم که یه سر بیان پیشت. تنها کاری که نکردم، گاز گرفتن مونیتور از روی تعجب بود. واقعا اینا چقدر برای آدم احترام قائل میشن؟

یک ماه گذشت و این کلاس ما توی این یک ماه تشکیل نشد ( کلا سیستمش اینجوری نا منظمه، دلیلشم نفهمیدم، همون روز اول تاریخ تشکیل کلاسارو بهمون دادن.) ما هم که خوب مطمئنا توی این یک ماه هیچ فعالیتی برای پروژه انجام ندادیم. رفتیم سر کلاس و تا منو دید پرسید رفتین پیش «گوام» دیگه؟ من هم گفتم آره و نشستیم سر کلاس. حین کلاس فهمیدیم که تقریبا هیچ کسی هیچ کاری برای پروژه انجام نداده. موضوع پروژه من هم برنامه ریزی تعمیرات و نگهداری ناوگان اتوبوس های شهری، که باید حد اقل ده دوازده صفحه مطلب راجع بهش بنویسم. خلاصه، دوشنبه گفتم بشینم یه سری تحقیقات اینترنتی انجام بدم. هر چقدر گشتم مطلب یا اطلاعاتی با این عنوان پیدا نکردم. البته مطالب جالبی پیدا شد، مثلا نوع و مشخصات کامل تمام اتوبوس های داخل شهری بریزبین، ولی اونی که من میخواستم نبود. فکر کردم سریع یه ای میل بزنم به آدریان. گفتم که من هیچ مطلب بدرد بخوری پیدا نمیکنم و اطلاعاتش خیلی کمه. به سه دقیقه نکشید که یه لینک توی جوابش برام فرستاد. رفتم توی لینک و دیدم که این موسسه در مورد اتوبوس های شهری خدمات نمیدن. دوباره میل زدم و دوباره با همون سرعت جواب داد که زنگ بزن بهشون، مطمئنا اطلاعات خوبی بهت میدن. من هم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. با مدیر تعمیرات و نگهداریشون حرف زدم و گفت ما خدمات اتوبوس نمیدیم، باید به موسسه حمل و نقل شهری بریزبین زنگ بزنی. دید که دارم من من میکنم، خودش شمارشو بهم داد و گفت زنگ بزن اونجا. زنگ زدم و دوباره با مدیر تعمیرات و نگهداری صحبت کردم. گفتم :من دانشجوی دانشگاه کیو یو تی هستم و برای یه تحقیق دانشگاهی احتیاج دارم که یه ربع وقتتو بگیرم. گفت مطمئننا بیشتر از یه ربع باهام کار داری حالا برای کی میخوای؟ من هم پیاز داغشو زیاد کردم گفتم هفته دیگه باید تحویل بدم. خندید و گفت پس یعنی یه جورایی اورژانسی می خوای منو ببینی، بذار یه نگاه بندازم. چهارشنبه ساعت چهار چطوره؟ من هم گفتم از این بهتر نمیشه. گفت آدرسو یادداشت کن، چهارشنبه بیا ببینمت.

امروز با نیما رفتیم اونجا. نگهبانی مشخصات ما رو گرفت و زنگ زد به کریگ. دو دقیقه بعد خودش اومد دم در و ما رو راهنمایی کرد توی اتاق کنفرانس. راس چهار جلسه رو شروع کرد و مثل یه استاد از اول اول شروع کرد سیستم های تعمیرات و نگهداری اونجا رو برای ما توضیح داد. ده تا سوال نوشته بودم و اونا رو می خوند و جوری جواب می داد که کاملا شیر فهم میشدیم. یک ساعت تمام حرف زد. یه جورایی بهت زده شده بودم. یه مدیر در این سطح، یک ساعت تمام برای من و نیما، فقط با یه تلفن و نشون دادن کارت دانشجویی، تدریس کرد. وقتی ساعت پنج شد، حرفهاشو جمع بندی کرد و کاغذ ها رو بهم داد و پرسید: سوالی نیست؟ من هم گفتم نه! با خنده گفت مطمئنی؟ چون احتمالا منو دیگه نخواهی دید! من هم با خنده گفتم نه! ممنون، خیلی بیشتر از انتظاراتمون بود. بلند شد، تا دم در خروج با ما اومد و یهو پرسید: راستی این شلوغ پلوغیا به کجا رسید؟ وقتی هم سن و سال شما بودم، تو کشور شما انقلاب شد، الآن دوباره شلوغ پلوغ شد، چرا انقدر اونجا شلوغ میشه؟ من هم گفتم بالاخره هر کشوری یه سری اتفاقاتی توش میفته دیگه. اون هم خندید و گفت: آره خب، ولی مال شما یه کم زیاده!! باز هم اگه کاری داشتی، تلفن من رو که داری، بهم زنگ بزن. خدافظی کردیم و اومدیم بیرون. تا چند دقیقه با نیما حرف نمیزدم. باورم نمیشد که میشه به یه جوون، به یه دانشجو، به یه آدم، به نیازهاش، به درخواست هاش، به فعالیتش، به پس زمینه اش انقدر احترام گذاشت. واقعا باورش برام سخت بود، ولی خوب دیگه، اینجا اینجوریه!

شب خوش

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

تفاوت



امروز میخوام از تفاوتهایی که بریزبین و استرالیا با تهران و ایران دارن بنویسم. شاید زود باشه که الآن راجع به همچین موضوعی حرف بزنم، ولی اونقدر تفاوت دیدم که بشه تبدیلش کرد به یه پست.

· اینجا ماشیناشون فرمون راستن. راستش هنوز بعضی اوقات موقع رد شدن از خیابون گیج میزنم و برای همین دو طرف رو نگاه میکنم.

· اینجا خیلی مرطوب تر از تهرانه و تازه الآن با پنجاه درصد رطوبت دو روز طول میکشه که لباسا خشک بشه، وای به حال تابستون با صد در صد رطوبت.

· مناطقی که شهرهای بزرگش هستن، خیلی سر سبزن.

· سرد ترین روزهای زمستونش که عین اردیبهشت تهران بود، حالا ببینیم تابستونش چه جوری میشه.

· برنج و نون و پنیر و میوه و سبزیجات اینجا با اون چیزی که تو ایران میخوریم خیلی فرق داره.

· ساعت پنج یا شش بعد از ظهر تقریبا تمام فروشگاه ها و مراکز خرید و رستورانها و فود کورت ها بسته میشه و بقیه رستوران ها هم ساعت نه میبندن و فقط تعداد معدودی مک دونالد و ساب وی بیست و چهار ساعته کار میکنن.

· پریز های برقشون یه مدل عجیب غریب سه شاخه است.

· بر خلاف ایران که وقتی مستی ترجیح میدی که سوار ماشینت بشی و زود تر برسی خونه، اینجا اگه پیاده باشی یا سوار تاکسی و اتوبوس که کسی کاریت نداره، ولی اگه پشت ماشین باشی، جریمه و زندان و محرومیت مادام العمر از رانندگی در انتظارته.

· وقتی سوار اتوبوس و قایق میشی، یا وارد مغازه، اداره، قسمتی از دانشگاه، رستوران و خلاصه با هر آدمی که رو برو میشی، با لبخند بهت سلام میکنه و پشت بندش هم حالتو میپرسه و تو هم طبیعتا بهش لبخند میزنی و جوابشو میدی و حالشو میپرسی. یعنی در طول روز شاید پنجاه نفر حالتو بپرسن!!!

· اگه به یه مشکلی بر بخوری مثلا گم بشی، یا یه سوال در مورد راه های رسیدن به یه شهر دیگه از یکی بپرسی، اگه بلد باشه، جوری راهنماییت میکنه که پشیمون بشی. تا حالا چندین و چند بار شده که موقع آدرس پرسیدن، طرف چند دقیقه ای با ما راه اومده تا ما یه وقت خدایی نکرده به مشکلی بر نخوریم.

· وقتی توی خیابون راه میری یا توی اتوبوس نشستی و یا در هر موقعیت دیگه ای، اگه چشمت تو چشم یه غریبه افتاد، هر آینه ممکنه که با یه لبخند یا یه سلام علیک روبرو بشی.

· صف اینجا معنی داره. هیچ کسی رو نمیبینی که بزنه تو صف یا هل بده. یه بار جلوی کافی شاپ دانشگاه صف بود ولی تقریبا نفره اول توی صف دو متر با کسی که داشت سفارش میداد فاصله داشت. من هم نفهمیدم و رفتم پشت سر اونی که داشت سفارش می داد. هیچ کس هیچ چیزی هم به من نگفت. نوبتم که شد، صندوق دار گفت صف رو ندیدی؟ و من هم متعجب برگشتم و دیدم ده نفری تو صف واستادن. با شرمندگی گفتم نه، متوجه نشدم. وقتی داشتم می رفتم ته صف، باز هم چند نفری تو صف بهم لبخند زدن.

· اینجا اساتید دانشگاه، مدیرها، رییس ها، دانشجوها، کارمند ها، گارسون ها خلاصه همه و همه به اسم کوچیک هم دیگرو صدا میزنن. اون چیزی که به سینه کارمند ها زده میشه، فقط روش اسم کوچیکشون نوشته شده. سر کلاس می خوای سوال بپرسی، خیلی راحت استادت رو مثلا آدریان صدا میکنی، مهم نیست که بالای هفتاد سالشه. اولین جلسه ای که کلاس ها تشکیل میشه، همشون تلفن محل کارشون رو میدن که اگه به یه مشکلی برخوردی بهشون زنگ بزنی.

· خدمات بعد از فروش اینجا معنی داره، اگه یه چیزی از یه فروشگاه بخری، مثلا یه کنسرو، بازش کنی و از مزه اش خوشت نیاد. با فاکتورش می بری همونجا و پسش میدی، یا مثلا اگه یه وسیله ای بخری و به هر دلیلی همون روزهای اول خراب بشه، باز هم با فاکتور می بری و برات بدون سوال و جواب عوض می کنن.

· هر ساعتی از روز بری بیرون حتما یه سری آدم میبینی که دارن میدون و یا پیاده روی میکنن. خیلی ها با دوچرخه میرن اینور و اونور (عین تهران پر از پستی و بلندیه) و خلاصه تقریبا اکثرشون هیکل های ورزشکاری خوبی دارن.

· دور دور کردن با ماشین و سیستم های ماشین بازی ایران و دختر بازی ها و ... به هیچ وجهی اینجا شناخته شده نیست. ماشین فقط وسیله حمل و نقله، همین و بس، حالا یکی فیات چهل سال پیش داره، یکی فراری انزو.

· به طرز غیر قابل باوری اینجا خارجی (غیر استرالیایی) زیاده، برای همین هم به هیچ عنوان سنگینی نگاهی رو حس نمیکنی و هم اینکه در برخورد های روزمره، کاملا به عنوان یک شهروند متمدن باهات برخورد میکنن و البته با لبخند.

· از هر مناسبتی برای خوشگذرونی استفاده میکنن و تعداد کنسرت های خیابونی اینجا قابل شمارش نیست.

· مثل تهران فقط چند روز تو عید آسمونش آبی نیست، بلکه کل سال آبیه.

· میگن تو تابستونش هر لحظه ممکنه بارون بیاد و هر لحظه هم قطع بشه!

· هر جوری که بیشترین حالت راحتی رو براشون داشنه باشه، از خونه میان بیرون. رکابی، شلوارک و دمپایی.

· تا حالا غیر از چند تا رستوران درپیتی که دستگاه کارت خوان نداشتن، نشده که جایی نتونم از کارتم استفاده کنم. تقریبا میتونی ماه ها بدون اینکه یه قرون پول تو جیبت باشه، با کارتت زندگی کنی.

در کل تفاوت اینجا با اونجا خیلی زیاده. میتونم بگم غیر از اون حلقه افراد صمیمی، آدم در کل چیز دیگه ای رو از دست نمیده، که اونهم به لطف تکنولوژی خیلی قابل تحمل تر شده و البته باز هم بستگی به آدمش داره که بتونه با این همه تفاوت با اینجا کنار بیاد یا نه!


شب خوش

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

افتتاحیه

سلام

اولین باری که بلاگ نوشتم، توی یاهو سیصد و شصت بود. اولش با یه سری اطلاعات حرفه ای از سینما و عکاسی شروع کردم، ولی یواش یواش تبدیل شد به دلنوشته و داستان کوتاه و درد دل و این جور چیزا. وقتی اونجا تعطیل شد، نوشتن من هم تعطیل شد. فکر کنم آخرین پستی که نوشته بودم به سال قبل بر میگرده. اومدم اینجا و یواش یواش احساس کردم که دلم میخواد دوباره بنویسم. نیما بلاگ راه انداخت و من هم وسوسه شدم که دوباره شروع کنم. در حال حاضر نمیدونم که توش چه چیزهایی خواهم نوشت، ولی میدونم که به مرور زمان انواع و اقسام پست ها توش قرار میگیرن. از اعترافات رنگی گرفته تا خاطره های سیاه و سفید.

چرا ماهیتابه : یه سری اسم توی ذهنم بود که همشون پر بود، همینجور که پشت کامپیوتر مستاصل نشسته بودم، یه نگاهی به دور و برم انداختم و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد، ماهیتابه ای بود که توش برای ناهار املت درست کرده بودم. احساس کردم اسم جالبی میتونه برای بلاگ باشه.

برای اولین پست تصمیم گرفتم که بنویسم بعد از گذشت بیشتر از یک ماه که اومدم استرالیا، دلم بیشتر از همه برای چه چیزهایی تنگ شده . دوستان عزیز اگه اسمشونو توی این پست ندیدن ناراحت نشن، چون که قرار نیست از کسی نام ببرم، فقط چیزهایی که دلم براشون تنگ شده:
  • بالش و تختم
  • نون بربری داغ
  • پنیر لیقوان
  • لوبیا پلوی مامانم
  • ته چین رستوران کولاک
  • کافی شاپ موزه سینما
  • یک بحث روشنفکری اصیل تو کافه عکس با دوستان روشنفکر
  • شیرینی تر
  • ماشینم
  • دیوارهای اتاقم با اونهمه پوستر و عکس و پازل و قاب عکس
  • پوکر پنج نفره رو بسته با نیما و علیرضا و سعید و بابک
  • یه دور همی توی خونمون
  • روستای امامه
  • پیتزای پنتری
  • رست بیف جرج با امید-آق-رشیدی و روزبه
  • رفتن به رستوران های گرون قیمت مثل سوییسی ها و آنتروکت ساعت پنج بعد از ظهر با سیاوش و دیدن منوی اونها به بهانه داشتن یه مهمونی بیست نفره
  • بحث تکنولوژی با علی و پاستاهای فرناز
  • دست پخت همایون (کوبیده، کباب ترش، خوراک زبان) و فیلم دیدن با همایون و شقایق
  • یه گپ صمیمی دو نفره چند ساعته با بابک تو کوچه مینو
  • کل کل سر یه موضوع الکی با علیرضا
  • ناهارهای ظهر جمعه با مامان و بابا
  • لیگ سه نفره فوتبال پلی استیشن با روزبه و بابک
  • سوسیس و کالباس وطنی
  • هندونه زیر بغل گذاشتنها با جناب آقای دکتر خلقت دوست
  • تاکسی برای مواقع بی ماشینی
  • دورهمی خونه هانی و مانی با بقیه مخلفات
فعلا دیگه چیزی یادم نمیاد. فقط چیزی که هست دلم برای جوبهای خیابون ولی عصر و بازار تجریش و ترافیک و آسمون خاکستری تهران هنوز که تنگ نشده.

شب خوش