۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

من را این گونه بشناس


نا کشیده حضورم
                 از مرز بی امان رفتنی خوشم
                                                که رفتن نیست

در جایی مانده ام 
               که کویر سهمش را از ویرانی ام می خواهد


من قوی مانده ام


زنده ها دوره ام می کنند
                        و روحم جایی پر می کشد
                                                که روحی نیست


من سهمم را تنها از خودم می طلبم


من یاد گرفته ام
            که فردا باشم


من از ذهنم میخوانم
                   که چه می خواهم


برگ های خاطره را جمع می کنم
                                     دفترم را نمی بندم


زنده ها را می بینم
                   مرده گان را می خوانم


بودنم را تاب می آورم
                     تا تازه شدنم را در دستانی ببینم
                                                           که خفته است


این منم
       بی هیچ کم و کاستی
                           من را این گونه بشناس
.
.
.
                                                                                                          '' آیدا مختاری ''

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

ماضی بعید


از تو که حرف می‌زنم

همه فعل‌هایم ماضی‌اند

حتی ماضی بعید

ماضی خیلی خیلی بعید

کمی نزدیک‌تر بنشین

دلم برای یک حال ساده تنگ شده است


"معصومه ناصری"

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حباب - قسمت دوم

** این داستان ادامه ای بر پست قبلی (بیا شب را با رنگ بشکنیم) می باشد**

هنوز حوله حمام به تن داشت. روی لبه صندلی میز توالتش نشسته و مشغول لاک زدن بود. از وقتی دیپلم گرفته بود، دستانش بدون لاک دیده نشده بودند ولی هنوز با لاک زدن دست راستش مشکل داشت. باید تمرکز میکرد تا دستش خط نخورد. به انگشت میانه که رسید ، تلفن داخلی برج زنگ خورد. فرچه را در ظرف قرار داد و با احتیاط زیاد که دستانش به جایی نخورند ، گوشی را برداشت . نگهبان برج اطلاع داد که خانم دکتر آمده است. در ورودی را با آرنج باز کرد و به اتاق خواب رفت. خانم دکتر ، دوست دوران بچگی اش بود که بواسطه شوهرش به این نام شناخته میشد.چند لحظه بعد در حالی که در را پشت سرش می بست بلند گفت :" سلام عروس خانوم. صبحتون بخیر!" لاک زدن انگشت آخر زن تمام شده بود. جواب داد :" سلام چطوری؟ اصلا حال و حوصله ندارما ، شوخی موخی نکن باهام!" خانم دکتر در حالی که مانتو اش در می آورد گفت :" چی چی رو حوصله ندارما.... بذار از راه برسم بعد داد و بیداد راه بنداز، در ضمن فردا به سلامتی، سومین سالگرد پیوند دو کبوتر عاشقه! هر چند باید سه شبانه روز جشن و پایکوبی راه مینداختین ، ولی همین یک شب هم تو این وانفسا ، خودش غنیمته!"
.
انگشتانش را باز نگه داشته بود و فوت می کرد تا زحماتش به هدر نرود. از اتاق بیرون آمد و بدون دست دادن روبوسی کرد و دگمه چای ساز را که روی میز بود فشار داد. صندلی را عقب کشید و نشست.دل پری داشت و بی مقدمه گفت :" میدونی ، واقعا دیگه خسته شدم. با اون یه سال دوستی و نامزدی ، الآن چهار ساله که میشناسمش. هر سال رابطمون داره بد تر و بد تر میشه. " دگمه چای ساز بیرون پرید و خانم دکتر که تا الآن جلوی آینه مشغول درست کردن موهایش بود ،به سمت میز ناهار خوری آمد و دو فنجان چای ریخت و نشست. زن ادامه داد :" اولین باری که دیدمش توی اون دوران جهالتم بود که داشتم تو کثافت دست و پا میزدم. منو آورد تو این خونه . مثل فیلم جلوی چشممه. چه خوراک زبانی درست کرده بود. واقعا تو خونه بابام همچین چیزی نخورده بودم. چه حرفهای قلمبه سلمبه و روشنفکرانه ای که تحویلش ندادم. یادش بخیر. اون موقع ها واقعا مثل لیلی و مجنون بودیم." خانم دکتر گفت :" هنوزم خیلی ها حسرت زندگی شما رو میخورن، خیلی جفتتون سخت میگیرین." زن کاغذ یک شکلات را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت. گفت:" همینه دیگه ، بیرونمون مردم و میسوزونه ، داخلمون ، خودمونو. تو که غریبه نیستی . هم اون موقع تو جریان همه کار های من بودی ، هم الآن هستی. به اندازه یه تک سلولی هم بهم احساس نداره. عین یه ماشین کوکی شده. دست بزن هم که پیدا کرده." حوله اش را باز کرد و جای دو کبودی تازه روی پوست شفافش خودنمایی می کرد
.
خانم دکتر بلند شد و به آشپزخانه رفت و در یکی از کابینت ها را باز کرد و با یک ظرف توت خشک برگشت. گفت :" من که احساس می کنم قابل حله. تا حالا نشستین مثل دو تا آدم بزرگ با هم حرف بزنین؟" زن که شکلات در دهانش پخش شده بود،جرعه ای چای نوشید و با سر جواب مثبت داد. ادامه داد:" به اندازه موهای سرم. هر سری هم بهم قول میدیم که درستش کنیم و برگردیم مثل اون روزا ولی نمیشه که نمیشه." خانم دکتر پرسید:" از بد دلی اش کم نشده؟ هنوزم حسادت میکنه." وقتی پوزخند زن را دید با لبخند ادامه داد که :" حق هم داره ، هر روز خوشگل تر و جذاب تر از دیروز. جدی میگم ، اگه من شوهرت بودم و تازه اگه اون پیش زمینه رو هم ازت نداشتم حتما تو خونه زندانی ات می کردم ، چه برسه به اون بدبخت که اولین بار به عنوان یه خیابونی آوردت خونه اش." زن سکوت کرد. انگار داشت به آن یکی دو سال جوانی اش فکر می کرد که چه آتشی سوزانده بود. آتشی که با این آشنایی ، کم کم بطور کلی خاموش شده بود . گفت :" چی بگم؟ آره ! اون موقع حق با توئه. یه دختر خیابونی بودم که یه ذره با کلاس بود و تو کافه می نشست و حرفای روشنفکرانه هم میزد. ولی از وقتی که رابطمو با این مرتیکه شروع کردم ، دست از پا خطا نکردم. اون یه سال دوستی و سال اول ازدواج خوب بود. داشتیم با هم قصر کاغذی می ساختیم و قرار بود که با هم مبلمانش کنیم و توش تا ابد زندگی کنیم. خودت که بهتر میدونی، وقتی رفتم سراغ کار گریم برای این بود که هم سرم گرم شه ، هم یه کمک خرج باشم . اولش کلی منو تشویق می کرد و برام وسائل می خرید و دی وی دی آموزشی میاورد و خلاصه کلی بهم حال میداد. وقتی کارم شروع شد هم تا یه سال خوب بود. روزکار که بودم ، تنها می رفتم و شب کار که می شدم با هام میومد سر صحنه. خودشم که علاقه داشت و یه چیزایی سرش میشد، واسه خودش می رفت با کارگردان و تصویر بردار و اینا گرم می گرفت. نزدیکای صبح هم میومدیم خونه و دو ساعت می خوابید و می رفت سر کار. ولی الآن واقعا نمیدونم چه مرگشه؟

خانم دکتر بلند شد که فنجان ها را به آشپزخانه ببرد و با دست رو شانه زن گذاشت و مانع بلند شدنش شد. زن سیگاری روشن کرد و با صدایی بلند تر که به واسطه باز بودن شیر آب میخواست به گوش مخاطبش برسد ، گفت :" گاهی اوقات احساس می کنم داره از قصد این کار ها رو باهام میکنه که مثلا ازش بدم بیاد. کارم رو که تعطیل کرد. دوستامو که محدود کرد. خط موبلیامو عوض کرد و مدام یا داره پرینت موبایل و خونه رو چک میکنه یا اس ام اس هامو میخونه. نیم ساعت به نیم ساعت زنگ میزنه که کجایی و چی کار میکنی؟ از غذاهام ایراد میگیره ، از لباسام ایراد میگیره، از حرفام ایراد میگیره ، از برخوردام ایراد میگیره ، از خریدام ایراد میگیره ، دیگه به اینجام رسیده. خسته شدم. " خانم دکتر در حالی که دستانش را به شلوارش می مالید که خشک شود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :" هیچ وقت بهش گفتی که بچه دار شین؟" زن سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و گفت :" دو هزار بار. هر دفعه یه بهانه جفنگ میاره و بحث رو عوض میکنه. میدونم که از عرب ها هم سالم تره. بچه بخوره تو سرش ، الآن شش ماهه که حاضر نیست درست حسابی بهش دست بزنم یا حتی بدون اون آشغال کارشو بکنه! بهش میگم اینو نذار ، جدیدا بهم حساسیت میده، خارش میگیرم ، کل داستان رو کنسل میکنه، همین دو هفته پیش که آخرین باری بود که کنار هم خوابیدیم ، اون لباس خواب سیلک مشکی رو که ولنتاین برام خریده بود رو پوشیدم، اومد کنارم دراز کشید و شروع کردم به ناز کردنش. یه ذره که به نظرم حالش جا اومد ، باز غلت زد تا از پا تختی اون اختراع مسخره بشری رو در بیاره ، بهش گفتم ، آخه من زنتم ! از چی می ترسی ، می ترسی ایدز بگیری؟ اونو که آزمایش دادم ، دیدی که منفی بود! می ترسی بچه دار شیم ، که خوب بهتر ، زندگیمون هم یه تحول بزرگ میکنه و از این رکود در میاد، از چی می ترسی؟ می دونی چی گفت؟ " با سر اشاره ای مبنی بر ندانستن جواب آمد و زن نیز پکی به سیگار زد و گفت :" یا این که اینو میذارم یا این که شب بخیر ! منم لج کردم و گفتم من کل بدنتو بدون سانسور امشب لازم دارم ! اونم بلند شد و در اتاق رو از بیرون قفل کرد که یه وقت نرم بیرون سراغش و تا صبح رو کاناپه خوابید. تا الآن هم رو کاناپه می خوابه. منم از اون موقع باهاش قهرم ، آخه اینم شد شوهر؟ دیگه جدا حالم ازش بهم می خوره! فکر کرده فقط خودش مرده و میدونه که چی خوبه و چی بده! باز از اون آفتاب مهتاب ندیده ها بودم ، یه چیزی! آخه سر کی رو میخوای شیره بماله؟ چقدر بی احترامی ؟ چقدر ........"
ناگهان زن سراسیمه از جا پرید و به سمت اتاق خواب رفت. با رنگ پریده به سالن برگشت و موبایلش دستش بود. گفت:" وای خدای من ! موبایلم زیر لباسام مونده بود و شش بار زنگ زده. اصلا حوصله اراجیفشو ندارم . کاش میشد تو خواب سکته کنه و منم راحت شم!" تلفن بی سیم را برداشت و شماره ای گرفت . " سلام ، خوبی؟..... منم خوبم ممنون........ ها؟ آخه رفته بودم حموم و موبایلم مونده بود زیر لباسام ، زنگشو نشنیدم، ببخشید......بابا جون ، نشنیدم خوب! ببخشید" نگاه حاکی از کلافه گی و تقاضای کمک به دوستش انداخت و دوستش نیز لبخندی در جواب به سویش فرستاد. " آره اینجاست ، تازه رسیده....... احتمالا بریم برای فردا شب خرید، یادت که نرفته مهمون داریم........ نگفتم که کمک میخوام این حرف و میزنی ، فقط یادت نره که دوستای خودتم میان....... خدافظ" با عصبانیت گوشی را قطع کرد و زد زیر گریه. با هق هق گفت :"بهم میگه ایشالا از پس چهار تا مهمون بر میای که؟ حال و حوصله کمک ندارم ، احتمالا هم فردا یکم دیر میام خونه ، کار دارم! " دستمالی برداشت تا دماغش را بگیرد . گفت :" من که فکر کنم شلوارش دو تا شده ، همه اش یا دیر میاد یا بی حوصله است. هیچ کاری بهم نداره و منم همش دارم دعا میکنم که خدایا یکی از ما دو تارو بکش اون یکی راحت میشینه زندگیشو میکنه! طلاق هم که نمیتونم بگیرم ، چون دلیلی برای دادگاه ندارم . خسته شدم آخه....." خانم دکتر آمد و سر زن را روی سینه اش گذاشت و اجازه داد که راحت گریه کند.
گریه اش که تمام شد و مقداری خودش را خالی کرد، گفت :" واقعا دیگه دارم کم میارم. کمکم کن. " خانم دکتر کمک کرد که زن بلند شود و گفت :" برو سر و صورتتو بشور ، یکم آرایش کن بریم خرید. کلی کار داریم، چند تا مهمون دعوت کردی؟" زن دماغش را بالا کشید و گفت :" هشت تا از دوستای من با شوهراشون و نه تا از دوستای اون که پنج تاشون مجردن، میشه چند نفر؟" خانم دکتر گفت :"با خودتون سی و یک نفر ، چه خبرهههههه؟"
***
در لپ تاپش را بست. غیر از او هیچ کس در شرکت نبود. بعد از آخرین اخراجش ، در شرکت دوستش مشغول شده بود و او هم که اطمینان کامل داشت ، کلید شرکت را به او داده بود تا هر وقت که می خواهد از شرکت بیرون بیاید و در را قفل کند. آخرین مطلبی که خوانده بود در مورد تنها رگی در بدن بود که از کبد عبور نمیکرد و خونش تصفیه نمیشد. این رگ ، رگی بود که از روده خارج میشد. برای همین موضوع بود که مسکن های قوی برای دردهای شدید مثل سنگ کلیه را به صورت شیاف تجویز می کنند. مدتی بود که به مسائل پزشکی علاقه مند شده بود ، سایت مورد علاقه اش ، سایتی بود که در مورد زیاد و کم شدن عناصر طبیعی در بدن و تاثیر آنها بصورت خالص و چگونگی تشخیص کمبود آنها و روش جبران و تغذیه صحیح و غیره می نوشت. در فکر این رگ بود که به ساعتش نگاه کرد. تازه شش و نیم بود. زنگ برای چک کردن زنش را زده بود و می دانست که از یکی دو ساعت دیگر مهمانها باید می رسیدند ، گفته بود که کار دارد و دیر می آید. بلند شد و چراغ ها را خاموش کرد و به خیابان آمد. بعد از گذشت یک سال از آن تصادف ، هنوز پایش کمی لنگ می زد. تصادف شدیدی کرده بود ، طوری که اگر چند دقیقه دیر تر به بیمارستان می رسید ، بخاطر مقدار خونی که از بدنش خارج شده بود، می مرد. در پیاده رو راه می رفت که یک موتوری به وسط خیابان پرتابش کرده بود. در زمان نقاهتش در بیمارستان شایعه هایی شنیده بود و بعد از مرخص شدن ، در مورد صحت و سقم آنها بررسی کرده بود. لنگ لنگان به سمت دکه روزنامه فروشی رفت و یک پاکت سیگار خرید. سوار ماشین شد و راه افتاد. حوصله موزیک هم نداشت و پنل ضبط را اصلا وصل نکرد. به سمت مقصد نا معلومی راه افتاد و به آرامی رانندگی کرد. چهار گوشه شهر را سر زده بود و نزدیک یازده به خانه رسید. آن دوست و در واقع رییس اش ، خارج از ایران بود و به راحتی می توانست بهانه شرکت را بیاورد. مهمان ها شام خورده بودند. او هم سریع شام خورد و با تظاهری عجیب ، از مهمانها پذیرایی کرد. طوریکه اکثر مهمانها متقاعد شدند که او واقعا کار داشته و از این مراسم بسیار خرسند است و با زنش نیز در صلح و آرامش زندگی می کنند.
.
شوهر خانم دکتر ، یعنی آقای دکتر ، سیگار به لب، سیگار مرد را روشن کرد و گفت :" اوضاع و احوالت چطوره؟ رو به راهی؟" مرد جواب داد :" ای ! وصله پینه ای شدم دیگه!" دکتر گفت :" تو تازگیا آزمایش دادی؟ " مرد با سر اشاره کرد و گفت :" برای چکاپ سالیانه" دکتر گفت:" دیروز رفته بودم بیمارستان و یکی از همکارای آزمایشگاهی منو دید. " مکثی کرد تا پکی به سیگارش بزند و در عین حال حرفی را که میخواست بزند را بالا و پایین کند و به بهترین نحو بزند، ادامه داد :" اگه تونستی فردا پس فردا یه سر بیا مطبم ، کارت دارم." مرد تظاهر به تعجب کرد و گفت :" اتفاقی افتاده؟ نکنه حامله شدم؟" دکتر گفت :" نه چیز مهمی نیست ، اگه تونستی ، یه سر بیا یه گپی بزنیم." همان موقع خانم دکتر هم به صورت ناخواسته به کمک شوهرش آمد و دکتر نیز از فرصت استفاده کرد تا موضوع را عوض کند. مرد پیش دستی کرد و از دکتر پرسید :" راسته که میگن آدم وقتی میمیره ، سلولهای بدن پتاسیم آزاد میکنن؟" دکتر با تعجب واقعی جواب داد:" آره ، چی شد یاد این موضوع افتادی؟" مرد گفت:" هیچی آخه یکی میگفت تو زندانها برای اینکه یکی رو بکشن و کسی نفهمه از پتاسیم استفاده میکنن. چون با اون پتاسیم قاطی میشه و پزشک قانونی علت مرگ رو سکته تشخیص میده؟" دکتر به زنش نگاهی انداخت و گفت :" من چیزی در این زمینه نشنیدم ، ولی ممکنه، چون هم پتاسیم کشنده است ، هم سلول ها پتاسیم آزاد میکنن ، ولی نمیدونم چه تاثیری روی سلول های بدن میذاره. شاید درست باشه." مرد همان موقع سرفه ای کرد و به بهانه خالی کردن خلط گلو به دستشویی رفت. این کار را بیشتر برای پایان دادن به هم صحبتی دکتر انجام داد.
مهمان ها رفته بودند و زن و شوهر در سکوت مطلق خانه را کمی جمع و جور کردند. کارهای خانه تا حدی تمام شد و زن که از خستگی روی پاهای خودش بند نبود، به دستشویی رفت و سریع لباس عوض کرد و بدون گفتن شب بخیر به تختش رفت تا بخوابد. مرد نیز با شلوار بیرون و زیر پوش و جوراب روبروی تلویزیون ، روی کاناپه لم داده بود و به صحنه های جالبی که امروز در ناصر خسرو دیده بود فکر می کرد. پیشنهاد انواع داروهای جنسی و غیر جنسی ، مواد مخدر و ... تا به امروز به ناصر خسرو نرفته بود. خم شد و سیگاری برداشت. آخرین نخ سیگار پاکت بود. پاکت را مچاله کرد و با زیپو اش سیگار را روشن کرد. تقریبا فقط دو پک زد و بقیه سیگار ، فقط دود شده بود. در ذهنش همه چیز را مرور کرد و مطمئن شد که تمام مدارک و نتایج را از بین برده است. بلند شد و به دستشویی رفت. از جیبش بسته ای در آورد که از ناصر خسرو خریده بود. مدتی به آن نگاه کرد و لخت شد. به اندازه ای بود که برای استعمال به صورت شیاف ، خیلی به مشکل بر نخورد. کارش که تمام شد ، دستانش را شست. به اتاق خواب رفت و کنار زنش دراز کشید. زیر لب گفت :" منو ببخش!" شانه زنش را بوسید و به آرامی پلکانش سنگین شدند.
پزشک قانونی ، تشخیص سکته در خواب را صادر کرد و مراسم تشییع جنازه و ختم در نهایت آبرومندی برگزار شد. زن هنوز نمیدانست که از این اتفاق چه احساسی باید داشته باشد. آرزو های این چند وقته به حقیقت پیوسته بود. او هم اکنون احساس آزادی می کرد. به عنوان کادوی سالگرد ، مرد سند به نام خورده خانه را انتخاب کرده بود و آنرا جلوی همه دوستانشان به زنش داده بود. تنها در خانه خودش نشسته بود و هنوز هر از گاهی گریه می کرد. نمیدانست این گریه اش تحت تاثیر جو است یا واقعی است. سعی می کرد خیلی دچار احساسات نشود و با یادآوری ظلم ها و آزارهایی که از طرف شوهرش می شد ، برای خودش دلسوزی می کرد. در این حال و هوا بود که زنگ داخلی برج صدا کرد. نگهبان گفت :" خانوم دکتر اومدن ، یه نامه هم دارید که میدم بیارن بالا." با دستی که هنوز سنت لاک زدگی اش را حفظ کرده بود در را باز کرد. خانوم دکتر با یه نامه داخل شد و گفت :" ماله اون خدا بیامرزه ، از طرف آزمایشگاهه" زن نامه را باز کزد. بعد از خواندنش در سکوت ، بی اختیار اشکش جاری شد. این گریه کاملا وافعی بود. در نامه خواسته شده بود که برای شروع معالجات و ذکر یک سری از نکات در مورد بیماری ایدز، به آزمایشگاه برود. تحقیقاتی که مرد بعد از مرخص شدن از بیمارستان انجام داده بود ، مشخص کرده بود که شایعات در مورد خون آلوده درست بوده است.
.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بیا شب را با رنگ بشکنیم - قسمت اول

دوباره عادتهای قدیمی من دارند بر میگردند. از رانندگی سریع و نداشتن تحرک و دیر از خواب بلند شدن، تا کشیدن سیگار و استفاده از فیلتر شکن برای سایتهای غیر اخلاقی و تخلیه روحی جسمی و رفتن به کافی شاپ به تنهایی و غیره و غیره. شاید دلیل این که عادتهای من مجددا رو به من حرکت می کنند ، این باشد که از وقتی که تصمیم گرفتم این عادت ها را کنار بگذارم تا الآن ، زندگی ام روند معکوسی را طی کرده است. آن شور و شوق و سر و صدا، آن تحرک و رفیق بازی، آن همه انرژی و شادابی ، کم کم از بین رفت و تبدیل شدم به کسی که موبایلش را هفته ای شارژ می کند، چون در طول روز غیر از اشتباهاتی که مخابرات مرتکب می شود، زنگ دیگری نمی خورد. شاید راست گفته اند که ترک عادت موجب مرض است. باز هم در کافه عکس ، تنها نشسته بودم و مشغول نوشیدن یک قهوه و کشیدن سیگار بودم که توجهم به میز آن طرف کافه جلب شد
با خودم فکر کردم که این دختر احتمالا بیشتر از من اینجا می آید ، چون در این یکی دو هفته که دوباره پای من به کافه باز شده است، هر بار من او را دیده ام. دختری است زیر بیست سال. با موهای مشکی سنگین و طبیعی. خوش قیافه و بدون هیچ گونه عمل جراحی ولی آرایش نسبتا غلیظی دارد. قد نه چندان بلند ولی هیکل جذاب. دستانی دخترانه با یک مانیکور مبتدیانه که سر ناخن ها همگی پریده است. معمولا با لباس عرف دانشگاه، یعنی مانتو و مقنعه است و همیشه ساق های پای جذابش را نیز در معرض دید قرار می دهد. با وجودی که کافه عکس از لحاظ آنتن دهی موبایل دچار مشکل است، موبایل او به راحتی به مشتریانش جواب میدهد و لحظه ای نیست که یا اس ام اس نفرستد یا با تلفنش صحبت نکند. در این چند برخورد گذشته نیز بعد از یک نگاه چند ثانیه ، یک لبخند معنا دار هم به سمتم شلیک کرده است. همین طور که دستم به پیشانی ام بود و سیگار در لای انگشتانم بیهوده جانفشانی میکرد، به صورت یک دوربین مدار بسته در زیر نظر من بود. ناگهان با تکان صندلی ام که بواسطه بلند شدن پسر پشت سری من بوجود آمده بود، به خودم آمدم. پسر که از هیکل بسیار متناسبی هم برخوردار بود ، با اعتماد به نفس بالا به سر میز دخترک رفت و نشست، دخترک هم با یک لبخند فریبنده از او پذیرایی کرد. بعد از چند دقیقه ، پسر به میز خودش برگشت ، من ناخودآگاه گوشم به سمت صحبتهای پسر و دوستش منحرف شد. شنیدم که پسر گفت : " میگه امشب سرم خلوت! اگه مکان داری معطل نکن، چون نباید خیلی دیر برم خونه مامانینا شاکی میشن و شروع میکنن به سین جیم و گیر و اینا!." لحظه ای به سمت میز خودم برگشتم و سیگار هدر رفته را در زیر سیگاری خاموش کردم.
چند روزی بود که در فکر دختر بودم و دوباره وقت خالی پیدا کردم و رفتم به کافه عکس. مثل دفعه های قبل آنجا بود و این بار گوش مشتری اش را شدیدا به کار گرفته بود. مدتی منتظر شدم تا میز همیشگی ام خالی شود که ناگهان پسر با لبخند حاکی از رضایت بلند شد. نمیدانم آدرنالین در بدنم ترشح شده بود یا هورمون دیگری ولی بدون فکر به سمت میز دخترک رفتم و خیلی سریع بحث را باز کردم و برای فردا ساعت هفت و نیم شب در منزل خودم قراری را فیکس کردم. لحظه ای که به خودم آمدم دیدم که از کافه بیرون آمدم و به سمت ماشینم در حرکتم. قهوه هم نخورده بودم.
با وجود اینکه مجالی برای گرفتن مرخصی نداشتم ، دو ساعت زودتر از محل کارم بیرون آمدم و قبل از رسیدن به خانه ، مقداری خرید کردم. خانه که رسیدم ، چند دقیقه ای به درهم برهمی و ریخت و پاش خانه ام نگاه کردم و فکر کردم که هنوز چند ساعتی فرصت دارم. از اتاق خواب شروع کردم و بعد به آشپزخانه و سالن رسیدم و بعد از دو ساعت ، خانه ام به صورت یک محل زندگی در آمد. این ریخت و پاش هم به دلیل بی انگیزگی ام بود، چون مدت ها بود که زنگ خانه ام را کسی غیر از سرایدار برج به صدا در نیاورده بود.
روی کاناپه ام لم داده بودم و با یک استرس عجیب به ساعت خیره شده بودم. تا به حال در این سی و دو سالی که زندگی کرده بودم این کار را نکرده بودم که بخواهم برای عشق بازی پولی بپردازم. اعتقاد داشتم که این مسئله، تنها چیزی است که خریدنی نیست و تجربه های محدودم ، فقط به دوست دخترهایم منتهی میشد که آن تجربه ها هم از دیدگاه من خرید و فروش محسوب نمی شد. به این فکر می کردم که آیا امکان بوجود آمدن عشق بعد از خریدنش نیز هست یا نه. شایدم هم عشق به صورت گذری بوجود می آید و فراموش می شود.آیا تا به امروز اشتباه کرده بودم ؟ قرار بود یکی از بزرگترین دغدغه های تمام زندگی ام را به راحتی با پولی که خواهم پرداخت ، از فکرم پاک کنم. بلند شدم و موزیک را از نیک کیو به مارک نافلر تغییر دادم تا شاید از این حال و هوا و جو فکری کمی بیرون بیایم.
زنگ تلفن داخلی بلند شد و نگهبان گفت که مهمان دارم. یک آرامش عصبی گونه داشتم. در را باز کردم و دخترک از آسانسوربیرون آمد. انگار سالها بود که من را می شناسد. دست داد و داخل شد. با همان تیپ همیشگی اش بود.بعد از ورودش اجازه خواست که به اتاق برود و آماده شود. من هم روی کاناپه نشستم و سیگاری روشن کردم. وقتی از اتاق بیرون آمد و در ورودی سالن نمایان شد، لحظاتی یادم رفت که چشمهایم نیز احتیاج به پلک زدن دارند. به صورت کامل لباسهایش را عوض کرده بود. یک تاپ صورتی با نیمرخ یک خرگوش ، دامنی سفید و کوتاه تر از شورت باکسر آقایان و یک صندل پاشنه بلند صورتی. آرایش کمتر و شیک تر از همیشه با موهایی باز و ریخته شده روی شانه ها. به دیوار سالن تکیه داد و لبخند زد. خیز برداشتم و بلند شدم و به سمتش راه افتادم. بر خلاف انتظارش که منتظر بود که لمس شود، صندلی میز ناهار خوری را کمی عقب کشیدم و تعارف کردم که بنشیند. تازه متوجه میزی که چیده بودم ، شد و همزمان با نشستنش پرسید که آیا مهمان دارم و من هم جواب دادم که به جز او منتظر هیچ کسی نیستم.
میز طوری چیده شده بود که شاید دختری به آن سن را معذب می کرد. یک بشقاب سوپ خوری روی یک بشقاب غذا خوری. دو ردیف کارد و چنگال. یک بطری شامپاین در سطل استیل پر از یخ و یک ظرف سالاد سزار و چند شمع خاموش. ازش پرسیدم که آیا برای شام خوراک زبان با سس قارچ دوست دارد و او هم در جواب گفت که حتما دوست خواهد داشت. در این چند سالی که تنها زندگی می کردم آشپزی ام معرکه شده بود. با ظرف سوپ برگشتم و دو بشقاب را پر از سوپ کردم. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ازم اجازه خواست که موزیک را عوض کند . به اتاق رفت و با یک سی دی به سمت سیستم صوتی رفت. وقتی مشغول عوض کردن سی دی بود فیلمی از روی دستگاه پخش را برداشت و رو به من گفت :"غیر قابل بازگشت ، فیلم خوبیه ! اگه خواستی فیلم قبلی این کارگردان رو بدم ببینی ! اسمش هست من تنها ایستاده ام . اونهم خشنه ولی جذابه." خودم این فیلم را داشتم ولی جوابی ندادم.به سمت میز راه افتاد و ناگهان تعجبم به حداکثر خودش رسید. موزیکی که گذاشته بود، تام ویتز بود. بعد از سکوت چند ثانیه ای ، پرسیدم که این خواننده را میشناسد و جوابی که بهم داد ، باعث شد که دیگر سوالی نپرسم : " از روی ظاهر آدما قضاوت نکن ، انتظار داشتی ضدبازی گوش بدم ، نه؟ ولی من هم یه چیزایی از فیلم و موسیقی حالیم میشه، مخصوصا جناب تام ویتزعزیز، فقط مارک نافلر یک کم جدیدا اذیتم میکنه" همین جمله کافی بود.
بعد از اینکه سوپ را در سکوت تمام کردیم ، به آشپزخانه رفتم و خوراک زبان را به سر میز آوزدم. در حین خوردن خوراک مقداری راجع به گاسپار نو کارگردان آن فیلم ودنیای سینما بحث کردیم و بحث کشیده شد به عرفان شرقی و متافیزیک. دختر فوق العاده پری بود. نمیدانستم که این همه اطلاعات را کی فرصت کرده که به دست بیاورد. شام تمام شد و به سمت کاناپه رفتم تا سیگاری روشن کنم. دخترک به دستشویی رفت که ناگهان موبایلش زنگ خورد. در شلوغی کافه هیچ وقت آهنگ موبایلش را نشنیده بودم. صدای گرم و محزون فردی مرکوریبود .
فضا های خالی، برای چه زندگی میکنیم؟ / مکانهای مطرود ، فکر کنم موسیقی را میدانم / آیا کسی میداند که ما به دنبال چه هستیم؟ / یک قهرمان دیگر و یک جنایت بی فکر/ در پس پرده ، در نمایش پانتومیم / نمایش باید ادامه پیدا کند / مهم نیست که از درون خرد شده ام / آرایشم در حال ریختن است ، ولی لبخندم پا بر جاست / مقاومت در برابر حمله دشمن ، آیا کسی وجود دارد که بخواهد ادامه دهد؟ / هر اتفاقی بیفتد مهم نیست ، زندگی ام را به شانس سپرده ام / یک قلب شکسته دیگر ، یک ماجرای عشقی نا فرجام / هر روز و هر روز ، آیا کسی میداند ، برای چه زنده ایم ؟ / من یاد میگیرم ، باید گرم تر شده باشم / به زودی در یک گوشه خواهم چرخید / بیرون از پیله ام، فلق تاریکی را می شکافد / و من در ظلمات خودم ، درد برای آزادی می کشم / روح من مانند بال پروانه ها رنگ شده است / افسانه های دیروز بزرگ میشوند ، ولی نمی میرند / دوستان ! من پرواز میکنم / من شمشیر را بر میکشم ، همه چیز را نابود خواهم کرد / باید انگیزه ای برای ادامه دادن پیدا کنم / همراه با نمایش / نمایش باید ادامه پیدا کند
موزیک انتخابی برای زنگ موبایل ، بیشتر از پیش من را بهم ریخته کرد.تا بحال انقدر دقیق به این اشعار توجه نکرده بودم. آیا این دختر وجود خارجی داشت یا در توهماتم این موجود کامل را خلق کرده بودم؟ سیگارم تمام شد که از دستشویی مستقیم به سمت من آمد، روی پای چپم نشست. نحوه نشستنش طوری بود که لمس کردن بدن صیقلی اش نا ممکن بود . دستم بی اختیار روی کفل چپش محکم شد. سرش را روی سینه ام گذاشت و چشمانش را بست. پایش را از کفلش بلند کردم و به روی پای راستم انداختم. کاملا در بقلم آرام گرفته بود. نگاهم به پاهای داخل صندلش افتاد ،سایز سی و هفت انگشتان خوش حالت با ناخن های گل بهی ، هماهنگ با رنگ ناخنهای دست که امروز بدون لب پریدگی بود.
***
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم. چند دقیقه ، چند ساعت ، چند روز ... شاید داشتم یه خواب شیرین می دیدم. از حس های پنج گانه ام فقط لامسه (که گرمای تن یه نفر دیگه) و شنوایی (که صدای قلبشو مخابره می کردند)، کار می کردند. دستش به زیر زانو هام رفت و به نرمی بلندم کرد. تغییری توی حالت صورتم به وجود نیاوردم. به سمت اتاق خوابش رفت و منو آروم روی تخت گذاشت. پیشونیمو بوسید و آروم صندلهامو از پام در آورد. وقتی که خم شد تا اونا رو کنار تخت بذاره ، پاهامو بوسید. اصلا نمیتونستم درک کنم که این احساسی که این حرکت توی من بوجود آورد چی بود. روم یه ملحفه انداخت و به سمت در اتاق راه افتاد. خواستم صداش کنم ولی فهمیدم که ما اسم همدیگرو هم نمیدونیم. گفتم : "بیا پیشم" مکث کرد. گفت :" احتمالا خیلی خسته ای ، اگه دیرت نمیشه یکم استراحت کن. تا سرتو گذاشتی ، خوابت برد." بهش اصرار کردم که بیاد پیشم.
اومد و روی تخت نشست. خودمو کشیدم اون سر تخت و گفتم که پیشم دراز بکشه. بالاخره اومد و طاق باز کنارم دراز کشید. رو پهلو بلند شدم و دست دورترشو گرفتم کشیدم تا مجبور شه به پهلو رو به من دراز بکشه. سرمو روی دست نزدیکش گذاشتم و چشمامو بستم. چند ثانیه ای نگذشت که شروع کرد به ناز کردن موهام. همزمان با فرستادن موهام به پشت گوشم ، لباشو روی لبام گذاشت. با اینکه بخاطر سیگار ، دهنش تلخ بود، ولی خیسی لباش ضربان قلبم رو طوری بالا برد که سالها بود برام اتفاق نیافتاده بود. خیلی آروم و متین بود. احساس میکردم که من یه ظرف بلوری توی دستشم و میترسه که یه وقت جایی از من رو نشکونه . دستش از صورتم پایین تر نمیومد. تنم داشت از حرارت آتیش میگرفت. دلم میخواست دستشو میگرفتم و اون جاهایی که دوست داشتم میذاشتم. ولی خودش آروم آروم این کارو برام انجام داد. تو یه فرصت مناسب ازش پرسیدم :" فقط به من بگو ساعت چنده؟" وقتی گفت هشت و بیست دقیقه ، چیزی گفتم که ای کاش لال میشدم و این حرف از دهنم بیرون نمیومد. گفتم :" من تا نه و نیم میتونم پیشت باشم. هر کاری دوست داری باهام بکن ،اگه کاندوم نداری، من تو کیفم دارم. فقط لطفا سر و صورت و موهامو کثیف نکن. فرصت حموم رفتن و خشک کردن موهامو ندارم." این حرفی بود که اصولا به همه میزدم. طبق عادت زده شده بود. چند لحظه به من نگاه کرد و دوباره طاق باز دراز کشید. تا چرخیدم که ببینم چی شده ، بلند شد و رفت سمت در. بهم گفت که برام آژانس میگیره و هر چقدر که میخوام از رو دراور، پول بردارم. رفت بیرون و صدای زیپو اومد و بعدش صدای بهم خوردن کارد چنگال به بشقاب.
توی ماشین که نشسته بودم فکر می کردم که چی شد که اینجوری شد. من یه حرفه ای بودم، یا لا اقل داشتم میشدم. این حرفه رو هم خودم انتخاب کرده بودم، برام خیلی جاذبه داشت. نه نیاز مالی داشتم ، نه اغفال شده بودم. امتحان کردن افراد مختلف برام جالب بود. جالبتر اینکه ، خودم به دختر بودن خودم پایان داده بودم. از روی فضولی و کنجکاوی. ولی این آدم مثل بقیه نبود. به اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بود فکر کردم. تا بحال این طپش قلب رو تجربه نکرده بودم. هیچ وقت. نمیدونم چرا توی اون چند برخورد توی کافه عکس هم احساس کرده بودم که ازم بیشتر از یه شب خوشش میاد. با وجود اینکه تمام جوانب رو در نظر می گرفت که سنگینی نگاهش را حس نکنم ، ولی تمام مدت حسش می کردم. خونه که رسیدم، حوصله هیچکس رو نداشتم. مسئله ماهانه خودمو بهانه کردم و سریع رفتم توی تختم که بخوابم
صبح با حال بدی بیدار شدم. هم دروغی که دیشب به مامانینا گفته بودم ، به حقیقت پیوسته بود و هم اینکه انقدر تو خواب گریه کرده بودم ، چشام باز نمیشد. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن از اتاقم اومدم بیرون. خوشبختانه کسی خونه نبود. میل به خوردن چیزی نداشتم، یک کم سر و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم و با وجود دل دردی که داشتم ، رفتم سمت کافه. فکرم خیلی بهم ریخته بود. پیاده رفتم و رسیدم کافه عکس و با اینکه میز همیشگی ام خالی بود ، نشستم جایی که کمترین دید رو داشته باشه. یه چایی با کیک سفارش دادم. یه عکس کنار میزم رو دیوار بود. همینجوری بهش خیره شده بودم. خیلی احساس نزدیکی میکردم. یه مرداب که یه سنگ آرامششو بهم زده. هیچکسی غیر از اون سنگ و خود مرداب ، نمیدونن که توی مرداب چیه. دقیقا مثل من. من یه مردابی بودم که یه پسر یا شاید بهتره بگم یه مرد آرامشمو بهم ریخته بود. مطمئن بودم که میدونست تو مخ من چی میگذره.
شنیدم که یکی گفت :" دلم میخواد ، من تنها ایستاده ام رو ببینم، گیر نیاوردم ببینمش. " بهش جواب دادم :"چرا این وقت صبح سر کار نیستی؟" گفت :" اخراجم کردند." در حالی روی صندلی روبروی من می نشست که نمیدونست من دیشب ، روی دراور اتاقش چی دیده بودم، فیلم من تنها ایستاده ام رو کنار پولهایی که هیچ وقت بهشون دست نزده بودم دیده بودم.
.
.
.
سروش مبین

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

پست پنجاه و یکم

.
.
.
ژیل:      در درون تو یک کسی هست که نمی خواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطه ما تموم شه.
لیزا:       نه.
ژیل:      تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده تو هستن: نمی تونی تحمل کنی که از دستت خارج شه.
لیزا:       خارج؟
ژیل:      آره! از اختیارت خارج شه. که احساسات برات زیادی قوی بشه. اگه آدم بخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقهه خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سو تفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یه آدم دیگه. بهش میگن یه زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یه زندگی بی ماجراست. یک زندگی فهرست گونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدت ها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقل گرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانه مون ادامه داره، همدیگرو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگرو ترک میکنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم، نه اونی که در رویامون بود از هم جدا می شیم.
لیزا:       نه، نه من اینو نمیخوام.
ژیل:      خلاف طبیعته که آدم برای همیشه و طولانی مدت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا:       نه.
ژیل:      در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت. کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد. باید خودت رو به امواج متضاد و متناقضش بسپری. گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی باید خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا:       تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟
ژیل:      چرا.
لیزا:       اون وقت چی کار میکنی؟
ژیل:      به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علیرغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد که این زن رو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه هم یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه ایه. یک آرزوی واهی که دیگه مال این دور و زمونه نیست. اصلا معنی نداره، عملی نیست و تنها توجیهش خودشه.
لیزا:       اگه یه روزی قادر بشم به تو اعتماد کنم دیگه اون وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد داشته باشم.
ژیل:      اعتماد "داشتن". آدم هیچ وقت اعتماد "نداره". اعتماد مالکیت پذیر نیست. می تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد "می کنه".
لیزا:       دقیقا! همین هم برام سخته.
ژیل:      برای اینکه در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار میگیری و از عشق توقع داری.
لیزا:       آره!
ژیل:      در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی!! این تویی که باید به عشق ثابت کنی که وجود داره.
لیزا:       چجوری؟
ژیل:      با اعتماد کردن.
.
.
.
نمایشنامه خرده جنایت های زناشوهری ..... اریک امانوئل اشمیت