۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

کوتاه ترین داستان دنیا


یکی از علاقه مندیهای من داستان کوتاه و فیلم کوتاهه. خودم هم چند تایی داستان کوتاه نوشتم ولی خوب، خیلی بهش نپرداختم و برای همین همون هفت هشت ده تایی که سال هشتاد و شش نوشتم، باقی موند و بیشتر نشد، حالا شاید یه روز دوباره شروع کنم به داستان نوشتن. ولی این داستان کوتاه، معروفه به کوتاه ترین داستان دنیا. نوشته ارنست همینگوی و اینجور که خوندم، توی یک شرط بندی این داستان رو نوشته. این داستان با وجودی که فقط شش کلمه داره، ولی بقدر کفایت سنگین و پر محتوا و غمگین و تراژدی هست که بشه ساعتها بهش فکر کرد. چون متن اصلی داستان به زبان انگلیسیه من هم ترجیح میدم که خود متن اصلی انگلیسی این داستان رو بنویسم. امیدوارم که از این داستان لذت ببرید:

For sale: Baby shoes. Never worn

.
.
شب خوش

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

پرزنتیشن (قسمت دوم)


چند ماه پیش در مورد اولین تجربه پرزنتیشنم نوشتم. ولی امروز میخوام از نتیجه این چند ماه اینجا درس خوندن و تجربه های مختلف پرزنتیشن بنویسم چون آخرین پرزنتیشنی که انجام دادیم، فوق العاده بود. ما بعد از چند تا پرزنتیشن متوجه شدیم که بهترین روش برای نمره بالا گرفتن اینه که اساتید و اساتید راهنمایی که به عنوان هیات داوران میشینن جلوت رو به نوعی یا بخندونی، یا به وجد بیاری یا یه کاری بکنی که از کسالت در بیان. چون پرزنتیشن ها همیشه توی یک موضوعه و با این زبان نصفه نیمه بچه های بین المللی واقعا روز کسالت آور و کشنده ای برای اساتید میشه. آخرین پرزنتیشن ما بر میگرده به درسی به نام اصول مدیریت پروژه. توی این درس اومدن به ما اصول اولیه مدیریت پروژه رو درس دادن که توسط اونا میشه یه پروژه رو بهتر و سریعتر و کم خطر تر و ارزونتر انجام داد. اصولا این درس مربوط به پروژه های ساخت و ساز و اینجور چیزا میشه و تمام منابع و کتابها هم مربوط میشه به اصول مدیریت پروژه در ساختمان سازی، راه سازی، پل سازی و خلاصه از اینجور پروژه ها.

ما توی این کلاس صد و شصت نفر بودیم که تقریبا شدیم سی گروه. برای تکلیف هم باید یه موضوع دلخواه انتخاب میکردیم و بر مبنای این اصول، اون پروژه رو شبیه سازی میکردیم و مثلا سعی میکردیم که شرکت کارفرما رو مجاب کنیم که پروژه رو به دست ما بدن. جلسه اول کلاس، برای ما پروژه رو اینجوری تعریف کردن: پروژه به یه سلسله کارهایی گفته میشه که در زمان محدود با امکانات و منابع محدود از یه نقطه شروع بشه و به پایان برسه. حتی مثلا مهمونی گرفتن هم میتونه به نوعی پروژه باشه. خلاصه، ما گروه تشکیل دادیم و من و نیما بودیم و یکی از دوستان مکزیکی و دو دوست عرب. اولین باری بود که با اینا هم گروه میشدیم. یه روز نشستیم به صحبت که موضوع چی انتخاب کنیم، من گفتم بیاین ساخت یک ویدیو کلیپ برای یک گروه راک رو انتخاب کنیم، من خودم تجربه کار رو دارم و با هم میریم جلو ببینیم چی میشه؟ اونا هم قبول کردن و همینجا از همه کسانی که به من اعتماد کردند و اعتماد خواهند کرد کمال تشکر و قدر دانی رو به جا میارم! موضوع رو فرستادیم برای استاد و تایید شد. وقتی شروع کردیم به کار هیچی برای عرضه نداشتیم، چون در واقع هیچ منبع نوشته شده ای در مورد پروژه های سینمایی وجود نداره، چون اصولا مدیریت اونا با پروژه های ساختمونی کاملا متفاوته. دیگه کلی جلسه گذاشتیم و به قول اینجاییها طوفان فکری کردیم و به یه نتایجی رسیدیم.

پروژه ما خیلی معروف شد، چون اسامی همه گروه ها با اسم پروژه اعلام شد و تنها گروهی بودیم که پروژه مون عمرانی یا فنی نبود. بچه ها هر از گاهی از ما در مورد پروژه سوال میکردن و شاید حتی تو دلشون مسخره هم میکردن... خود استاد راهنمامون هم براش جذاب بود و سعی میکرد که یه جورایی بهمون کمک کنه، چون مثلا من ازش پرسیدم: مدیریت کیفیت تو پروژه سینمایی چجوری تعریف میشه؟! خندید و گفت: با نورسنج و مونیتور (خودش عکاسی هم میکرد!) خلاصه که نوبت رسید به پرزنتیشن. همه جمع شدیم برای تمرین پرزنتیشن و هماهنگ کردن اسلاید ها که من یه عکس کلاکت رو انداختم به صورت محو پشت تصویر و همه فونتها و رنگها یکی شدند. وقتی رسیدیم به آخرش، نیما پیشنهاد داد که یه چند ثانیه از کلیپی که من برای گروه کنترل ساخته بودم رو هم نشون بدیم. ما هم قبول کردیم و اسلاید ها آماده شد. نکته جالب هم اسم کمپانی ما بود که گذاشتیمش فاکس قرن بیست و یکم (به عوض کمپانی معروف فاکس قرن بیستم). شبی که فرداش پرزنتیشن داشتیم، من استرس عجیبی گرفتم، چون کارمون خیلی متفاوت بود، می ترسیدم که فردا اساتید محترم و محترمه حالمون رو بگیرن. خلاصه، شب رو صبح کردیم و چهار گروه چهار گروه میرفتیم تو کلاس به ترتیب پرزنت میکردیم و میشستیم و آخرش نظراتشونو اساتید بیان میکردن.

نوبت ما شد و رفتیم و توی سیزده دقیقه پرزنت کردیم، کل زمان پونزده دقیقه بود و اگه رد میشد، حرفت رو قطع میکردن و پرزنتیشن نصفه میموند و نمره کم میشد. وقتی وائل یکی از دوستان عرب، قسمتش تموم شد، من گفتم و حالا ما میخوایم یکی از پروژه های موفق شرکت فاکس قرن بیست و یکم رو به شما نشون بدیم. و توی اسلاید نتیجه گیری کلیپ شروع کرد به پخش شدن. قیافه چهار نفر هیات داوران و اون بیست نفری از بچه ها نشسته بودن، دیدنی بود. سی ثانیه که پخش شد، قطع کردیم و دست زدن و نشستیم.

دو گروه بعد از ما هم پرزنت کردند و نوبت رسید به نظرات اساتید. ده دقیقه ای شورا تشکیل دادن و نوشته هاشونو یکی کردن و قسمت اصلی شروع شد. گروه اول که از دوستان آسیای شرقی بودن و وقت کم آوردن و کلی بهشون گیر داد. من دیگه داشتم سکته میکردم، چون مو رو از ماست میکشیدن بیرون. وقتی انتقاداتش تموم شد، با لبخند گفت: خووووووب! گروه راک....ما چیز خاصی نداریم که در مورد این پرزنتیشن بگیم، همه مسائل کاملا پوشش داده شده بود و اسلاید ها منظم بود و ترتیب درستی داشت و ما اگر که مشتری بودیم، فکر کنم که با شما قرارداد میبستیم! فقط یه ایرادی یه جا گرفت که من توضیح دادم و قانع شد و رو کاغذش خط کشید و آخرش گفت: و اینم بگم که پایان پرزنتیشنتون فوق العاده خلاقانه بود. ممنون. و من هم سریع اضافه کردم : جف! اگه دوست داری، میتونیم کل ویدیو کلیپ رو نشون بدیم؟ کلی خندید و گفت نه! همونقدر بس بود! بعد رفت سراغ گروه سه که چهار تا استرالیایی سن بالا بودن و دوباره کلی ایراد گرفت، مخصوصا که رقم بودجه تو اسلاید ها یکسان نبود! در مورد گروه آخر هم که دوباره زمانشون کم اومد کلی ایراد گرفت و اضافه کرد که اسلاید هاتونم با هم هماهنگ نبود و از عکس پشت زمینه یکسان و فونت و اینا هم خبری نبود. خلاصه که با کلی خوشحالی و سر مستی و افتخار از در کلاس اومدیم بیرون!

نتیجه گیری درسی: همیشه دو تا جوک برای استادتون توی چنته داشته باشین که بخندونینش!

نتیجه گیری اخلاقی: ابتکار خوبه، ولی یا آدمو میبره به عرش یا خدایی نکرده میکوبونه به فرش!

نتیجه گیری گروهی: با آسیای جنوب شرقی ها هم گروه نشین!

نتیجه گیری نژادی: همه اعراب بد نیستن!

نتیجه گیری شخصی: من کلا میمیرم برای ابتکار از هر مدلی، صوتی، تصویری و غیره!

.

.

شب خوش

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

ضمیمه


من الان دارم روی پروژه آخر کار میکنم و یه سوپروایزر دارم که شاهکاره. برای کار خودش منو میفرسته دنباله یه سری مطالب جدید و دست نخورده، بعد که با کلی بدبختی پیدا میکنم و با کلی بدبختی بیشتر این مطالب رو بازنویسی میکنم ، آخرش بهم میگه که این مطلب خیلی خوبه ولی بذارش توی قسمت ضمیمه و برداشت خودتو ازش بنویس. فکر میکنم در نهایت پروژه من پنج صفحه مطلب میشه با صد و پنجاه صفحه ضمیمه!!! امروز هم یه مطلبی یه جا خوندم که احساس میکنم بهتره بذارمش توی ضمیمه ولی برداشت خودمو ازش بنویسم. برداشت که نمیشه گفت، یه سری سوال تکراری ولی بدون جواب.

همه ما آدما همیشه میگیم که باید قدر لحظه لحظه زندگی رو دونست، باید زندگی رو چلوند و ازش لذت برد، باید قدر چیزایی رو که داریم و بدونیم و از این حرفهایی که گوش هممون ازشون پره، ولی من درباره همین موضوع یه سری سوال برام امروز بوجود اومد:

چرا ما آدما انقدر تلاش میکنیم تا یه چیزی رو بدست بیارم، بعد از یه مدت، میندازیمش گوشه اتاق؟

چرا ما آدما تا از یه چیزی مطمئن میشیم اون چیز جذابیت خودشو برامون از دست میده؟

چرا ما آدما انقدر میترسیم و اصولا از چی میترسیم؟

چرا ما آدما یادمون میره که فقط یه بار زنده ایم؟

چرا ما آدما انقدر حسرت میخوریم؟

چرا ما آدما فکر میکنیم که نمیتونیم؟

چرا ما آدما با خودمون هم تعارف داریم؟

چرا ما آدما به وقتش کاری رو که باید نمیکنیم، بعد که دیگه دیر شده بود؛ تازه یادمون میوفته؟

چرا ما آدما وقتی میتونیم، نمیخوایم، وقتی میخوایم که دیگه نمیتونیم؟

چرا ما آدما نمیدونیم که چی میخوایم؟

چرا ما آدما اگه یه چیزی برامون معلوم بشه، دیگه سمتش نمیریم؟

چرا ما ادما یا انقدر ساده از کنار یه سری چیزا رد میشیم یا انقدر به یه سری چیزا پیچیده نگاه میکنیم که قاطی میکنیم؟

چرا ما آدما ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آدم نمیشیم؟ :دی

.

.

شب خوش

ضمیمه:

یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.

در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دستبيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه... و این تفاوت عشق است با ازدواج...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

محتسب و مست

این متن رو توی فیس بوک خوندم و خیلی خوشم اومد ازش، گفتم که شما هم ازش غافل نشین! اسم نویسنده رو نمیدونم وگرنه حتما ذکر میکردم:

(1)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت نترس کاریت ندارم. فقط می خواستم ببینم جنس پیراهنت چیه؟ راستی چند خریدیش؟

(2)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ول کن بابا حوصله داریا! حالا باید کلی شعر بگیم!

(3)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش را نگرفت
مست گفت چی شده محتسب؟ آدم شدی؟ پاچه نمی گیری؟
محتسب گفت: محتسب جد و ابادته! حالا دیگه سردار شدم.

(4)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت سر جدت بیخیال شو, اینجا لاس وگاسه! پاک شرطی شدیا!

(5)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش را نگرفت
مست گفت محتسب جووووووووووووووون گریبانم رو نمی گیری؟
گفت دیدی خودت می خوای! من که کاریت ندارم

(6)
محتسب مستی به ره دید و چشم پوشی کرد
مست گفت چشمم روشن حالا دیگه ما رو نادیده می گیری؟
گفت شتر دیدم! ندیدم!

(7)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت سر جدت بیخیال شو امروز مست نیستم
!گفت پس من با کی مشاعره کنم؟ تکرار نشه ها

(8)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت به دوربین نگاه کن و لبخند بزن, شما مقابل دوربین مخفی هستید

(9)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت اگه ولم نکنی از لیست فرندهای فیس بوکم حذفت میکنما
گفت آخه اگه تحویلت بدم قاضی برام کلی لایک میذاره

(10)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ول کن پدر صلواتی
محتسب گفت تو رو خدا نجاتم بده! حکومت برگشته! الان چوب تو آستین محتسبها می کنن. یادته چقدر با هم شعر می گفتیم
گفت از ترس جونم بود والله, من مستم, شاعر که نیستم!

(11)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست دیگه چی شده؟
گفت هیچی بابا باز پروین خانوم نخود و لوبیاش تموم شده دوباره مارو سوژه کرده

(12)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت هرچی خوردم پرید لااقل ریشت رو بزن مرد حسابی
گفت آخه اخراجم می کنن
گفت خب ریش ستاری بذار, نمیشه؟


(13)
محتسب مست ها رو به ره دید و گریبان همه شون رو گرفت
مست ها گفتن: نترسید نترسید ما همه با هم مستیم

(14)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت چه سری چه دمی عجب پایی
گفت شما گیم اور شدید, مصرع بعدی این نبود که!
گفت آخه من چار کلاس بیشتر سواد ندارم
گفت پس بگو فردا شب همون داداشت بیاد. همونی که دیپلم داره

(15)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت شرمنده شوهرم مریض بود نتونست بیاد
گفت پس اول باید بازرسی بدنی بشی و بعدش هم تنفس دهان به دهان بهت بدم
گفت من مشکل تنفسی ندارم
گفت ولی منکه دارم

(16)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست خواست چیزی بگه که محتسب با باتوم زد تو ساق پاش و گفت واسه ی من گفتگوی تمدنها راه ننداز, اگه زرت و پرت کنی میبرمت کهریزکاا

(17)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست تا اومد چیزی بگه محتسب گفت شما مستها ریدید تو این مملکت
مست گفت ببخشید محتسب عزیز آدم عاقل که برای قضای حاجت نمیره کشور همسایه!
دستی به ریشش کشید و گفت پس یعنی دیگه نریم لبنان؟ انتخابات عراق چطور؟

(18)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت امروز چه خبره؟ تو محتسب سومی هستی که گریبانم رو میگیری؟!
گفت امروز یادواره محتسب های گمنامه , مانور داریم

(19)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
محتسب گفت این آشغالا چیه که می خورید و مست می کنید؟
مست گفت مگه ما می پرسیم که چرا شما داروی نظافت می خورید؟

(20)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ور ایز مای وُت؟
گفت اغتشاش می کنی؟ وای بحالت اگه فیلم گریبانگیری رو بذاری روی یوتیوب!

(21)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت امشب مست نیستم بخدا, دارم میرم تئاتر ببینم اینم بلیطم
گفت چه غلطا! اینکه جرمش از مستی بدتره! میخوای گریبانت رو جر بدم؟

(22)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش رو نتونست بگیره
مست پوز خندی زد و گفت گریبان که سهله محتسب خان! تـ(بیییییب )ـمم رو هم نمی تونی بگیری!

(23)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت با یه نیته خیر و قشنگ, پروانه ها جوون می گیرن
گفت امشب زیاده روی کردی و خیلی مستی, فردا شب اندازه بخور تا شعر پرمغز بگیم

(24)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت بیا فرزند این یکی گریبانم رو هم بگیر
گفت نفست حقه ولی بوی مشروب میده چرا؟
گفت: فرزند, هم اکنون شراب شام آخر را نوشیدیم
گفت اینا کین پشت سرت راه افتادن؟ نکنه اونا هم مستن؟
دستی به سر محتسب کشید و گفت اینها حواریونه منن

(25)
محتسب مستی به ره دید و نارنجک به خودش بست و رفت زیر مست
مست گفت محتسب نفهمیده عمت رو(بوووووووووووم)

(26)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست می خوام یه فرهنگ لغت دهخدا بهت هدیه بدم
گفت چطور مگه؟
گفت آخه این چیزی که تو گرفتی گریبان نیست, ول کن جون مادرت تا برامون حرف و حدیث در نیاوردن!

(27)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت آخ جون! الان باید شعر بگیم؟
محتسب گفت خجالت بکش مرد حسابی, تو خودت قبلا محتسب بودی! حالا واسه ی من مست شدی؟
گفت آخه شعر انتقادی دوس دارم!
گفت اونایی که گفتی شعر نبودن! (بییییب) شعر بودن
گفت خب حالا چیکار کنیم؟
گفت اتفاقا من, کارت تهیه کنندگی دارم, بیا اخراجی های 3 رو باهم کار کنیم ولی یادت باشه که کار هر بز نیست خرمن کوفتن


(28)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست یه سطل آشغال آتیش زد و مشتش رو گره کرد و شعاری گفت محتسب واقعی, عمت بود و باقری
گفت اگه عمم زنده بود, پوستتون رو کنده بود


(29)
محتسب مستی به ره دید و بهش گفت اینهمه که مست میکنی آخرش خدا غضب میکنه ها! زلزله میادا!
مست گفت نه بابا؟
گفت بجون مادرم, نماز جمعه هفته پیش گفتن!
گفت درسته که خشتک آدما به گسل وصله اما فکر نمیکنم به مستی ربطی داشته باشه!
گفت ربط داره
گفت پارسال قم زلزله و سیل اومد, مگه تو قم چیکار میکنن؟
گفت چرت و پرت نگو, اون مربوط به فعل و انفعالات ژئولژیکال پوسته ی زمین بود
گفت ژاپن چطور؟میتونی منو بفرستی ژاپن؟



(30)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست حالا وقته مستی نیست
گفت اتفاقا الان زمانی برای مستی اسب هاست
گفت اشتباه گرفتی من ذوالجناح هستم, مسیر اسبهایی که میرن کن اونوره


(31)
محتسب مستی به ره دید که هیچی تنش نیست و گفت حالا که گریبان نداری من چی رو بگیرم؟
مست گفت ای دوست بیا چیزم رو بگیر!
گفت خیلی بی ادب شدی آقای مست!
گفت منظور از چیزم, ( مچم ) بود. تو هم ذهنت مثل بچه های فیس بوک خرابه ها!
گفت همش تقصیر این مناظرات انتخاباتیه که چیز رو انداخته دهن ملت


(32)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهنست, افسار نیست
گفت مگه فرقی با هم دارن؟
گفت مال محتسب ها نه, ولی مردم آره
گفت الان من یک عمر بنده ات شدم و چیز جدیدی یاد گرفتم


(33)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت و گفت یه پیک هم بده ما بخوریم!
مست گفت ای دوست تو برو ساندیست رو بخور


(34)
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت و گفت خوب واسه خودت مست می کنیا!
گفت ای دوست, تو بیشتر! دهن من یکی رو که صاف کردی!
گفت آها از اون لحاظ