۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

رستاخیز


خورشید در آسمان نبود. معلوم نبود که صبح است، ظهر و یا عصر. هوا کاملا سرد تر از چند روز قبل شده بود. رستاخیز شده بود و تمامی موجودات را از بین برده بود. به نظر میرسد که تنها یک میمون زنده مانده است. نه تنها اثری از ناراحتی در او پدیدار نبود، بلکه از این تنهایی خوشحال هم بود و به آن عادت کرده بود. برای خودش از درختهای خشک شده بالا میرفت و پایین میپرید.

یک روز که به شهر آمده بود تا از باقی مانده غذا ها استفاده کند، از حیاط خانه ای رد میشد که صدایی شنید. به سمت صدا حرکت کرد. ترسیده بود، چون به جز او هیچ موجودی از مهلکه جان سالم بدر نبرده بود. آرام آرام به منشا صدا نزدیک شد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. وقتی که چشمش به منبع صدا افتاد لحظه ای قلبش از حرکت ایستاد. یک میمون ماده زیبا و بامزه. با خودش فکر کرد: لعنتی!!! حالا دوباره همه چیز از اول شروع میشه!!
.
.
.
سروش مبین ...برگرفته از یک لطیفه برزیلی

۱ نظر:

  1. دقیقاً هر چی شر نو دنیاست از زنها شروع شد. خیلی با نمک بود..

    پاسخحذف