۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

غذای حاضری


دیدی بعضی روزها در یخچال رو باز میکنی که غذا درست کنی، میبینی که چند تا چیز تو یخچال هست که به تنهایی غذا نمیشه ولی خودش به تنهایی یه دنیا می ارزه؟ مثلا یه تیکه فیله مرغ داری، یه گوجه، یه بادمجون سرخ شده، سبزیجات پخته شده و تخم مرغ و لوبیا سبز گوشت چرخ کرده و ذرت و پنیر پیتزا که هر کدومش هم یه ذره است. اینا رو همه رو باهم میریزی تو ماهیتابه تا یه غذای هردمبیل درست کنی و آخرش هم اصولا چیز خوشمزه ای از آب در میاد. منم الآن همون حس رو دارم. میخواهم چندتا مطلب بی ربط به هم رو بنویسم و بریزمشون روی این صفحه ماهیتابه. نه از نظر نگارش ممکنه بهم بخورن، نه موضوع، نه هیچ چیز دیگه ای، فقط چند تا پست جداگونه زیر یک سقف.

کنسرت:

دوشنبه که رفتم کنسرت مطالیکا. گروهی که بیست سالی میشه که باهاشون دارم زندگی میکنم و بالاخره از نزدیک دیدمشون. توضیح زیادی نمیدم، چون واقعا در دایره لغات نمی گنجه. فقط میتونم بگم که از بهترین شب های عمرم بود و تخلیه شدم، مخصوصا با سو کلوز نو متر هاو فار!
‫...‬

چهار عمل اصلی: {نمیدونم مال کیه، ولی شرح حال این روزای منه}

‎‫پس در این راه، به وحدانیت و یگانگی بیاندیش‬
‎من اگر " یک " تو اگر " یک " بیا در هم ضرب شویم
‎یا هرآنچه داریم و هرچه هستیم را
‎بین خود تقسیم کنیم، تا یکی شویم
‎چون از هم کم شویم، چیزی برجای نمیماند
‎و چون جمع گردیم به ثنویت رسیم
‎دو خط موازی تا ابد اگرچه در کنار هم
‎ازهم دورند
‎بی امید وصال‫!‬

شهرت:

چند وقت پیش جایی دعوت بودیم که عموما ایرانی بودند. خیلی از دوستان رو نمیشناختیم و تازه داشتیم با هم خوش و بش میکردیم که یه خانمی به من گفت: من شما رو میشناسم! وقتی این حرف رو شنیدم، سریعا توی دیتابیس چهره هام دنبال یه قیافه ای گشتم که با گوینده همخونی پیدا کنه. بعد که چند لحظه ای که تلاش مذبوحانه کردم و به نتیجه ای نرسیدم، به من گفت: شما وبلاگ نمینویسین؟ من از تعجب شاخ در آوردم. گفتم چرا ولی چطور؟ گفت اتفاقا چند روز پیش بود که به شوهرم گفتم من یه جایی خوندم که دو تا دانشجو اینجا برای درست کردن شیلنگ توالت ماجرا ها داشتند!!! ادامه داد که قبل از اینکه بیان بریزبین سرچ میکرده و وبلاگ من رو دیده و از قیافه کج و کوله من، من رو شناخته! خیلی حس جالبی بود! برای اولین بار که به واسطه چیزی غیر از فیزیکم شناخته میشدم. واقعا حس خوبی بود. الآن هم از فرصت استفاده میکنم و از همینجا به شقایق و یوسف و دختر گلشون مهرآوه سلامی عرض میکنم.

‎‫
فروغ:‬

‎‫آری آغاز دوست داشتن است…‬
‎‫گرچه پایان راه ناپیداست…‬
‎‫من به پایان نیندیشم…‬
‎‫که همین دوست داشتن زیباست! ‬

‎‫این شعر هنوزم سر جاشه!‬
‫…‬

‎‫ایران:

‎‫دوباره دارم میرم ایران. حدود بیست و چند روز دیگه عازم تهران میشم و ترافیک و استرس و شلوغی و خانواده و دوستان و پیتزای پنتری! دوباره کل وسایل باید جمع بشه، خونه تحویل داده بشه و فرودگاه و پرواز و چند ماه خوب در کنار همه و دوباره خداحافظی و رسیدن به اینجا و دنبال خونه گشتن و هزار و یک بدو بدوی دیگه! این زندگی منم شده یه لوپ! کی تموم میشه خدا میدونه! لوپ رو میگما، نه زندگیمو! ‬
‫…


میس آندرستدینگ اور سیمپلی، میس یو‫:

‎چقدر بده که آدما دچار سو تفاهم میشن‫!‬ تو رو جان هر کی دوست دارین، تا جایی که میتونین با‎ کسایی که براتون مهم هستن شفاف و باز و رک و راست حرف بزنین که دچار سو تفاهم نشین‫.‬ من شدم، به شما میگم نشین‫!‬ خیلی دردناکه وقتی که در اوج دلتنگی تازه میفهمین که هیچ چیز اون چیزی نیست که به نظر میاد، ولی الآن چند ساله که داره مثل خوره جونتون  رو میخوره‫!‬

‎‎‫تا جایی که میتونین‬ حرف بزنین...

مستقیم، رک و راست، رو در رو، صادقانه و بی تعارف
...

غذا حاضر است ... نوش جان

۲ نظر:

  1. سلام سروش جان. مرسی‌ از لطفت. گامی‌ هم در جهت اشتهار ما برداشتی!

    در ضمن قیافه ت خیلی‌ هم خوبه!

    پاسخحذف
  2. ma ham doshanbe raftim ziyarate agha james ! aaaallllliiii bood - hamishe vasam ye roya bood ke beram concertesh - koli be oon pesare ke tavalodeh bood hasoodi kardam
    khosh bashi

    پاسخحذف