۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

نگهداری و تعمیرات


این ترم یه درس داریم به اسم مدیریت منابع و تجهیزات که بیشتر حول موضوع تعمیرات و نگهداری تجهیزات می چرخه. از اونجایی که چند ماه آخر کارم توی کارخونه به نوعی کارهای مربوط به تعمیرات و نگهداری رو انجام میدادم، این درس به نظرم جذاب میومد. جلسه اولش هفته اول دانشگاه تشکیل شد و در واقع دومین کلاسی بود که ما رفتیم نشستیم. اون موقع هنوز خیلی گیج و گنگ بودیم. تو همون تایم اول، آدریان،همون استاد بالای هفتاد سالمون، گفت که این درس امتحان پایان ترم نداره و همه نمرتون از یه پروژه گروهیه. من بالشخصه اون موقع کرک و پرم ریخت، برای همین توی تایم استراحت رفتم پیشش و خیلی مودبانه، تو مایه های رابطه استاد و دانشجویی ایران، بهش گفتم : ببخشید که مزاحم شدم، گفت نه بابا، بگو مشکل چیه؟ گفتم من و برادرم تازه وارد استرالیا شدیم و هیچ رابطه ای با هیچ جا و هیچ کسی نداریم، این جور تحقیق کردن و اینا یکم برامون سخت خواهد بود. بهم جواب داد: از کجا اومدین؟ گفتم از ایران. یهو گل از گلش شکفت. گفت جدا؟ دستشو دراز کرد و دست داد و ادامه داد: من دارم در زمینه تعمیرات و نگهداری قنات های تاریخی خاورمیانه تحقیق میکنم. مال زمان حمورابی و هخامنشیان. عجب تمدنی داشتین، هنوزم ما نمیتونیم اونجور تجهیزات رو مدیریت کنیم!!! کف کرده بودم. وقتی قیافه منو دید گفت: نگران نباش، هیچ مشکلی نیست، راحت اینجا جا میفتین. اولا اگه مشکلی بود که با من در تماس باشین و تازه، اینجا یک استاد ایرانی داره به اسم «گوام». یه سر پیشش برین. من هم گفتم حتما و اومدم نشستم سر جام. یهو دیدم تو صفحه ویدیو پروجکشن تایپ کرد « قوام» و مشخصات دکتر قوام الدین نوربخش اومد روی صفحه و برگشت رو به منو نیما گفت : اینا رو یادداشت کنین یه سر پیشش برین .... خلاصه چند روز بعدش رفتیم پیش قوام. مثل همه گرم ما رو پذیرفت و تا نشستیم، گفت پس شما دو تا بودین. آدریان بهم ای میل زد که دو تا از هموطنانت اومدن اینجا فوق میخونن، آدرستو بهشون دادم گفتم که یه سر بیان پیشت. تنها کاری که نکردم، گاز گرفتن مونیتور از روی تعجب بود. واقعا اینا چقدر برای آدم احترام قائل میشن؟

یک ماه گذشت و این کلاس ما توی این یک ماه تشکیل نشد ( کلا سیستمش اینجوری نا منظمه، دلیلشم نفهمیدم، همون روز اول تاریخ تشکیل کلاسارو بهمون دادن.) ما هم که خوب مطمئنا توی این یک ماه هیچ فعالیتی برای پروژه انجام ندادیم. رفتیم سر کلاس و تا منو دید پرسید رفتین پیش «گوام» دیگه؟ من هم گفتم آره و نشستیم سر کلاس. حین کلاس فهمیدیم که تقریبا هیچ کسی هیچ کاری برای پروژه انجام نداده. موضوع پروژه من هم برنامه ریزی تعمیرات و نگهداری ناوگان اتوبوس های شهری، که باید حد اقل ده دوازده صفحه مطلب راجع بهش بنویسم. خلاصه، دوشنبه گفتم بشینم یه سری تحقیقات اینترنتی انجام بدم. هر چقدر گشتم مطلب یا اطلاعاتی با این عنوان پیدا نکردم. البته مطالب جالبی پیدا شد، مثلا نوع و مشخصات کامل تمام اتوبوس های داخل شهری بریزبین، ولی اونی که من میخواستم نبود. فکر کردم سریع یه ای میل بزنم به آدریان. گفتم که من هیچ مطلب بدرد بخوری پیدا نمیکنم و اطلاعاتش خیلی کمه. به سه دقیقه نکشید که یه لینک توی جوابش برام فرستاد. رفتم توی لینک و دیدم که این موسسه در مورد اتوبوس های شهری خدمات نمیدن. دوباره میل زدم و دوباره با همون سرعت جواب داد که زنگ بزن بهشون، مطمئنا اطلاعات خوبی بهت میدن. من هم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. با مدیر تعمیرات و نگهداریشون حرف زدم و گفت ما خدمات اتوبوس نمیدیم، باید به موسسه حمل و نقل شهری بریزبین زنگ بزنی. دید که دارم من من میکنم، خودش شمارشو بهم داد و گفت زنگ بزن اونجا. زنگ زدم و دوباره با مدیر تعمیرات و نگهداری صحبت کردم. گفتم :من دانشجوی دانشگاه کیو یو تی هستم و برای یه تحقیق دانشگاهی احتیاج دارم که یه ربع وقتتو بگیرم. گفت مطمئننا بیشتر از یه ربع باهام کار داری حالا برای کی میخوای؟ من هم پیاز داغشو زیاد کردم گفتم هفته دیگه باید تحویل بدم. خندید و گفت پس یعنی یه جورایی اورژانسی می خوای منو ببینی، بذار یه نگاه بندازم. چهارشنبه ساعت چهار چطوره؟ من هم گفتم از این بهتر نمیشه. گفت آدرسو یادداشت کن، چهارشنبه بیا ببینمت.

امروز با نیما رفتیم اونجا. نگهبانی مشخصات ما رو گرفت و زنگ زد به کریگ. دو دقیقه بعد خودش اومد دم در و ما رو راهنمایی کرد توی اتاق کنفرانس. راس چهار جلسه رو شروع کرد و مثل یه استاد از اول اول شروع کرد سیستم های تعمیرات و نگهداری اونجا رو برای ما توضیح داد. ده تا سوال نوشته بودم و اونا رو می خوند و جوری جواب می داد که کاملا شیر فهم میشدیم. یک ساعت تمام حرف زد. یه جورایی بهت زده شده بودم. یه مدیر در این سطح، یک ساعت تمام برای من و نیما، فقط با یه تلفن و نشون دادن کارت دانشجویی، تدریس کرد. وقتی ساعت پنج شد، حرفهاشو جمع بندی کرد و کاغذ ها رو بهم داد و پرسید: سوالی نیست؟ من هم گفتم نه! با خنده گفت مطمئنی؟ چون احتمالا منو دیگه نخواهی دید! من هم با خنده گفتم نه! ممنون، خیلی بیشتر از انتظاراتمون بود. بلند شد، تا دم در خروج با ما اومد و یهو پرسید: راستی این شلوغ پلوغیا به کجا رسید؟ وقتی هم سن و سال شما بودم، تو کشور شما انقلاب شد، الآن دوباره شلوغ پلوغ شد، چرا انقدر اونجا شلوغ میشه؟ من هم گفتم بالاخره هر کشوری یه سری اتفاقاتی توش میفته دیگه. اون هم خندید و گفت: آره خب، ولی مال شما یه کم زیاده!! باز هم اگه کاری داشتی، تلفن من رو که داری، بهم زنگ بزن. خدافظی کردیم و اومدیم بیرون. تا چند دقیقه با نیما حرف نمیزدم. باورم نمیشد که میشه به یه جوون، به یه دانشجو، به یه آدم، به نیازهاش، به درخواست هاش، به فعالیتش، به پس زمینه اش انقدر احترام گذاشت. واقعا باورش برام سخت بود، ولی خوب دیگه، اینجا اینجوریه!

شب خوش

۱ نظر:

  1. به همه چیز امتیاز دادی جز پشتکار خودت تو اون جای جدید !

    پاسخحذف