۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

ضمیمه


من الان دارم روی پروژه آخر کار میکنم و یه سوپروایزر دارم که شاهکاره. برای کار خودش منو میفرسته دنباله یه سری مطالب جدید و دست نخورده، بعد که با کلی بدبختی پیدا میکنم و با کلی بدبختی بیشتر این مطالب رو بازنویسی میکنم ، آخرش بهم میگه که این مطلب خیلی خوبه ولی بذارش توی قسمت ضمیمه و برداشت خودتو ازش بنویس. فکر میکنم در نهایت پروژه من پنج صفحه مطلب میشه با صد و پنجاه صفحه ضمیمه!!! امروز هم یه مطلبی یه جا خوندم که احساس میکنم بهتره بذارمش توی ضمیمه ولی برداشت خودمو ازش بنویسم. برداشت که نمیشه گفت، یه سری سوال تکراری ولی بدون جواب.

همه ما آدما همیشه میگیم که باید قدر لحظه لحظه زندگی رو دونست، باید زندگی رو چلوند و ازش لذت برد، باید قدر چیزایی رو که داریم و بدونیم و از این حرفهایی که گوش هممون ازشون پره، ولی من درباره همین موضوع یه سری سوال برام امروز بوجود اومد:

چرا ما آدما انقدر تلاش میکنیم تا یه چیزی رو بدست بیارم، بعد از یه مدت، میندازیمش گوشه اتاق؟

چرا ما آدما تا از یه چیزی مطمئن میشیم اون چیز جذابیت خودشو برامون از دست میده؟

چرا ما آدما انقدر میترسیم و اصولا از چی میترسیم؟

چرا ما آدما یادمون میره که فقط یه بار زنده ایم؟

چرا ما آدما انقدر حسرت میخوریم؟

چرا ما آدما فکر میکنیم که نمیتونیم؟

چرا ما آدما با خودمون هم تعارف داریم؟

چرا ما آدما به وقتش کاری رو که باید نمیکنیم، بعد که دیگه دیر شده بود؛ تازه یادمون میوفته؟

چرا ما آدما وقتی میتونیم، نمیخوایم، وقتی میخوایم که دیگه نمیتونیم؟

چرا ما آدما نمیدونیم که چی میخوایم؟

چرا ما آدما اگه یه چیزی برامون معلوم بشه، دیگه سمتش نمیریم؟

چرا ما ادما یا انقدر ساده از کنار یه سری چیزا رد میشیم یا انقدر به یه سری چیزا پیچیده نگاه میکنیم که قاطی میکنیم؟

چرا ما آدما ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آدم نمیشیم؟ :دی

.

.

شب خوش

ضمیمه:

یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.

در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دستبيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه... و این تفاوت عشق است با ازدواج...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر