۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

رنج سکوت


مدتی بود که بنا به دلایلی، نوع خاصی از سکوت رو تجربه می کردم که شاید بشه بهش گفت: سکوت موضعی یا تکنولوژیک. توی این مدت که با این قضیه دست و پنجه نرم می کردم، باعث شد که به دنیای پر رمز و راز سکوت پا بذارم، دنیایی که توش خیلی چیزها برای خوندن و نوشتن و گفتن و شنیدن هست!

ساکنین دنیای سکوت هر کدومشون یه نظری در موردش دارن. یکی میگه سکوت علامت رضایته. یکی میگه سکوت زیباترین عاشقانه است. یکی میگه سکوت سرشار از ناگفته هاست. یکی میگه سکوت مرگباره. یکی میگه سکوت آرامش بخشه. یکی میگه سکوت خسته کننده است. یکی میگه سکوت از رضایت نیست. یکی میگه سکوت با من سازگار نیست. یکی میگه سکوت جنجال بر انگیزه. یکی میگه سکوت فرسایشیه. یکی وقتی سرش گرمه یه کاریه، ساکته. یکی وقتی سرش خلوته، ساکته. یکی هر وقت فکرش بهم ریخته است، ساکته. یکی هر وقت فکرش آزاده، ساکته. یکی وقتی دلش شکسته است، ساکته. یکی وقتی میخواد دل بشکونه، ساکته. یکی بخاطر احترام یکی دیگه، ساکته. یکی بخاطر فرصت دادن به یکی دیگه، ساکته. یکی وقتی حرفی برای گفتن نداره، ساکته. یکی وقتی خیلی حرف برای گفتن داره، ساکته. یکی از سکوت یکی دیگه، ساکته. یکی از پر حرفی یکی دیگه، ساکته. یکی چون احساس و منطقش درگیره، ساکته. یکی چون دیگه نای حرف زدن نداره، ساکته. یکی منطق سردش که جون می گیره، ساکته. یکی احساس گرمش که می میره، ساکته. یکی وقتی می ترسه، ساکته. یکی هم وقتی شرط گنده می بنده، ساکته.... خلاصه که دلیل برای سکوت خیلی زیاده.

ولی برای من داستان سکوت اینجور پیش اومد که یه سری حرفهایی رو که مدتهای زیادی بود که نزده بودم و به زبون آوردم. البته که "حرف زدن" با "گفتن" فرق میکنه. ولی من، که البته بهتره بگم تک تک سلولهای بدنم، با تمام امید و آرزویی که ممکنه به یه آدمی هدیه کنی، این حرف ها رو گفتیم، فارغ از اینکه چه نتیجه ای میتونه بده. یعنی در واقع، آدم وقتی که داره یه کاری میکنه، قاعدتا تا جایی که فکرش اجازه میده، سعی میکنه تا آینده رو پیش بینی کنه، عاقلانه اش هم، پیش بینی توامان مثبت و منفیه. من هم خوب کلی به این داستان گفتنی هام فکر کردم. حالا هم نمیدونم که گفته هام شنیده شدن یا نه؟ ولی جدای از شنیده شدندشون این نکته مهم بود که گفته هام، گوش داده بشن، اونها "حرف" نبودن که با "شنیدن" قالش کنده بشه، اونها گفته هایی بودن که لابلاش صدای قلب به هیجان در آمدم هم شنیده میشد، که البته، باید واقعا بهشون گوش داد تا اون رو حس کرد.

ولی چه نتیجه ای داشت؟ میتونم بگم که اون موقعی که داشتم قضیه رو سبک سنگین میکردم، به تنها چیزی که فکر نکردم همین داستان بود که با یه سکوت خفقان آور روبرو بشم. یعنی چون دیگه خاکستری رو دوست نداشتم، خواستم رنگش کنم، ولی این که نشد هیچی، خاکستریش هم از براق به کدر تغییر پیدا کرد. فکر نمیکردم که در برابر گفته هام سکوت بشه، ولی خوب .... شد!!! من کلا عادت کردم که محاسباتم غلط از آب در بیاد و رو دست بخورم. اینم روش! داستان برای من مثل اینه که یه زندانی خطرناک رو میخوان با عدم ابلاغ حکم، شکنجه بدن. چون انتظار به خودی خود مسئله اعصاب خورد کنی هست، چه برسه به این که بیای وسط میدون شهر داد بزنی آهای مردم! من روی زندگیم میخوام شرط ببندم، ولی حتی ازت نپرسن خوب درمورد چی؟ یا چند به چند؟ فقط همینطوری بهت نگاه کنن و تو هی داد بزنی اونا هم فقط نگاه کنن و رد بشن و برن... حالا جرم من چی بود؟ حدس میزنم احتمالا ابراز احساسات محض! که خوب، همین قضیه هم توی تاریخ خیلی دیده شده که حتی با اشد مجازات مواجه بشه.

حالا چی شد که من سکوت کردم، راستش دلایل مختلف دست به دست هم داد تا من یواش یواش حس کنم که دارم دور خودم یه پیله میتنم. این پیله، تارهای اولیه اش اینجوری تنیده شد که واقعا جونی برام باقی نمونده بود، تمام انرژی و امید و آرزو و منطق هر کوفت و زهرمار دیگه ای که میشه بهش فکر کرد رو خرج کرده بودم، خوب دیگه معلومه که صدام در نمیاد دیگه که البته دلیل اصلی نبود، چون معتقدم که همیشه میشه بیشتر تلاش کرد. ولی دلیل اصلیش این بود که گفتنی ها رو هر چند کم و پر از احساس، گفته بودم و حس کردم که ممکنه کلمه ای بیش از این باعث بشه که تلاطمی هر چند کوچولو به وجود بیاد ،،،، تلاطمی حتی به اندازه بال زدن شب پره که خودشو به چراغ توی بالکن میکوبه ... حس کردم که با این سکوت سعی کنم یه آرامش بوجود بیارم، ولی نمیدونستم که این آرامش برای خودم باعث ایجاد یه جور خفقان خواهد شد. یعنی خودم تو این پیله خودم نه تنها پروانه نشدم، بلکه یه جواریی حس خفگی هم بهم دست داد.

ولی دیگه من شرطم رو بستم. شرطی که روی تمام زندگیم مانور میده. حالا اگه برای کسی جذابیت نداره، یا حتی اگه احساس بشه که ارزشش کمه یا چه میدونم، موقعیتش درست نیست و هزار و یک دلیل دیگه ای که نمیخوام این اشتباه رو بکنم که بجای طرف مقابلم فکر کنم تا اونا رو پیدا کنم، گفته هام با سکوت مواجه شد، دیگه کاری از دست من بر نمیاد. من از امید، از آرزو، از احساس و عشق، از دلیل و منطق، از خیلی چیزها گفتم، چون مثل یه کوه رو شونه هام سنگینی میکرد، و با خودم فکر کردم که با گفتنشون، حداقل به اندازه یه تپه سبکش کنم، که البته شد ... تو محاسبتم قرار بود که مدل سنگهاش عوض بشه تا کلا اون کوهی که قراره با خودم بکشم، جنسش عوض بشه ... ولی با این سنگینی سکوتی که باهاش مواجه شدم، کمرم راست تر که نشد هیچی بیشترهم خم شد. نمیگم مهم نیست، چون مهم هست ولی برای چیزایی که کاری از دست من بر نمیاد، خوب ... کاری از دستم بر نمیاد دیگه، احتیاج به یه دست کمکی دارم که بتونم دوباره در این مورد سرپا وایستم، ولی اگه دستی نیست که منو بلند کنه ... !!!

.

.

شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر