۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

پایپ

در دستش یک پایپ پر ازموادی بود که تا حالا امتحان نکرده بود. چند دقیقه ای از خیره شدن به آن گذشته بود که تصمیم گرفت بالاخره به توصیه دوستش گوش کند که گفته بود : فقط کافیه دو تا دود بگیری و بعدش بری جایی که تا حالا هیچ کس نرفته! برو حااااااااالشو ببر. خم شد و فندک اتمی را برداشت و زیر پایپ گرفت . چند لحظه بعد دود کل فضای پایپ را گرفت و او هم دهانش را به لوله پایپ گذاشت و نفس کشید. بعد از دو بار دم و بازدم ...... زمان دچار زاویه شد ..... مردمکها تنگ و گشاد شدند .... ضربان قلب تند شد ..... تصاویری که از چشمها مخابره میشد ، ما بین وضوح و عدم وضوح در نوسان بود ..... برای چند لحظه نفهمید که چه اتفاقی در شرف وقوع است که .......
خدای من! عجب کتابخونه مجهزی ، من عاشق لم دادن روی یه همچین کاناپه چرمی امریکایی و کتاب خوندنم . بی نظیره! به دستام نگاه میکنم میبینم که دارم یه دیکشنری آکسفورد رو ریز ریز میکنم و میریزم توی پایپ. اصلا برام جای تعجب نداره که چجوری اونهمه صفحه جا شد توی پایپ !! زیر پایپ رو روشن میکنم و .....
holy shit! I know the whole dictionary! What the fuck is going on?!
دارم از خوشحال دق میکنم ، تمام آکسفورد تو بدنم داره بالا پایین میره ! تمام لغات رو حس میکنم! با این احساس خوشایند،نا خودآگاه میرم سراغ کتاب زنبورعسل . سریع ریز ریزش میکنم و میریزم داخل پایپ ...... ااااه این لارو ها هم که سیر نمیشن ! چقدر این اتاق تنگه! همیشه وقتی دارم از باغ بر میگردم ، اتاقمو گم می کنم! آخه همشون عین همن! بعد از اینکه لارو ها سیر شدن و یه سر هم به ملکه زدم ، از کندو میام بیرون و دوباره وارد کتابخونه میشم. حالا نوبت حافظ ه. جام باده در دست و لب یار بر لب و قلندر بیدار! به یار همی گویم که غم تو دارم و او جواب همی دهد ، غمت سر آید ...... چند ساعتی را سپری میکنم و ناگهان خود را در کتابخانه می یابم. با خودم فکر میکنم که یه سری به بابا لنگ درازم بزنم ! خونه نبود، برای همین مجبور میشم که نامه بنویسم ، تا نامه رو تموم میکنم ، میبینم که تو وان حموم نشستم و به عنوان زویی گلس دارم نامه برادرم رو میخونم! بعد از بحث و جدل با فرنی در مورد اون زائر پیر ، میشنوم که بی بی داره صدام میکنه که برای اردو دیر نرسم ! توی اتوبوس همه با هم داریم میخونیم که میریم اردو ، برا بازی ، و چه نیکو .....
بعد از ریز ریز کردن کتابهای متنوع .......
خدای من! ...... خدای من ؟ مگه من هم خدایی دارم ؟ چه عبارت عجیبی !! تا حالا به گوشم نخورده بود ......
آخه میدونی ؟ ....... کتاب پله پله تا ملاقات خدا دیگه روی میز نبود .
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر