۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

پیامبر و مهرورزی



هنگامي كه مهر تو را فرا مي خواند، در پي اش برو. اگرچه راهش دشوار و ناهموار است. و چون بالهايش تورا در برگيرند، وا بده، اگرچه شمشيري در ميان پرهايش نهفته باشد و تو را زخم برساند.

چون با تو سخن مي گويد، او را باور كن، اگرچه صدايش روياهاي تو را بر هم زند، چنان كه باد شمال، باغ را ويران مي كند. زيرا كه مهر در همان دمي كه تاج بر سرت مي گذارد، تو را مصلوب مي كند. همچنان كه مي پروراند، هرس مي كند. همچنان كه از قامت تو بالا مي رود و نازك ترين شاخه هايت را كه در آفتاب مي لرزند نوازش مي كند، به ريشه هايت كه در خاك چنگ انداخته اند فرود مي آيد و آنها را تكان مي دهد.

تو را مانند بافه هاي جو در بغل مي گيرد. مي كوبد تا برهنه ات كند. مي بيزد تا از خس جدا سازد. مي سايد تا سفيد كند. مي ورزد تا نرم شوي و آنگاه تو را به آتش مقدس خود مي سپارد تا نان مقدس بشوي، بر خوان مقدس خداوند.

اگر از روي ترس فقط در پي آرام مهر و لذت مهر باشي، پس آنگاه بهتر آنست كه تن برهنه خود را بپوشاني و از زمين خرمن كوبي مهر دور شوي و به آن جهان بي فصلي بروي كه در آن مي خندي، اما نه خنده تمام را، و گريه ميكني، اما نه تمام اشك را.

مهر چيزي نمي دهد مگر خود را و چيزي نمي گيرد مگر از خود. مهر تصرف نمي كند و به تصرف نمي آيد، زيرا كه مهر بر پايه مهر استوار است. گمان مكن كه مي تواني مهر را راه ببري، زيرا اگر تو را سزاوار بشناسد، تو را راه خواهد برد. مهر خواهشي جز اين ندارد كه خود را تمام سازد.

به يكديگر مهر بورزيد، اما از مهر بند مسازيد؛ بگذاريد مهر درياي مواجي باشد در ميان دو ساحل روح هاي شما.

با هم بخوانيد و برقصيد و شادي كنيد، ولي يكديگر را تنها بگذاربد، همان گونه كه تارهاي ساز تنها هستند، با آنكه از يك نغمه به ارتعاش در مي آيند.

دل خود را به يكديگر بدهيد اما نه براي نگه داري، زيرا كه تنها دست زندگي مي تواند دلهاي شما را نگه دارد.

در كنار يكديگر بايستيد، اما نه تنگاتنگ ؛ زيرا كه ستون هاي معبد دور از هم ايستاده اند. و درخت بلوط و سرو در سايه يكديگر نمي بالند.


پیامبر و دیوانه - جبران خليل جبران

.

.

شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر