۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

حباب - قسمت دوم

** این داستان ادامه ای بر پست قبلی (بیا شب را با رنگ بشکنیم) می باشد**

هنوز حوله حمام به تن داشت. روی لبه صندلی میز توالتش نشسته و مشغول لاک زدن بود. از وقتی دیپلم گرفته بود، دستانش بدون لاک دیده نشده بودند ولی هنوز با لاک زدن دست راستش مشکل داشت. باید تمرکز میکرد تا دستش خط نخورد. به انگشت میانه که رسید ، تلفن داخلی برج زنگ خورد. فرچه را در ظرف قرار داد و با احتیاط زیاد که دستانش به جایی نخورند ، گوشی را برداشت . نگهبان برج اطلاع داد که خانم دکتر آمده است. در ورودی را با آرنج باز کرد و به اتاق خواب رفت. خانم دکتر ، دوست دوران بچگی اش بود که بواسطه شوهرش به این نام شناخته میشد.چند لحظه بعد در حالی که در را پشت سرش می بست بلند گفت :" سلام عروس خانوم. صبحتون بخیر!" لاک زدن انگشت آخر زن تمام شده بود. جواب داد :" سلام چطوری؟ اصلا حال و حوصله ندارما ، شوخی موخی نکن باهام!" خانم دکتر در حالی که مانتو اش در می آورد گفت :" چی چی رو حوصله ندارما.... بذار از راه برسم بعد داد و بیداد راه بنداز، در ضمن فردا به سلامتی، سومین سالگرد پیوند دو کبوتر عاشقه! هر چند باید سه شبانه روز جشن و پایکوبی راه مینداختین ، ولی همین یک شب هم تو این وانفسا ، خودش غنیمته!"
.
انگشتانش را باز نگه داشته بود و فوت می کرد تا زحماتش به هدر نرود. از اتاق بیرون آمد و بدون دست دادن روبوسی کرد و دگمه چای ساز را که روی میز بود فشار داد. صندلی را عقب کشید و نشست.دل پری داشت و بی مقدمه گفت :" میدونی ، واقعا دیگه خسته شدم. با اون یه سال دوستی و نامزدی ، الآن چهار ساله که میشناسمش. هر سال رابطمون داره بد تر و بد تر میشه. " دگمه چای ساز بیرون پرید و خانم دکتر که تا الآن جلوی آینه مشغول درست کردن موهایش بود ،به سمت میز ناهار خوری آمد و دو فنجان چای ریخت و نشست. زن ادامه داد :" اولین باری که دیدمش توی اون دوران جهالتم بود که داشتم تو کثافت دست و پا میزدم. منو آورد تو این خونه . مثل فیلم جلوی چشممه. چه خوراک زبانی درست کرده بود. واقعا تو خونه بابام همچین چیزی نخورده بودم. چه حرفهای قلمبه سلمبه و روشنفکرانه ای که تحویلش ندادم. یادش بخیر. اون موقع ها واقعا مثل لیلی و مجنون بودیم." خانم دکتر گفت :" هنوزم خیلی ها حسرت زندگی شما رو میخورن، خیلی جفتتون سخت میگیرین." زن کاغذ یک شکلات را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت. گفت:" همینه دیگه ، بیرونمون مردم و میسوزونه ، داخلمون ، خودمونو. تو که غریبه نیستی . هم اون موقع تو جریان همه کار های من بودی ، هم الآن هستی. به اندازه یه تک سلولی هم بهم احساس نداره. عین یه ماشین کوکی شده. دست بزن هم که پیدا کرده." حوله اش را باز کرد و جای دو کبودی تازه روی پوست شفافش خودنمایی می کرد
.
خانم دکتر بلند شد و به آشپزخانه رفت و در یکی از کابینت ها را باز کرد و با یک ظرف توت خشک برگشت. گفت :" من که احساس می کنم قابل حله. تا حالا نشستین مثل دو تا آدم بزرگ با هم حرف بزنین؟" زن که شکلات در دهانش پخش شده بود،جرعه ای چای نوشید و با سر جواب مثبت داد. ادامه داد:" به اندازه موهای سرم. هر سری هم بهم قول میدیم که درستش کنیم و برگردیم مثل اون روزا ولی نمیشه که نمیشه." خانم دکتر پرسید:" از بد دلی اش کم نشده؟ هنوزم حسادت میکنه." وقتی پوزخند زن را دید با لبخند ادامه داد که :" حق هم داره ، هر روز خوشگل تر و جذاب تر از دیروز. جدی میگم ، اگه من شوهرت بودم و تازه اگه اون پیش زمینه رو هم ازت نداشتم حتما تو خونه زندانی ات می کردم ، چه برسه به اون بدبخت که اولین بار به عنوان یه خیابونی آوردت خونه اش." زن سکوت کرد. انگار داشت به آن یکی دو سال جوانی اش فکر می کرد که چه آتشی سوزانده بود. آتشی که با این آشنایی ، کم کم بطور کلی خاموش شده بود . گفت :" چی بگم؟ آره ! اون موقع حق با توئه. یه دختر خیابونی بودم که یه ذره با کلاس بود و تو کافه می نشست و حرفای روشنفکرانه هم میزد. ولی از وقتی که رابطمو با این مرتیکه شروع کردم ، دست از پا خطا نکردم. اون یه سال دوستی و سال اول ازدواج خوب بود. داشتیم با هم قصر کاغذی می ساختیم و قرار بود که با هم مبلمانش کنیم و توش تا ابد زندگی کنیم. خودت که بهتر میدونی، وقتی رفتم سراغ کار گریم برای این بود که هم سرم گرم شه ، هم یه کمک خرج باشم . اولش کلی منو تشویق می کرد و برام وسائل می خرید و دی وی دی آموزشی میاورد و خلاصه کلی بهم حال میداد. وقتی کارم شروع شد هم تا یه سال خوب بود. روزکار که بودم ، تنها می رفتم و شب کار که می شدم با هام میومد سر صحنه. خودشم که علاقه داشت و یه چیزایی سرش میشد، واسه خودش می رفت با کارگردان و تصویر بردار و اینا گرم می گرفت. نزدیکای صبح هم میومدیم خونه و دو ساعت می خوابید و می رفت سر کار. ولی الآن واقعا نمیدونم چه مرگشه؟

خانم دکتر بلند شد که فنجان ها را به آشپزخانه ببرد و با دست رو شانه زن گذاشت و مانع بلند شدنش شد. زن سیگاری روشن کرد و با صدایی بلند تر که به واسطه باز بودن شیر آب میخواست به گوش مخاطبش برسد ، گفت :" گاهی اوقات احساس می کنم داره از قصد این کار ها رو باهام میکنه که مثلا ازش بدم بیاد. کارم رو که تعطیل کرد. دوستامو که محدود کرد. خط موبلیامو عوض کرد و مدام یا داره پرینت موبایل و خونه رو چک میکنه یا اس ام اس هامو میخونه. نیم ساعت به نیم ساعت زنگ میزنه که کجایی و چی کار میکنی؟ از غذاهام ایراد میگیره ، از لباسام ایراد میگیره، از حرفام ایراد میگیره ، از برخوردام ایراد میگیره ، از خریدام ایراد میگیره ، دیگه به اینجام رسیده. خسته شدم. " خانم دکتر در حالی که دستانش را به شلوارش می مالید که خشک شود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :" هیچ وقت بهش گفتی که بچه دار شین؟" زن سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و گفت :" دو هزار بار. هر دفعه یه بهانه جفنگ میاره و بحث رو عوض میکنه. میدونم که از عرب ها هم سالم تره. بچه بخوره تو سرش ، الآن شش ماهه که حاضر نیست درست حسابی بهش دست بزنم یا حتی بدون اون آشغال کارشو بکنه! بهش میگم اینو نذار ، جدیدا بهم حساسیت میده، خارش میگیرم ، کل داستان رو کنسل میکنه، همین دو هفته پیش که آخرین باری بود که کنار هم خوابیدیم ، اون لباس خواب سیلک مشکی رو که ولنتاین برام خریده بود رو پوشیدم، اومد کنارم دراز کشید و شروع کردم به ناز کردنش. یه ذره که به نظرم حالش جا اومد ، باز غلت زد تا از پا تختی اون اختراع مسخره بشری رو در بیاره ، بهش گفتم ، آخه من زنتم ! از چی می ترسی ، می ترسی ایدز بگیری؟ اونو که آزمایش دادم ، دیدی که منفی بود! می ترسی بچه دار شیم ، که خوب بهتر ، زندگیمون هم یه تحول بزرگ میکنه و از این رکود در میاد، از چی می ترسی؟ می دونی چی گفت؟ " با سر اشاره ای مبنی بر ندانستن جواب آمد و زن نیز پکی به سیگار زد و گفت :" یا این که اینو میذارم یا این که شب بخیر ! منم لج کردم و گفتم من کل بدنتو بدون سانسور امشب لازم دارم ! اونم بلند شد و در اتاق رو از بیرون قفل کرد که یه وقت نرم بیرون سراغش و تا صبح رو کاناپه خوابید. تا الآن هم رو کاناپه می خوابه. منم از اون موقع باهاش قهرم ، آخه اینم شد شوهر؟ دیگه جدا حالم ازش بهم می خوره! فکر کرده فقط خودش مرده و میدونه که چی خوبه و چی بده! باز از اون آفتاب مهتاب ندیده ها بودم ، یه چیزی! آخه سر کی رو میخوای شیره بماله؟ چقدر بی احترامی ؟ چقدر ........"
ناگهان زن سراسیمه از جا پرید و به سمت اتاق خواب رفت. با رنگ پریده به سالن برگشت و موبایلش دستش بود. گفت:" وای خدای من ! موبایلم زیر لباسام مونده بود و شش بار زنگ زده. اصلا حوصله اراجیفشو ندارم . کاش میشد تو خواب سکته کنه و منم راحت شم!" تلفن بی سیم را برداشت و شماره ای گرفت . " سلام ، خوبی؟..... منم خوبم ممنون........ ها؟ آخه رفته بودم حموم و موبایلم مونده بود زیر لباسام ، زنگشو نشنیدم، ببخشید......بابا جون ، نشنیدم خوب! ببخشید" نگاه حاکی از کلافه گی و تقاضای کمک به دوستش انداخت و دوستش نیز لبخندی در جواب به سویش فرستاد. " آره اینجاست ، تازه رسیده....... احتمالا بریم برای فردا شب خرید، یادت که نرفته مهمون داریم........ نگفتم که کمک میخوام این حرف و میزنی ، فقط یادت نره که دوستای خودتم میان....... خدافظ" با عصبانیت گوشی را قطع کرد و زد زیر گریه. با هق هق گفت :"بهم میگه ایشالا از پس چهار تا مهمون بر میای که؟ حال و حوصله کمک ندارم ، احتمالا هم فردا یکم دیر میام خونه ، کار دارم! " دستمالی برداشت تا دماغش را بگیرد . گفت :" من که فکر کنم شلوارش دو تا شده ، همه اش یا دیر میاد یا بی حوصله است. هیچ کاری بهم نداره و منم همش دارم دعا میکنم که خدایا یکی از ما دو تارو بکش اون یکی راحت میشینه زندگیشو میکنه! طلاق هم که نمیتونم بگیرم ، چون دلیلی برای دادگاه ندارم . خسته شدم آخه....." خانم دکتر آمد و سر زن را روی سینه اش گذاشت و اجازه داد که راحت گریه کند.
گریه اش که تمام شد و مقداری خودش را خالی کرد، گفت :" واقعا دیگه دارم کم میارم. کمکم کن. " خانم دکتر کمک کرد که زن بلند شود و گفت :" برو سر و صورتتو بشور ، یکم آرایش کن بریم خرید. کلی کار داریم، چند تا مهمون دعوت کردی؟" زن دماغش را بالا کشید و گفت :" هشت تا از دوستای من با شوهراشون و نه تا از دوستای اون که پنج تاشون مجردن، میشه چند نفر؟" خانم دکتر گفت :"با خودتون سی و یک نفر ، چه خبرهههههه؟"
***
در لپ تاپش را بست. غیر از او هیچ کس در شرکت نبود. بعد از آخرین اخراجش ، در شرکت دوستش مشغول شده بود و او هم که اطمینان کامل داشت ، کلید شرکت را به او داده بود تا هر وقت که می خواهد از شرکت بیرون بیاید و در را قفل کند. آخرین مطلبی که خوانده بود در مورد تنها رگی در بدن بود که از کبد عبور نمیکرد و خونش تصفیه نمیشد. این رگ ، رگی بود که از روده خارج میشد. برای همین موضوع بود که مسکن های قوی برای دردهای شدید مثل سنگ کلیه را به صورت شیاف تجویز می کنند. مدتی بود که به مسائل پزشکی علاقه مند شده بود ، سایت مورد علاقه اش ، سایتی بود که در مورد زیاد و کم شدن عناصر طبیعی در بدن و تاثیر آنها بصورت خالص و چگونگی تشخیص کمبود آنها و روش جبران و تغذیه صحیح و غیره می نوشت. در فکر این رگ بود که به ساعتش نگاه کرد. تازه شش و نیم بود. زنگ برای چک کردن زنش را زده بود و می دانست که از یکی دو ساعت دیگر مهمانها باید می رسیدند ، گفته بود که کار دارد و دیر می آید. بلند شد و چراغ ها را خاموش کرد و به خیابان آمد. بعد از گذشت یک سال از آن تصادف ، هنوز پایش کمی لنگ می زد. تصادف شدیدی کرده بود ، طوری که اگر چند دقیقه دیر تر به بیمارستان می رسید ، بخاطر مقدار خونی که از بدنش خارج شده بود، می مرد. در پیاده رو راه می رفت که یک موتوری به وسط خیابان پرتابش کرده بود. در زمان نقاهتش در بیمارستان شایعه هایی شنیده بود و بعد از مرخص شدن ، در مورد صحت و سقم آنها بررسی کرده بود. لنگ لنگان به سمت دکه روزنامه فروشی رفت و یک پاکت سیگار خرید. سوار ماشین شد و راه افتاد. حوصله موزیک هم نداشت و پنل ضبط را اصلا وصل نکرد. به سمت مقصد نا معلومی راه افتاد و به آرامی رانندگی کرد. چهار گوشه شهر را سر زده بود و نزدیک یازده به خانه رسید. آن دوست و در واقع رییس اش ، خارج از ایران بود و به راحتی می توانست بهانه شرکت را بیاورد. مهمان ها شام خورده بودند. او هم سریع شام خورد و با تظاهری عجیب ، از مهمانها پذیرایی کرد. طوریکه اکثر مهمانها متقاعد شدند که او واقعا کار داشته و از این مراسم بسیار خرسند است و با زنش نیز در صلح و آرامش زندگی می کنند.
.
شوهر خانم دکتر ، یعنی آقای دکتر ، سیگار به لب، سیگار مرد را روشن کرد و گفت :" اوضاع و احوالت چطوره؟ رو به راهی؟" مرد جواب داد :" ای ! وصله پینه ای شدم دیگه!" دکتر گفت :" تو تازگیا آزمایش دادی؟ " مرد با سر اشاره کرد و گفت :" برای چکاپ سالیانه" دکتر گفت:" دیروز رفته بودم بیمارستان و یکی از همکارای آزمایشگاهی منو دید. " مکثی کرد تا پکی به سیگارش بزند و در عین حال حرفی را که میخواست بزند را بالا و پایین کند و به بهترین نحو بزند، ادامه داد :" اگه تونستی فردا پس فردا یه سر بیا مطبم ، کارت دارم." مرد تظاهر به تعجب کرد و گفت :" اتفاقی افتاده؟ نکنه حامله شدم؟" دکتر گفت :" نه چیز مهمی نیست ، اگه تونستی ، یه سر بیا یه گپی بزنیم." همان موقع خانم دکتر هم به صورت ناخواسته به کمک شوهرش آمد و دکتر نیز از فرصت استفاده کرد تا موضوع را عوض کند. مرد پیش دستی کرد و از دکتر پرسید :" راسته که میگن آدم وقتی میمیره ، سلولهای بدن پتاسیم آزاد میکنن؟" دکتر با تعجب واقعی جواب داد:" آره ، چی شد یاد این موضوع افتادی؟" مرد گفت:" هیچی آخه یکی میگفت تو زندانها برای اینکه یکی رو بکشن و کسی نفهمه از پتاسیم استفاده میکنن. چون با اون پتاسیم قاطی میشه و پزشک قانونی علت مرگ رو سکته تشخیص میده؟" دکتر به زنش نگاهی انداخت و گفت :" من چیزی در این زمینه نشنیدم ، ولی ممکنه، چون هم پتاسیم کشنده است ، هم سلول ها پتاسیم آزاد میکنن ، ولی نمیدونم چه تاثیری روی سلول های بدن میذاره. شاید درست باشه." مرد همان موقع سرفه ای کرد و به بهانه خالی کردن خلط گلو به دستشویی رفت. این کار را بیشتر برای پایان دادن به هم صحبتی دکتر انجام داد.
مهمان ها رفته بودند و زن و شوهر در سکوت مطلق خانه را کمی جمع و جور کردند. کارهای خانه تا حدی تمام شد و زن که از خستگی روی پاهای خودش بند نبود، به دستشویی رفت و سریع لباس عوض کرد و بدون گفتن شب بخیر به تختش رفت تا بخوابد. مرد نیز با شلوار بیرون و زیر پوش و جوراب روبروی تلویزیون ، روی کاناپه لم داده بود و به صحنه های جالبی که امروز در ناصر خسرو دیده بود فکر می کرد. پیشنهاد انواع داروهای جنسی و غیر جنسی ، مواد مخدر و ... تا به امروز به ناصر خسرو نرفته بود. خم شد و سیگاری برداشت. آخرین نخ سیگار پاکت بود. پاکت را مچاله کرد و با زیپو اش سیگار را روشن کرد. تقریبا فقط دو پک زد و بقیه سیگار ، فقط دود شده بود. در ذهنش همه چیز را مرور کرد و مطمئن شد که تمام مدارک و نتایج را از بین برده است. بلند شد و به دستشویی رفت. از جیبش بسته ای در آورد که از ناصر خسرو خریده بود. مدتی به آن نگاه کرد و لخت شد. به اندازه ای بود که برای استعمال به صورت شیاف ، خیلی به مشکل بر نخورد. کارش که تمام شد ، دستانش را شست. به اتاق خواب رفت و کنار زنش دراز کشید. زیر لب گفت :" منو ببخش!" شانه زنش را بوسید و به آرامی پلکانش سنگین شدند.
پزشک قانونی ، تشخیص سکته در خواب را صادر کرد و مراسم تشییع جنازه و ختم در نهایت آبرومندی برگزار شد. زن هنوز نمیدانست که از این اتفاق چه احساسی باید داشته باشد. آرزو های این چند وقته به حقیقت پیوسته بود. او هم اکنون احساس آزادی می کرد. به عنوان کادوی سالگرد ، مرد سند به نام خورده خانه را انتخاب کرده بود و آنرا جلوی همه دوستانشان به زنش داده بود. تنها در خانه خودش نشسته بود و هنوز هر از گاهی گریه می کرد. نمیدانست این گریه اش تحت تاثیر جو است یا واقعی است. سعی می کرد خیلی دچار احساسات نشود و با یادآوری ظلم ها و آزارهایی که از طرف شوهرش می شد ، برای خودش دلسوزی می کرد. در این حال و هوا بود که زنگ داخلی برج صدا کرد. نگهبان گفت :" خانوم دکتر اومدن ، یه نامه هم دارید که میدم بیارن بالا." با دستی که هنوز سنت لاک زدگی اش را حفظ کرده بود در را باز کرد. خانوم دکتر با یه نامه داخل شد و گفت :" ماله اون خدا بیامرزه ، از طرف آزمایشگاهه" زن نامه را باز کزد. بعد از خواندنش در سکوت ، بی اختیار اشکش جاری شد. این گریه کاملا وافعی بود. در نامه خواسته شده بود که برای شروع معالجات و ذکر یک سری از نکات در مورد بیماری ایدز، به آزمایشگاه برود. تحقیقاتی که مرد بعد از مرخص شدن از بیمارستان انجام داده بود ، مشخص کرده بود که شایعات در مورد خون آلوده درست بوده است.
.
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر