۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

پست پنجاه و یکم

.
.
.
ژیل:      در درون تو یک کسی هست که نمی خواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطه ما تموم شه.
لیزا:       نه.
ژیل:      تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت اراده تو هستن: نمی تونی تحمل کنی که از دستت خارج شه.
لیزا:       خارج؟
ژیل:      آره! از اختیارت خارج شه. که احساسات برات زیادی قوی بشه. اگه آدم بخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابط راحت، آشنا، بی دغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقهه خنده، اولین شب، اولین جر و بحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سو تفاهم، اولین تعطیلات خراب شده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یه آدم دیگه. بهش میگن یه زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یه زندگی بی ماجراست. یک زندگی فهرست گونه. عشق ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدت ها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره عقل گرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانه مون ادامه داره، همدیگرو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگرو ترک میکنیم. به محض این که در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم، نه اونی که در رویامون بود از هم جدا می شیم.
لیزا:       نه، نه من اینو نمیخوام.
ژیل:      خلاف طبیعته که آدم برای همیشه و طولانی مدت کسی رو دوست داشته باشه.
لیزا:       نه.
ژیل:      در این صورت برای این که ادامه پیدا کنه، باید عدم اطمینان و تردید رو قبول کرد، از امواج سهمگین گذشت. کاری که فقط با اعتماد میشه انجام داد. باید خودت رو به امواج متضاد و متناقضش بسپری. گاهی شک، گاهی خستگی، گاهی آسایش، ولی باید خشکی رو هم در نظر داشت.
لیزا:       تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟
ژیل:      چرا.
لیزا:       اون وقت چی کار میکنی؟
ژیل:      به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علیرغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد که این زن رو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه هم یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. عشق و عاشقی کار غیرعاقلانه ایه. یک آرزوی واهی که دیگه مال این دور و زمونه نیست. اصلا معنی نداره، عملی نیست و تنها توجیهش خودشه.
لیزا:       اگه یه روزی قادر بشم به تو اعتماد کنم دیگه اون وقت به خودم اطمینان نخواهم داشت. برام سخته اعتماد داشته باشم.
ژیل:      اعتماد "داشتن". آدم هیچ وقت اعتماد "نداره". اعتماد مالکیت پذیر نیست. می تونه در اختیار کسی قرار بگیره. آدم اعتماد "می کنه".
لیزا:       دقیقا! همین هم برام سخته.
ژیل:      برای اینکه در جایگاه تماشاچی و قاضی قرار میگیری و از عشق توقع داری.
لیزا:       آره!
ژیل:      در حالی که این عشقه که از تو توقع داره. تو می خوای که عشق بهت ثابت کنه که وجود داره. چه اشتباهی!! این تویی که باید به عشق ثابت کنی که وجود داره.
لیزا:       چجوری؟
ژیل:      با اعتماد کردن.
.
.
.
نمایشنامه خرده جنایت های زناشوهری ..... اریک امانوئل اشمیت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر