۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

بیا شب را با رنگ بشکنیم - قسمت اول

دوباره عادتهای قدیمی من دارند بر میگردند. از رانندگی سریع و نداشتن تحرک و دیر از خواب بلند شدن، تا کشیدن سیگار و استفاده از فیلتر شکن برای سایتهای غیر اخلاقی و تخلیه روحی جسمی و رفتن به کافی شاپ به تنهایی و غیره و غیره. شاید دلیل این که عادتهای من مجددا رو به من حرکت می کنند ، این باشد که از وقتی که تصمیم گرفتم این عادت ها را کنار بگذارم تا الآن ، زندگی ام روند معکوسی را طی کرده است. آن شور و شوق و سر و صدا، آن تحرک و رفیق بازی، آن همه انرژی و شادابی ، کم کم از بین رفت و تبدیل شدم به کسی که موبایلش را هفته ای شارژ می کند، چون در طول روز غیر از اشتباهاتی که مخابرات مرتکب می شود، زنگ دیگری نمی خورد. شاید راست گفته اند که ترک عادت موجب مرض است. باز هم در کافه عکس ، تنها نشسته بودم و مشغول نوشیدن یک قهوه و کشیدن سیگار بودم که توجهم به میز آن طرف کافه جلب شد
با خودم فکر کردم که این دختر احتمالا بیشتر از من اینجا می آید ، چون در این یکی دو هفته که دوباره پای من به کافه باز شده است، هر بار من او را دیده ام. دختری است زیر بیست سال. با موهای مشکی سنگین و طبیعی. خوش قیافه و بدون هیچ گونه عمل جراحی ولی آرایش نسبتا غلیظی دارد. قد نه چندان بلند ولی هیکل جذاب. دستانی دخترانه با یک مانیکور مبتدیانه که سر ناخن ها همگی پریده است. معمولا با لباس عرف دانشگاه، یعنی مانتو و مقنعه است و همیشه ساق های پای جذابش را نیز در معرض دید قرار می دهد. با وجودی که کافه عکس از لحاظ آنتن دهی موبایل دچار مشکل است، موبایل او به راحتی به مشتریانش جواب میدهد و لحظه ای نیست که یا اس ام اس نفرستد یا با تلفنش صحبت نکند. در این چند برخورد گذشته نیز بعد از یک نگاه چند ثانیه ، یک لبخند معنا دار هم به سمتم شلیک کرده است. همین طور که دستم به پیشانی ام بود و سیگار در لای انگشتانم بیهوده جانفشانی میکرد، به صورت یک دوربین مدار بسته در زیر نظر من بود. ناگهان با تکان صندلی ام که بواسطه بلند شدن پسر پشت سری من بوجود آمده بود، به خودم آمدم. پسر که از هیکل بسیار متناسبی هم برخوردار بود ، با اعتماد به نفس بالا به سر میز دخترک رفت و نشست، دخترک هم با یک لبخند فریبنده از او پذیرایی کرد. بعد از چند دقیقه ، پسر به میز خودش برگشت ، من ناخودآگاه گوشم به سمت صحبتهای پسر و دوستش منحرف شد. شنیدم که پسر گفت : " میگه امشب سرم خلوت! اگه مکان داری معطل نکن، چون نباید خیلی دیر برم خونه مامانینا شاکی میشن و شروع میکنن به سین جیم و گیر و اینا!." لحظه ای به سمت میز خودم برگشتم و سیگار هدر رفته را در زیر سیگاری خاموش کردم.
چند روزی بود که در فکر دختر بودم و دوباره وقت خالی پیدا کردم و رفتم به کافه عکس. مثل دفعه های قبل آنجا بود و این بار گوش مشتری اش را شدیدا به کار گرفته بود. مدتی منتظر شدم تا میز همیشگی ام خالی شود که ناگهان پسر با لبخند حاکی از رضایت بلند شد. نمیدانم آدرنالین در بدنم ترشح شده بود یا هورمون دیگری ولی بدون فکر به سمت میز دخترک رفتم و خیلی سریع بحث را باز کردم و برای فردا ساعت هفت و نیم شب در منزل خودم قراری را فیکس کردم. لحظه ای که به خودم آمدم دیدم که از کافه بیرون آمدم و به سمت ماشینم در حرکتم. قهوه هم نخورده بودم.
با وجود اینکه مجالی برای گرفتن مرخصی نداشتم ، دو ساعت زودتر از محل کارم بیرون آمدم و قبل از رسیدن به خانه ، مقداری خرید کردم. خانه که رسیدم ، چند دقیقه ای به درهم برهمی و ریخت و پاش خانه ام نگاه کردم و فکر کردم که هنوز چند ساعتی فرصت دارم. از اتاق خواب شروع کردم و بعد به آشپزخانه و سالن رسیدم و بعد از دو ساعت ، خانه ام به صورت یک محل زندگی در آمد. این ریخت و پاش هم به دلیل بی انگیزگی ام بود، چون مدت ها بود که زنگ خانه ام را کسی غیر از سرایدار برج به صدا در نیاورده بود.
روی کاناپه ام لم داده بودم و با یک استرس عجیب به ساعت خیره شده بودم. تا به حال در این سی و دو سالی که زندگی کرده بودم این کار را نکرده بودم که بخواهم برای عشق بازی پولی بپردازم. اعتقاد داشتم که این مسئله، تنها چیزی است که خریدنی نیست و تجربه های محدودم ، فقط به دوست دخترهایم منتهی میشد که آن تجربه ها هم از دیدگاه من خرید و فروش محسوب نمی شد. به این فکر می کردم که آیا امکان بوجود آمدن عشق بعد از خریدنش نیز هست یا نه. شایدم هم عشق به صورت گذری بوجود می آید و فراموش می شود.آیا تا به امروز اشتباه کرده بودم ؟ قرار بود یکی از بزرگترین دغدغه های تمام زندگی ام را به راحتی با پولی که خواهم پرداخت ، از فکرم پاک کنم. بلند شدم و موزیک را از نیک کیو به مارک نافلر تغییر دادم تا شاید از این حال و هوا و جو فکری کمی بیرون بیایم.
زنگ تلفن داخلی بلند شد و نگهبان گفت که مهمان دارم. یک آرامش عصبی گونه داشتم. در را باز کردم و دخترک از آسانسوربیرون آمد. انگار سالها بود که من را می شناسد. دست داد و داخل شد. با همان تیپ همیشگی اش بود.بعد از ورودش اجازه خواست که به اتاق برود و آماده شود. من هم روی کاناپه نشستم و سیگاری روشن کردم. وقتی از اتاق بیرون آمد و در ورودی سالن نمایان شد، لحظاتی یادم رفت که چشمهایم نیز احتیاج به پلک زدن دارند. به صورت کامل لباسهایش را عوض کرده بود. یک تاپ صورتی با نیمرخ یک خرگوش ، دامنی سفید و کوتاه تر از شورت باکسر آقایان و یک صندل پاشنه بلند صورتی. آرایش کمتر و شیک تر از همیشه با موهایی باز و ریخته شده روی شانه ها. به دیوار سالن تکیه داد و لبخند زد. خیز برداشتم و بلند شدم و به سمتش راه افتادم. بر خلاف انتظارش که منتظر بود که لمس شود، صندلی میز ناهار خوری را کمی عقب کشیدم و تعارف کردم که بنشیند. تازه متوجه میزی که چیده بودم ، شد و همزمان با نشستنش پرسید که آیا مهمان دارم و من هم جواب دادم که به جز او منتظر هیچ کسی نیستم.
میز طوری چیده شده بود که شاید دختری به آن سن را معذب می کرد. یک بشقاب سوپ خوری روی یک بشقاب غذا خوری. دو ردیف کارد و چنگال. یک بطری شامپاین در سطل استیل پر از یخ و یک ظرف سالاد سزار و چند شمع خاموش. ازش پرسیدم که آیا برای شام خوراک زبان با سس قارچ دوست دارد و او هم در جواب گفت که حتما دوست خواهد داشت. در این چند سالی که تنها زندگی می کردم آشپزی ام معرکه شده بود. با ظرف سوپ برگشتم و دو بشقاب را پر از سوپ کردم. قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم ازم اجازه خواست که موزیک را عوض کند . به اتاق رفت و با یک سی دی به سمت سیستم صوتی رفت. وقتی مشغول عوض کردن سی دی بود فیلمی از روی دستگاه پخش را برداشت و رو به من گفت :"غیر قابل بازگشت ، فیلم خوبیه ! اگه خواستی فیلم قبلی این کارگردان رو بدم ببینی ! اسمش هست من تنها ایستاده ام . اونهم خشنه ولی جذابه." خودم این فیلم را داشتم ولی جوابی ندادم.به سمت میز راه افتاد و ناگهان تعجبم به حداکثر خودش رسید. موزیکی که گذاشته بود، تام ویتز بود. بعد از سکوت چند ثانیه ای ، پرسیدم که این خواننده را میشناسد و جوابی که بهم داد ، باعث شد که دیگر سوالی نپرسم : " از روی ظاهر آدما قضاوت نکن ، انتظار داشتی ضدبازی گوش بدم ، نه؟ ولی من هم یه چیزایی از فیلم و موسیقی حالیم میشه، مخصوصا جناب تام ویتزعزیز، فقط مارک نافلر یک کم جدیدا اذیتم میکنه" همین جمله کافی بود.
بعد از اینکه سوپ را در سکوت تمام کردیم ، به آشپزخانه رفتم و خوراک زبان را به سر میز آوزدم. در حین خوردن خوراک مقداری راجع به گاسپار نو کارگردان آن فیلم ودنیای سینما بحث کردیم و بحث کشیده شد به عرفان شرقی و متافیزیک. دختر فوق العاده پری بود. نمیدانستم که این همه اطلاعات را کی فرصت کرده که به دست بیاورد. شام تمام شد و به سمت کاناپه رفتم تا سیگاری روشن کنم. دخترک به دستشویی رفت که ناگهان موبایلش زنگ خورد. در شلوغی کافه هیچ وقت آهنگ موبایلش را نشنیده بودم. صدای گرم و محزون فردی مرکوریبود .
فضا های خالی، برای چه زندگی میکنیم؟ / مکانهای مطرود ، فکر کنم موسیقی را میدانم / آیا کسی میداند که ما به دنبال چه هستیم؟ / یک قهرمان دیگر و یک جنایت بی فکر/ در پس پرده ، در نمایش پانتومیم / نمایش باید ادامه پیدا کند / مهم نیست که از درون خرد شده ام / آرایشم در حال ریختن است ، ولی لبخندم پا بر جاست / مقاومت در برابر حمله دشمن ، آیا کسی وجود دارد که بخواهد ادامه دهد؟ / هر اتفاقی بیفتد مهم نیست ، زندگی ام را به شانس سپرده ام / یک قلب شکسته دیگر ، یک ماجرای عشقی نا فرجام / هر روز و هر روز ، آیا کسی میداند ، برای چه زنده ایم ؟ / من یاد میگیرم ، باید گرم تر شده باشم / به زودی در یک گوشه خواهم چرخید / بیرون از پیله ام، فلق تاریکی را می شکافد / و من در ظلمات خودم ، درد برای آزادی می کشم / روح من مانند بال پروانه ها رنگ شده است / افسانه های دیروز بزرگ میشوند ، ولی نمی میرند / دوستان ! من پرواز میکنم / من شمشیر را بر میکشم ، همه چیز را نابود خواهم کرد / باید انگیزه ای برای ادامه دادن پیدا کنم / همراه با نمایش / نمایش باید ادامه پیدا کند
موزیک انتخابی برای زنگ موبایل ، بیشتر از پیش من را بهم ریخته کرد.تا بحال انقدر دقیق به این اشعار توجه نکرده بودم. آیا این دختر وجود خارجی داشت یا در توهماتم این موجود کامل را خلق کرده بودم؟ سیگارم تمام شد که از دستشویی مستقیم به سمت من آمد، روی پای چپم نشست. نحوه نشستنش طوری بود که لمس کردن بدن صیقلی اش نا ممکن بود . دستم بی اختیار روی کفل چپش محکم شد. سرش را روی سینه ام گذاشت و چشمانش را بست. پایش را از کفلش بلند کردم و به روی پای راستم انداختم. کاملا در بقلم آرام گرفته بود. نگاهم به پاهای داخل صندلش افتاد ،سایز سی و هفت انگشتان خوش حالت با ناخن های گل بهی ، هماهنگ با رنگ ناخنهای دست که امروز بدون لب پریدگی بود.
***
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم. چند دقیقه ، چند ساعت ، چند روز ... شاید داشتم یه خواب شیرین می دیدم. از حس های پنج گانه ام فقط لامسه (که گرمای تن یه نفر دیگه) و شنوایی (که صدای قلبشو مخابره می کردند)، کار می کردند. دستش به زیر زانو هام رفت و به نرمی بلندم کرد. تغییری توی حالت صورتم به وجود نیاوردم. به سمت اتاق خوابش رفت و منو آروم روی تخت گذاشت. پیشونیمو بوسید و آروم صندلهامو از پام در آورد. وقتی که خم شد تا اونا رو کنار تخت بذاره ، پاهامو بوسید. اصلا نمیتونستم درک کنم که این احساسی که این حرکت توی من بوجود آورد چی بود. روم یه ملحفه انداخت و به سمت در اتاق راه افتاد. خواستم صداش کنم ولی فهمیدم که ما اسم همدیگرو هم نمیدونیم. گفتم : "بیا پیشم" مکث کرد. گفت :" احتمالا خیلی خسته ای ، اگه دیرت نمیشه یکم استراحت کن. تا سرتو گذاشتی ، خوابت برد." بهش اصرار کردم که بیاد پیشم.
اومد و روی تخت نشست. خودمو کشیدم اون سر تخت و گفتم که پیشم دراز بکشه. بالاخره اومد و طاق باز کنارم دراز کشید. رو پهلو بلند شدم و دست دورترشو گرفتم کشیدم تا مجبور شه به پهلو رو به من دراز بکشه. سرمو روی دست نزدیکش گذاشتم و چشمامو بستم. چند ثانیه ای نگذشت که شروع کرد به ناز کردن موهام. همزمان با فرستادن موهام به پشت گوشم ، لباشو روی لبام گذاشت. با اینکه بخاطر سیگار ، دهنش تلخ بود، ولی خیسی لباش ضربان قلبم رو طوری بالا برد که سالها بود برام اتفاق نیافتاده بود. خیلی آروم و متین بود. احساس میکردم که من یه ظرف بلوری توی دستشم و میترسه که یه وقت جایی از من رو نشکونه . دستش از صورتم پایین تر نمیومد. تنم داشت از حرارت آتیش میگرفت. دلم میخواست دستشو میگرفتم و اون جاهایی که دوست داشتم میذاشتم. ولی خودش آروم آروم این کارو برام انجام داد. تو یه فرصت مناسب ازش پرسیدم :" فقط به من بگو ساعت چنده؟" وقتی گفت هشت و بیست دقیقه ، چیزی گفتم که ای کاش لال میشدم و این حرف از دهنم بیرون نمیومد. گفتم :" من تا نه و نیم میتونم پیشت باشم. هر کاری دوست داری باهام بکن ،اگه کاندوم نداری، من تو کیفم دارم. فقط لطفا سر و صورت و موهامو کثیف نکن. فرصت حموم رفتن و خشک کردن موهامو ندارم." این حرفی بود که اصولا به همه میزدم. طبق عادت زده شده بود. چند لحظه به من نگاه کرد و دوباره طاق باز دراز کشید. تا چرخیدم که ببینم چی شده ، بلند شد و رفت سمت در. بهم گفت که برام آژانس میگیره و هر چقدر که میخوام از رو دراور، پول بردارم. رفت بیرون و صدای زیپو اومد و بعدش صدای بهم خوردن کارد چنگال به بشقاب.
توی ماشین که نشسته بودم فکر می کردم که چی شد که اینجوری شد. من یه حرفه ای بودم، یا لا اقل داشتم میشدم. این حرفه رو هم خودم انتخاب کرده بودم، برام خیلی جاذبه داشت. نه نیاز مالی داشتم ، نه اغفال شده بودم. امتحان کردن افراد مختلف برام جالب بود. جالبتر اینکه ، خودم به دختر بودن خودم پایان داده بودم. از روی فضولی و کنجکاوی. ولی این آدم مثل بقیه نبود. به اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بود فکر کردم. تا بحال این طپش قلب رو تجربه نکرده بودم. هیچ وقت. نمیدونم چرا توی اون چند برخورد توی کافه عکس هم احساس کرده بودم که ازم بیشتر از یه شب خوشش میاد. با وجود اینکه تمام جوانب رو در نظر می گرفت که سنگینی نگاهش را حس نکنم ، ولی تمام مدت حسش می کردم. خونه که رسیدم، حوصله هیچکس رو نداشتم. مسئله ماهانه خودمو بهانه کردم و سریع رفتم توی تختم که بخوابم
صبح با حال بدی بیدار شدم. هم دروغی که دیشب به مامانینا گفته بودم ، به حقیقت پیوسته بود و هم اینکه انقدر تو خواب گریه کرده بودم ، چشام باز نمیشد. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن از اتاقم اومدم بیرون. خوشبختانه کسی خونه نبود. میل به خوردن چیزی نداشتم، یک کم سر و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم و با وجود دل دردی که داشتم ، رفتم سمت کافه. فکرم خیلی بهم ریخته بود. پیاده رفتم و رسیدم کافه عکس و با اینکه میز همیشگی ام خالی بود ، نشستم جایی که کمترین دید رو داشته باشه. یه چایی با کیک سفارش دادم. یه عکس کنار میزم رو دیوار بود. همینجوری بهش خیره شده بودم. خیلی احساس نزدیکی میکردم. یه مرداب که یه سنگ آرامششو بهم زده. هیچکسی غیر از اون سنگ و خود مرداب ، نمیدونن که توی مرداب چیه. دقیقا مثل من. من یه مردابی بودم که یه پسر یا شاید بهتره بگم یه مرد آرامشمو بهم ریخته بود. مطمئن بودم که میدونست تو مخ من چی میگذره.
شنیدم که یکی گفت :" دلم میخواد ، من تنها ایستاده ام رو ببینم، گیر نیاوردم ببینمش. " بهش جواب دادم :"چرا این وقت صبح سر کار نیستی؟" گفت :" اخراجم کردند." در حالی روی صندلی روبروی من می نشست که نمیدونست من دیشب ، روی دراور اتاقش چی دیده بودم، فیلم من تنها ایستاده ام رو کنار پولهایی که هیچ وقت بهشون دست نزده بودم دیده بودم.
.
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر