۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

بدون عنوان / بدون عکس



داشتم تو آینه موهامو درست میکردم. یه لحظه به خودم دقیق شدم. ذل زدم به قیافه خودم دیدم چقدر موهام سفید شده. کلی از موهامم که ریخته و داره میریزه! کم کم یه نموره خط های کنار لبهام هم داره گود میشه، یعنی دارم کم کم پا به سن میذارم! بیست و هفت سالمه، کمه؟ زیاده؟ خودمم نمیدونم. میدونم برای خیلی از چیزا خیلی دیره، برای خیلی چیزا خیلی زوده، برای خیلی چیزا هم وقتشه! ولی میدونم که تو یه سری چیزا دارم درجا میزنم. یا شایدم حتی عقب عقب میرم. شدم بنجامین باتن. دیگه حالا حالاها فکر سینما خوندن رو از سرم باید بیرون کنم، چون خودم تصمیم گرفتم که اول پاسپورت. حالا حالاها باید دور همی های ایران رو فاکتور بگیرم چون خواستم مهاجرت کنم و زندگی جدید شروع کنم. ولی در مورد تو چی؟ کور بودم، یا خنگ؟ کور که نیستم، چشمام ضعیف هست، ولی میدونی که لنز میذارم، البته دیگه از مروستی نگرفتم، چون باهاش دعوام شد. خنگ هم فکر نمیکنم باشم، چون اون یه سالی که خودمو ازت دور نگه داشتم، رتبه ام شد چهار هزار! بین دوستام از همه بالاتر بودم. آها فهمیدم، تو رو دوست داشتم!!!!!

آره تو رو دوست داشتم، حتی وقتی اون فکر مسخره اومد تو ذهنم که باهم تموم کنیم، هنوز دوست داشتم. اون موقعی با هم رفتیم رافابس دوست داشتم. حتی من از اوایلی که فیس بوک باز شد، عضو بودم، ولی روزی که دیدم جلوی اسمت زده in relationship فیس بوک رو تحریم کردم، گفتم بهتره نبینم! ولی بعدش نمیشد که مقاومت کرد. همه انتظار داشتن که من هم بیام و فعالیت کنم. اوایلش سعی میکردم که نبینمت، بعدش فازم عوض شد و گفتم انقدر میبینمت که عادت کنم. نشد. گفتم از ایران میرم، یه جای دیگه زندگی میکنم، باز هم نشد. بد تر هم شد! یه بازی جدید شروع کردیم. یه آهنگ بذار، یه استتوس. من این بازی رو می کردم، نمیدونم تو هم این بازی رو میکردی؟ آره، بهتره اینجور فکر کنم، که تو هم بازی میکردی! حتی آی پادمم امروز باهام شوخیش گرفته بود. Every Breath You Take، Somewhere Only We Know، Do You Dream Of Me?، پشت سر هم؟؟ مگه میشه؟؟ انقدر این چهار سال بهت فکر کرده بودم، که حتی نذاشتم یه آب خوش از گلوی کلی آدمی که اومدن سر راهم پایین بره! از خودم بدم میاد الآن، چون بجای اینکه عین یکی که طنابشو پاره میکنه، خودشو فدای کسایی میکنه که دوستشون داره تا بقیه سالم برسن به قله، دست انداختم که چند نفر دیگه رو هم با خودم ببرم پایین. تو این مدت با احساسات چند نفر بازی کردم؟ واقعا خجالت نکشیدم تو این چهار سال؟ فکر کردم که الکیه! فکر کردم بازیه! ولی کردم. خیلیارو از خودم رنجوندم. چهار سال تو ذهنم باهات زندگی کردم ولی تو واقعیت با کلی آدم داشتم بازی میکردم. این چهار سال گذشت. تو داری زندگی خودتو میکنی! این منم که باید به خودم بیام، این منم که شاید باید یه ذره از این موهای سفید شدم یاد بگیرم که بزرگ شم! دوست داشتم! دوست دارم؟ نمیدونم! فقط میدونم که وقتشه طنابمو پاره کنم .... بدون یه کلمه حرف .



۳ نظر:

  1. پست قبلی (زندگی یعنی تصادف) رو کی نوشته؟!

    پاسخحذف
  2. چقدر نوشته هایی که از دل بر می آید بر دل می نشیند
    موفق باشی

    پاسخحذف
  3. وای چه حس عجیبی!!!! این حس 27 سالگی که واقعاً واسه خیلی چیزا زوده و واسه خیلی چیزا دیر... و بدتر ازون حس ساختن تصویری تو زندگی...
    موفق باشی پسر

    پاسخحذف