۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

زندگی یعنی تصادف


تصادف. قبلا هم یه پست در مورد اتفاقات تصادفی نوشته بودم. ولی از اونجایی که کلا خیلی با این مسئله درگیرم و اخیرا هم فیلم 500 Days of Summer رو دیدم، دوست دارم یه بار دیگه در مورد این قضیه بنویسم. این فیلم با وجودی که اولین تجربه سینمایی کارگردانشه و هنرپیشه معروف هم نداره، ولی به نظر من بسیار بسیار خوش ساخت و قابل تامله. در هر صورت راجر ایبرت به هر فیلمی چهار از چهار نمیده! داستان هم در مورد تقابل بین سرنوشت و اتفاقات تصادفیه. چیزی که من هم با نظر این فیلم موافقم که ما سرنوشت نداریم و چیزی که هست اینه که میلیونها میلیون اتفاق تصادفی مهم و غیر مهم تو زندگیمون رخ میده که باعث میشه، زندگی ما شکل گذشته، کنونی و آینده شو بگیره و اینکه ما چند تا از این اتفاق ها رو رصد میکنیم، چند تاشونو چنگ میزنیم و از چند تاشون بهره مند میشیم، حالنوشت زندگیمون رو تشکیل میده. سرنوشت، یعنی چیزی از قبل نوشته شده باشه برامون، ولی من اسمشو گذاشتم، حالنوشت. یعنی زندگی ما چیزی نیست که از قبل برامون تصمیم گیری شده باشه، بلکه فرم زندگی ما تحت تاثیر تصمیمات خود ما و همچنین به صورت غیر مستقیم، تحت تاثیر تصمیمات دیگران و همچنین با یک دید بسیار گسترده میشه مربوطش کرد به تئوری اغتشاش یا همون تاثیر پروانه ای که در واقع "زندگی یعنی تصادف".

به طور مثال این که الآن یه رابطه راه دور بین دو نفر که یکیشون امریکاست و یکیشون ایران از هم پاشیده ، بخاطر اینه که ماه پیش من تو استرالیا لباس قرمز پوشیده ام. خیلی بی ربط به نظر میرسه، نه؟ ولی الآن یکی از احتمالات ممکنه رو شرح میدم. من با تی شرت قرمز میرم بیرون. به صورت کاملا تصادفی تو یه عکس توی بازار میوه به صورت کاملا واضح می افتم. این عکس رو عکاس چاپ میکنه و یه روز به دوستش پشت فرمون این عکس رو نشون میده، از اونجایی لباس من قرمز بوده، برای راننده جلب توجه میکنه و حواسش پرت میشه که قیافه من براش آشناست یا نه و خوب تصادف میکنه. تنها کسی که بلایی سرش میاد، دختری بوده داشته راه خودشو میرفته که ماشین بهش میزنه. اون رو میبرن بیمارستان و بستری میکنن. تخت کناری این دختر خانوم، آقا پسری ایرانیه که توی امریکا دانشجوئه، سیتیزنه و برای تفریح اومده بوده استرالیا. از شانس بدش توسط یه حشره موذی گزیده میشه و بخاطر آلرژیک بودن، بیمارستان بستری میشه. توی اون چند روز بستری این دو نفر با هم خیلی صمیمی میشن و باعث میشه که پسر بیشتر به تموم کردن اون رابطه فکر کنه، چون که از پس صبر و تحمل یه رابطه راه دور بر نمیومده. دختر خانوم تصادفی قصه چی؟ اونهم به صورت کاملا اتفاقی داره به عنوان دانشجوی میهمان، میره همون شهری که این آقا پسره درس میخونده.... پس نتیجه میگیریم که اگه من اون روز تی شرت قرمز نمیپوشیدم، حواس اون راننده رو پرت نمیکردم، اون راننده، تصادف نمیکرد، اون دختر بستری نمیشد و اون رابطه راه دور هم در معرض خطر قرار نمیگرفت. به همین سادگی!!!!!

حالا بعد از این که این رابطه بهم میخوره، تمام اطرافیان دختره توی ایران میگن، اشکال نداره، قسمت نبوده یا شما قسمت هم نبودین و از این چیزا... ولی در واقع اگه بخوای اصل قضیه رو ببینی، مشکل اصلی پوشیدن لباس قرمز توسط شخص بنده بوده!!!! البته من مقصر نبوده و نیستم، چیزی که این رابطه رو در معرض خطر قرار داد، تصمیمی بود که پسره در برآیند این اتفاقات گرفت. یه سری اتفاق بصورت زنجیری رخ داد و در نهایت، این پسر بود که تصمیم گرفت این نتیجه رو بگیره، و اگر اون پسر نمیخواست، مطمئننا هنوز هم با همون دختر توی ایران رابطه داشت و اون یکی دختر زخمی هم می رفت امریکا برای تحصیل و شاید هیچ وقت دیگه اینا همدیگرو نمیدیدن. بنابراین به نظر من این واقعا ما ها هستیم که تقریبا مسئول اون چیزی هستیم که زندگیمون رو الآن تشکیل داده و یا در آینده خواهد داد. خیلی از چیزا، خیلی از منابع اتفاقات دست ما نیست، ولی اون تصمیمی که ما در نقطه برآیند میگیریم، باعث و بانی تمام مسائل زندگیمونه. به نظر من انسان موجود بسیار بسیار قدرتمندیه و اینکه بعضیا به چیزایی که میخوان و یا به کسایی که دوستشون دارن نمیرسن در درجه اول به قدرت استقامت و استدلال در مواقع بحرانی بستگی داره و در درجه دوم به شانسشون، که البته فاکتور شانس بیشتر از اینکه مربوط به اصل اتفاق باشه، مربوط میشه به زمان وقوع و سرعتش و اینجور چیزا.

در آخر یکی دیگه از فیلمهایی که در این مورد دیدم و بسیار بسیار توصیه میکنم که ببینینش فیلم Talk To Her اثر Pedro Almadovar اسپانیاییه که به آدم نشون میده چجوری یه سری اتفاقات و تصادفات میتونه جهت زندگی آدم رو حتی بعد از گذشت چند سال تغییر بده و در آخر هم به عنوان حسن ختام دوست دارم یه جمله جالبی که توی فیلم 25th Hour هست رو بنویسم :

This Life Came So Close To Never Happening


شب خوش

۲ نظر:

  1. مگه مریضی که نمک رو زخم آدما می پاشی؟!

    پاسخحذف
  2. یک تصادف جالب دیگر
    من این هفته تعداد زیادی عکس از حلزون گرفتم
    جالب بود برایم که تو هم عکس حلزون گذاشتی
    و عکس واقعاً زیباست
    این ماجرا هم گفتی سال هاست که به صورت های مختلفی ذهن مرا مشغول کرده است.

    پاسخحذف