۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

هفت، هشت، نه




هفت هفت هفتاد و هفت یادمه. تازه مدرسه ها باز شده بود و هنوز خیلی جون نگرفته بود. من سوم دبیرستان بودم. قبل از اینکه زنگ بخوره با بچه ها طبق معمول چرت و پرت میگفتیم. من و سعید و کامی و علیرضا و بابک و فرخ و حمیدرضا و خیلیای دیگه. بحثمون هم راجع به این بود که کاش تاریخ تولد ما این بود و خوش به حال کسایی که امروز به دنیا میان و ببین چه پدر و مادر دقیقی داشتن که برنامه ریزی کردن برای امروز به دنیا اومدن بچه و از این جور شعر و ور ها!

امروز که دارم این متن رو مینویسم، هشت هشت هشتاد و هشت، یازده سال و یک ماه و یک روز از اون تاریخ میگذره. کم و بیش از بچه هایی که اون موقع با هم بودیم خبر دارم. بعضی ها زن گرفتن مثل خشایار، بعضی ها بچه دار شدن مثل مهیار، بعضی ها از ایران رفتن مثل خودم، چند نفری متاسفانه فوت کردن مثل محمدعلی. خلاصه که خیلی چیزایه عجیب غریب پیش اومد. پیروزیها و شکستهای زیادی رو بچه ها و من جمله خود من تجربه کردیم. دیپلم، کنکور، تصدیق، دوست دختر، مشروطی، تصادف، فارغ التحصیلی، کار، پول، زن، بچه و ...

یکی از دوستام یه جمله ای نوشته بود که برام جالب بود، موفقیت مثل حاملگی میمونه، همه بهت تبریک میگن ولی نمیدونن که چند بار ترتیب تو دادن تا تو حامله شدی!!!! واقعا هم همین جوره، زندگی ما سرشار از شکست و پیروزی، ولی شکستش بیشتره، چون اصولا فلسفه دنیا اینه که همه چی عادی و معمولی باشه و تو وقتی یه حرکت خاصی میکنی، برای اینه که از اون سکون درش بیاری و خوب بنا به زوری که میزنی و قدرت و عظمتی که اون چیز داره و مسائل و مشکلاتی که از دست تو خارجه، ممکنه بتونی حرکتش بدی یا اینکه نتونی. یادمه وقتی برای کنکور درس میخوندم، بابام همیشه بهم میگفت تو زورتو بزن، دوست داریم هم که تو قبول بشی، ولی مهم اینه که تو تلاشتو بکنی، شدی که شدی، نشدی هم که خوب اولا که به فلان جای اسب حضرت عباس که نشدی و دوما که حداقل پیش خودت میگی که تلاشمو کردم، نشد.

واقعا هم همینجوریه، خیلی اوقات تو زندگیمون هست که تلاش زیادی برای بدست آوردن یه چیزی میکنیم و اگه بهش رسیدیم که خوب فبها، ولی اگه نرسیدیم ...؟ تو این یازده سال نشون دادم که اصولا آدم سمجی ام، یعنی اگه واقعا یه چیزیو بخوام، خودمو اطرافیانم و دق میدم تا بهش برسم، و خوب بعضی اوقات رسیدم، بعضی اوقات هم نرسیدم. مثلا من هیچ وقت خوش هیکل نبودم، چون واقعا از ته دل برام مهم نبوده، ولی عوضش دو تا نمایشگاه عکس داشتم و دو تا کار کوتاه ساختم. یا اینکه مثلا وقتی خواستم با یکی باشم، خدا میدونه که چه کارایی که برای رسیدن بهش نکردم ، حالا یا شده بوده، یا نشده، ولی برام مهم اینه که همیشه زورمو تا انتها زدم. در ضمن، اینو هم میدونم که واقعا دوست دارم کار هنری بکنم، نه مهندسی، ولی این رو هم میدونم که در حال حاضر امکانش برام نیست، پس مجبورم که فعلا سراغش نرم، میدونم شاید وقتی برم که دیر شده باشه، ولی پیش خودم میگم که من تلاشمو کردم، اگر هم موفق نشدم، بخاطر این بود که خودم اون موقع نخواستم که بی خیال پاسپورتم بشم.

واقعا خیلی اوقات پیش میاد که خیلی این در و اون در میزنیم. من خودم تو این یازده سال، زیاد بالا پایین پریدم. بعضی وقتا خودمو، بعضی وقتا یکی دیگرو شیکوندم تا به اون هدف اصلی که میخواستم برسم. تا جایی هم که میدونم، آدم بد دل و بد جنسی نیستم، یعنی اگه کاری کردم، در راستای وجدان و اخلاقم بوده که بهش معتقدم. و اگر در نهایت اون تیر به هدف نخورده، بعدش که با خودم فکر میکردم، کم پیش میاد که پیش خودم شرمنده باشم که کم تلاش کرده باشم.

در آخر امیدوارم که هشت هشت هشتاد و هشت برای همه ما روز خوبی بوده باشه یه خواهد باشه ( به خاطر اختلاف ساعت )، و باز هم امیدوارم که درصد شکست های زندگیمون تا نه نه نود و نه اونقدر زیاد نشه که احساس بکنیم، بازی رو باختیم.


شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر