۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

از جز به کل

چند وقتیه که با یکی از دوستانم بحث مفصلی در مورد سرنوشت محتوم و حالنوشت داریم. بحثی که چون خیلی بنیادی و ریشه ایه، بعید میدونم که به نتیجه ای برسه! من که تکلیفم مشخصه، من میگم که زندگی ما حاصل نتیجه تصمیماتی که توی این دنیا توسط خود ما و بقیه افراد زنده و حتی مرده گرفته میشه. من میگم که سرنوشت ما چیز از پیش تعیین شده ای نیست که مثلا حتما یه اتفاقی توی زندگی بیوفته. این سلسله بحث های ما باعث شد که دوباره به اینترنت گردی در این زمینه رو بیارم که توی این گشت و گذارها به یه فیلم مستندی برخوردم به اسم The secret life of chaos که ساخته شبکه چهار بی بی سی و محصول سال 2010 هستش. این فیلم رو دیدم و خوب بسیار هم ازش لذت بردم چون مهر تاییدی بود به طرز فکر من و باعث شد که تقریبا این نظریه ای که توی ذهنم هستش اثبات بشه که همه چیز توی این دنیا تصادفی اتفاق میوفته. بعد از اون هم یه فیلم دیگه ای دیدم به نام Home که اون هم یه مستند دیگه در مورد پیدایش زمین و حیات که اون هم به نوعی میگه که کلا حیات روی کره زمین به صورت تصادفی بوجود اومده که حالا باید این دو تا مستند رو ببینین تا متوجه بشین که منظور از تصادف چیه. خلاصه این بحث اینه که ما سرنوشت از پیش تعیین شده نداریم چون اصولا ماهیت حیات و زندگی تصادف و تاثیر متقابل تصمیمات آدم هاست.
قبل از اینکه بخوام قسمت بعدی این نوشته رو شروع کنم یه شخصیتی رو لازم میدونم که معرفی کنم. جناب آقای Roger Ebert یکی از یزرگترین منتقدان سینمای دنیاست که به گفته بنیاد Forbes قویترین اندیشمند زنده حال حاضر امریکاست. نوشته های اون در بیش از دویست روزنامه در سراسر دنیا چاپ میشه و تا الآن پونزده جلد کتاب در مورد نقد فیلم نوشته و اولین منتقد سینمای دنیاست که هم جایزه بسیار معتبر پولیتزر در زمینه نقد رو گرفته و هم یه ستاره به نامش در هالیوود حک شده. بعد از این معرفی باید بگم که من اصولا فیلمی که می بینم دوست دارم بعدش برم بخونم. چون خیلی اوقات میشه که یه سری مسائل و نکته هایی که فیلمساز توی فیلمش گنجونده رو متوجه نمیشم و به این روش هم اونا رو می فهمم و هم بیشتر و بیشتر فیلم رو متوجه میشم که توش چه خبر بوده و خوب اولین نفری هم که بهش رجوع میکنم همین آاقا راجر خودمونه. اون روز داشتم توی سایتش می چرخیدم و دیدم که یه لیست داره یه نام ده فیلم برتر دهه. قبلا هم دیده بودمش ولی کلا یادم رفته بود که همچین لیستی درست کرده. رفتم توش و دیدم اولین فیلم دهه یه فیلم به نام Synecdoche: New York. خدا پدر اینترنت پر سرعت رو بیامرزه، سریع دانلودش کردم و شب نشستیم که این فیلم رو ببینیم. از اونجایی که نام Charlie Kaufman رو نه تنها به عنوان نویسنده، بلکه به عنوان کارگردان هم داره، کاملا مطمئن بودم که یه فیلم خیلی پیچیده و عجیب غریب منتظر ماست. برای دوستانی که چارلی رو به اسم نمیشناسن بگم که اون نویسنده فیلمهایی مثل Being John Malkovic, Adoptation, Eternal Sunshine of The Spotless Mind که حتی تیتر وبلاگ من هم به نوعی بر گرفته از همین فیلمه. هنر پیشه اصلی فیلم هم بازیگر بسیار قابل و دوست داشتنی Philip Seymour Huffman که میتونم بگم مثل بقیه فیلمهاش، توی این فیلم هم ترکوند. فیلم همونطور که انتظار داشتم، بسیار پیچیده و پر از نشانه و استعاره بود. فیلمی که به قول روزنامه های ایرانی مال مخاطب عام نبود. برای همین هم اکران محدود شده بوده توی امریکا. وقتی فیلم تموم شد، کاملا انگار که از یه بیهوشی عمل جراحی دارم بهوش میام. گیج و منگ بودم که این بهترین فیلم دهه، چه میخواست بگه. برای همین دوباره شروع کردم به خوندن و هنوز هم بعد از چند روز دارم میخونم و میخونم تا دستگیرم بشه که حرف حساب چارلی کافمن چی بوده. فیلم داستان یه کارگردان تئاتره که از زنش جدا شده و داره نمایش زندگی خودشو به صورت همزمان توی یه سوله بسیار بزرگ میسازه. یعنی تمام اتفاقات زندگیش به فاصله کوتاهی تبدیل میشه به نمایش و بازیگر ها اون رو بازی میکنن. توی این فیلم یه سکانسی داره که واقعا تکونم داد. یه کشیش در مراسم خاکسپاری یه نطقی میکنه که واقعا شاهکاره. اون نطق هم اینه:
همه چیز پیچیده تر از اون چیزی هست که فکر میکنین. شما فقط یک دهم حقیقت رو میبینین. به هر تصمیمی که میگیرین میلیون ها رشته وصله که میتونین با هر تصمیم کل زندگیتونو نابود کنین. ولی ممکنه تا بیست سال بعد هم متوجه نشین و ممکنه هیچ وقت نتونین که منشا اون رو ردیابی کنین. شما فقط یک شانس برای زندگی کردن دارین. به طلاق خودت یه نگاه بنداز. همه میگن که این تقدیر تو نبوده. ولی من میگم که بوده. این چیزی بوده که تو بوجودش آوردی. جهان همیشه بصورت ازلی و ابدی بوده و خواهد بود و شما فقط در کسری از کسری از اون زندگی خواهید کرد. در واقع در بیشتر اوقات شما یا مردین یا اصلا به دنیا نیومدین. ولی اون وقتی که زنده این، زندگی خودتون رو بخاطر به تلفن، یه نامه، یا یه نیم نگاهی از طرف یه نفر به هدر میدین. اون اتفاق هیچ وقت نمیوفته، شاید به نظر بیاد که داره میوفته، ولی واقعا نمیوفته. شما هم زیندگیتونو با یه سری افسوس مبهم و یا یه سری امید مبهم تر که بالاخره یه اتفاق خوب میوفته سپری میکنین. یه اتفاقی که به شما حس اتصال دست بده، به شما این حس دست بده که شما هم قسمتی از کل شدین، اتفاقی که حس کنین که دوست داشته میشین. ولی واقعیت اینه که من خیلی عصبانی ام، من فوق العاده ناراحتم، من شدیدا داغونم چون زمان زیادی رو سپری کردم و تظاهر کردم که من هیچ مشکلی ندارم. دلیلش رو هم نمیدونم. دلیلش شاید این باشه که کسی نمیخواهد از بدبختی های من بشنوه چون اونا به قدر کفایت خودشون بدبخت هستن. خوب .... لعنت به همگی ... آمین.
در نهایت خواستم بگم که من اگر الآن اینجام، تو اگر الآن اونجایی و همه چیزهایی که تا الآن اگر اتفاق افتاده یا نیوفتاده، به نظر من حاصل بال زدن همون پروانه معروفه تو برزیل و تصمیم خودمون بوده.
.
.
پی نوشت: برای دیدن این سکانس به این لینک مراجعه کنید:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر