۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

اوستا و شاگرد

دو سال پیش موقعیتی پیش اومد که با نیما و همایون برم یزد. دومین باری بود که یزد میرفتم. دفعه اولش که انقدر بچه بودیم که فقط به فکر آتیش سوزوندن و اینا بودیم. ولی این دفعه رفتیم تا یه نگاه خریدار به شهر بندازیم. یکی از جاهای تاریخی شهر، مسجد جامع یزده که واقعا بزرگ و عظیمه. جوریه که واقعا عظمت اون عمارت آدم رو چند لحظه ای مبهوت میکنه. کاری به مورد استفاده این ساختمون ندارم، ولی به نظرم در نوع خودش کم نظیره. حالا بگذریم. یه داستانی در مورد این مسجد گفته میشه که نمیدونم شنیدین یا نه، ولی دوست دارم که اون رو اینجا بنویسم.
اون داستان هم بر می گرده به نحوه ساخته شدن دو مناره مسجد. این دو مناره معروفه به مناره استاد و شاگرد. مناره سمت چپ مناره استاد و مناره سمت راست هم مناره شاگرده. داستانش این بوده که زمانی که داشتند این مسجد رو می ساختند، اوستا بنا یه مناره رو دست می گیره و شاگردش اون یکی رو و بین این دو مناره هم پارچه میکشن که این دو نفر نتونن کار همدیگرو ببینن. و اگه به کاشی کاری روش دقت کنین، عدم تقارن رو به راحتی میتونین تشخیص بدین. روزی که دو مناره تکمیل میشه، به رسم بزرگتری، شاگرد میره کار استاد رو میبینه و کلی تحسین میکنه. بعد میاد پایین وتا استاد بخواد بیاد پایین، از مناره خودش بالا میره. از اون بالا به استاد که پایین بوده، میگه استاد بیا بالا کار من رو هم ببین. استاد شروع میکنه از پله های مارپیچ داخل مناره بالا رفتن. میره و میره و میره تا میرسه اون بالا. هر چی نگاه میکنه، از شاگرد اثری نمیبینه، یهو صدای شاگرد از پایین مناره مباد که استاد من اینجام. استاد با تعجب یه نگاهی به پایین میندازه و تازه میفهمه که قضیه چیه! شاگرد برای ساخت پله های مناره از دو مارپیچ تو در تو استفاده کرده بود که میشد از یکیش بری بالا و همزمان یکی هم بیاد پایین و این دو نفر همدیگرو نبینن. اوس بنای قصه ما هم که میفهمه کار شاگرد از کار خودش خیلی بهتر و جدید تر بوده، لحظه ای درنگ نمیکنه و از اون بالا خودشو پرت میکنه و جان به جان آفرین تسلیم میکنه!!!
حالا برای اینکه دید بهتری نسبت به این داستان بدست بیارین، میتونین عکس رو بزرگ کنین تا به صورت تصویری هم مرور کنین!
.
.
شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر