۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

شب بخیر

 "خانومی........ خانومیییی..... پاشو...... آفرین فسقلی..... پاشو که امروز کلی کار داریا..... برگرده تا یه بوسش بکنم...... آفرین."
با لختی و کرختی حاصل از خواب شبانه غلطی زد تا رو به صدا شود. مدتی مکث کرد تا گرمی لبها را روی لبانش حس کند. خبری نشد. چشمانش را به آرامی باز کرد و خودش را در اتاق خواب خودش روی تخت خودش به همراه پنج عدد بالش کوچک و بزرگش پیدا کرد. خواب دیده بود. این چندمین باری بود که خوابی با چنین مظمونی می دید. پتو را روی سرش کشید و چشمانش را به هم فشرد. فکر کرد که از ته دل دوست داشت که یکی دوستش داشته باشد. هر روز صبح با همچین دیالوگهایی بیدار شود و خود را پرنسس سرزمین رویا ها بداند. چند دقیقه ای طاقباز با همان پتو روی سرش دراز کشید و بی حرکت ماند.
با تنبلی زیادی پتو را از خودش کنار زد. شلوار گرمکن طوسی و تاپ صورتی رنگی تنش بود.  لبه تخت نشست و بدون نگاه کردن به پایین با پاهایش دنبال روفرشی هایش گشت. خوکهای پشمالو پاهای کوچکش را در بر گرفتند. قبل از اینکه لخ لخ کنان به سمت دستشویی برود لپ تاپش را روشن کرد و موبایلش را هم از روی میز توالتش برداشت. در طول شب دو اس ام اس برایش آمده بود.یکی از آنها برای تعیین ساعت قرار نهار با دو تا از دوستانش بود که مدتی بود همدیگر را ندیده بودند. موبایل را از سایلنت در آورد و به ساعت موبایل نگاه کرد، ده دقیقه به هفت . در این بیست و چند سالی که عمر کرده بود، عادت نداشت که دیر از خواب بیدار شود. به دستشویی رسید. داخل دستشویی وقتی که داشت سر و صورتش را می شست، نگاه عمیقی به خودش انداخت. دختر جذابی بود، خودش هم می دانست. دستی به موهای خرمایی رنگش کشید تا کمی مرتب شوند. چشمان قهوه ای تیره اش هنوز پر از خواب بود. نگاهش به لب هایش افتاد. انگار که روژلب زده است به هم مالید و چند لحطه ای سفید شدند و دوباره به رنگ خودش برگشتند. لب بالا که نداشت و تقریبا فقط یک خط بود، هرچه داشت، لب پایینش بود. شیر آب را که باز می کرد به دستانش نگاهی انداخت، لاک هایش مرتب بودند.
 به اتاقش برگشت و یاهو مسنجر را روشن کرد. بعد از چند لحظه خبر داد که دوازده تا ای میل دارد. روی آیکون ای میل ها کلیک کرد و منتظر شد که صفحه اش باز شود. تمامی ای میل ها خبر از فیس بوک داشت. روی یکی از آنها کلیک کرد. در عرض چند دقیقه آن را خواند. حوصله جواب دادن نداشت. لپ تاپ و موبایلش را برداشت و به آشپزخانه رفت. کورن فلکس و شیر برای خودش ریخت و جلوی لپ تاپش نشست و اخبار را نگاهی انداخت. صبحانه اش را که خورد به دوستش اس ام اس زد و برای ساعت یک قرار را فیکس کرد. از پای لپ تاپ که بلند شد، صدای یاهو مسنجر بلند شد که دوباره مسیج دارد. بعلت اختلاف ساعت الآن سر شب او بود و برایش یک پیغام فرستاده بود. سریع به مسنجر نگاه کرد، اینویزیبل بود، خیالش راحت شد. پیغام را دید، برایش جواب داشت، خواست که جواب بدهد ولی این کار را نکرد. سریع یاهو مسنجر را قطع کرد ولی اینترنت همنچان متصل مانده بود. سراغ کمد لباسش رفت و دنبال لباس مناسب گشت.
هوا کم و بیش سرد بود. سوییت شرت گزینه مناسبی بود. لباسش را پوشید و جلوی آینه نشست. ابروهایش تمیز بودند. شانه ای به موهایش کشید و با کش پشت سرش بست. شروع به آرایش کرد. روژ گونه، سایه، خط چشم، ریمل و روژلب. از رنگهای تندی استفاده نمیکرد. آرایشی خیلی ملایم ولی حرفه ای. باید قبل از اینکه به دوستانش می رسید، به دفتر پستی هم سر میزد، چون یک بسته برایش رسیده بود. کفشهایش را روی لبه تختش نشست و پوشید. به سمت لپ تاپش آمد و اینترنت را که قطع نکرده بود، قطع کرد. دوباره پیغام او را که هنوز باز بود، نگاه کرد. فکر کرد که چقدر خوب شد همان موقع جوابش را نداد چون جواب بهتری پیدا کرده بود. باز هم جوابی نداد و لبخندی زد و لپ تاپ را خاموش کرد. کاپشن سفیدش را پوشید. سوییچ را از کنار در برداشت و در را باز کرد. یادش آمد که موبایلش را روی میز توالت جا گذاشته است. در را باز گذاشت و با عجله دوید که آن را بردارد. در را بست و دزدگیر ماشین را زد.
***
با یک پاکت حاوی مرغ سوخاری KFC  در فودکورت یک مرکز خرید به سمت میزی که دوستانش انجا نشسته بودند راه خودش را باز میکرد. ساعت یک و چند دقیقه و فودکورت خیلی شلوغ بود. نگاهش به سمت دختر پسری که روی میز دو نفره ای نشسته بودند و یک پیتزا جلویشان بود منحرف شد. لبخندی به آنها زد و به میز دوستانش رسید. واقعیتی که وجود داشت، چندان حوصله این جمع را نداشت. سعی می کرد که این بی حوصلگی را پنهان کند. در طول مدت ناهار بر خلاف همیشه چندان حرف نزد. بیشتر سعی میکرد که شنونده باشد. هرچند حواسش هم کاملا پیش دوستانش نبود. دلش برای ایران تنگ شده بود. دوست داشت یک مدتی را برای دیدن دوستانش به ایران برگردد. فهمید که نامزد یکی از دوستانش برای ژانویه احتمالا آنجا خواهد بود. کلی آرزوهای خوب و انرژی مثبت فرستاد و اطمینان داد که حتما به آن دو خوش خواهد گذشت. 
لحظه ای به یاد خاطره ای از شوق دیدارهای قبلی اش افتاد. سعی کرد لبخندش را هم پنهان کند، چون حوصله حرف شنیدن و مورد توجه واقع شدن نداشت. وقتی شوق دوستش که در مورد نامزدش حرف میزد را دید فکر کرد که واقعا دلش برای شوق انتظار تنگ شده. مدتی میشد که به قول روباه شازده کوچولو، نه برای کسی اهلی بود و نه کسی را اهلی کرده بود. واقعیت این بود که از یک طرف حوصله رابطه نداشت، از طرف دیگر دلش لک زده بود برای ناز کردن و لوس شدن. کلا با وجودی که دختر مستقلی بود، ولی دوست داشت خودش را برای کسی لوس کند. به یاد خواب صبح افتاد و تکه ای مرغ برداشت که گاز بزند.
***
جلوی میز توالتش نشسته بود. روز نسبتا سختی داشت. گونه هایش از لبخند زورکی سر کار درد میکرد. آرایشش را با دقت پاک می کرد که یک پیغام دیگر برایش آمد. آنرا خواند و باز هم بی جواب گذاشت. فکر کرد که موبایلش را کجا انداخته است. بلند شد و موبالیش را پیدا کرد. ساعت موبایلش را که تنظیم می کرد فکر کرد که هنوز خیلی جواب بدهکار است. به یادش افتاد. فکر کرد که این اختلاف ساعت چقدر میتواند جالب باشد، الآن نسبت به او که در فردا صبح بود هنوز دیشب بود. موبایلش را سایلنت کرد و باز نگاهی به خودش در آینه انداخت. به یاد گذشته اش افتاد. چقدر تلاطم کشیده بود و همه چیز را با توجیه سرنوشت قبول کرده بود. شاید خسته بود، شاید دلتنگ و یا شاید امیدوار و شاید حتی عاشق. خودش هم نمیدانست. فقط می دانست که سرشار است از تضاد. شاید این بلاتکلیفی بود که اذیتش میکرد. نمیدانست.
قبل از این که به تختش برود، پای کامپیوترش نشست و کمی چرخ زدن شبانه در فیس بوک مثل هر شب.  جمله ای را که قبلا جایی خوانده بود تایپ کرد :" من دغدغــه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی مـــی کنم که در آن دویدن، سهم کســانی است که نمی رسند و رسیدن،سهم کسانی که نمــــی دونــــــــــد." خبر خاصی هم در وبلاگهایی که میخواند نبود. کامپیوترش را خاموش کرد. یکی از خوک ها بر عکس روی آن یکی افتاد که طاقباز به زیر پتو رفت. فکر کرد شاید تا الآن مسیر اشتباهی را دویده است. شاید ارزش داشت که در جهت کیلومتر ها دورتر بدود. شاید و شاید و شاید... خسته بود. چشمانش را بست، به پهلو چرخید و لبخندی زد. یاد خواب امروز صبح افتاده بود. بی اختیار زیر لب گفت شب بخیر.
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر