۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

سالگرد


مرد غلطی زد و طاق باز خوابید. هنوز فشار خونش بالا ، نفسهایش غیر منظم و چشمانش بسته بود. چند ثانیه ای را به این حالت سپری کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکند . در واقع در این مدت به این فکر کرد که به چیزی فکر نکند.چند لحظه بعد در اثر تکانهای همسرش روی تخت ، کمی جا به جا شد . صدای برداشتن سیگار و فندک را شنید و گفت :" دو تاش کن" . هنوز چشمانش بسته بود. بعد از چند لحظه فیلتر سیگار را روی لبانش حس کرد.سیگار را با لبهایش و دست زنش را با دست چپش گرفت و با دست راست ، سیگار را از روی لبانش برداشت. چشمانش را بالاخره باز کرد. گردنش کمی به سمت چپ متمایل شد و به زنش نگاهی کرد. چشمانش چند لحظه طول کشید تا دوباره از تاریکی مطلق پلکهای بهم فشرده به نور دو شمع ، تغییر دیافراگم بدهد. هنوز هم عاشق نگاه های زنش بود. لبخندی زد و دستش را رها کرد. زن سیگار را روی زیر سیگاری گذاشت و بلند شد. لباس خوابش را از روی زمین برداشت و پوشید. لباس زیر شوهرش هم که روی میز داخل اتاق هتل افتاده بود را پرت کرد و روی زانوهای شوهرش فرود آمد.
در یخچال داخل اتاق را باز کرد و نور چراغ چشمانش را زد. بطری آبی برداشت و درش را باز کرد. چند جرعه نوشید و بطری را روی میز رها کرد. هنگامی که به سمت درجه فن کوئل می رفت ، گفت :" فکر می کنی که موفقیت آمیز بوده؟" درجه فن کویل را کم کرد. شوهرش گفت :" امید وارم ، میتونیم بهش بگیم ، تو بچه پاریسی!" . زن لبخندی زد و سیگارش را برداشت و روی تخت نشست. گفت :" پاشو اون شورتتو بپوش ، بخوابیم ، فردا برنامه تور خیلی فشرده است. " مرد که هنوز در همان حالت طاق باز بود ، تکانی خورد و نیم خیز شد. در همین حین خاکستر سیگارش روی ملحفه ریخت. با شلختگی دستی به آنها زد و بی رمق فوتی را بدون جهت خاصی از دهانش بیرون آورد. در همین حالت نیم خیز ، لباسش را پوشید و دوباره دراز کشید. زن که منتظر بود عملیات پاکسازی شوهرش تمام شود، به آرامی سمت او خزید و زیر سیگاری را روی شکم همسرش گذاشت. سرش را روی کتف چپ شوهرش خواباند و هر از گاهی به سختی سیگار را که در دست چپش بود به سمت دهانش می آورد و پکی میزد. مرد نیز با بی حسی عجیبی سیگارش را می کشید و با بی دقتی عجیب تری خاکستر را بجای زیر سیگاری روی شکم خودش می ریخت. زن گفت:" میدونی یاد چی افتادم؟" منتظر جواب نماند و ادامه داد :" اون موقع که تازه نامزد کرده بودیم ، یه بار بهم گفتی که آرزوت اینه که هر سال ، روز سالگرد ازدواجتو ، تو یه کشور برگزار کنی" مرد لبخندی زد و زن ادامه داد :" این چهارمیشه !!! آتن ، مادرید ، بالی و الآنم که پقی" مرد گفت :" چند تا کشور داریم؟" زن گفت :" دویست و خورده ای " مرد جواب داد :" پس باید دویست و خورده ایه منهای چهار سال دیگه ادامه بدیم!" لبخندی زد و سیگارش را خاموش کرد. مچ دست زنش را گرفت و به سیگارش نگاهی انداخت . سیگار را از لای انگشتانش بیرون آورد و خاموش کرد. زیر سیگاری را روی پاتختی گذاشت و دوباره دست زنش که روی سینه اش دایره وار حرکت می کرد را گرفت و بوسه ای زد. انگشت انگشتری اش را جدا کرد و به حلقه دور آن هم بوسه ای زد و گفت :" یادته اون شب توی ماشین ، بهت گفتم این انگشت مال منه؟ خدا وکیلی چقدر بهم خندیدی که این پسره دیوانه شده؟ " زن جواب داد :"دقیقا! فقط بهت گفتم دیوووونه!!!" زن دستش را از دستان شوهرش در آورد و شروع به بازی با لبهایش کرد. زن گفت :" اون شمع رو فوت کن که بخوابیم." هر دو غلط کاملی زدند و تقریبا همزمان دو شمع کنار تخت را خاموش کردند. عطرناشی از شمع ، فضای اتاق را پر کرده بود.
روبروی هم دراز کشیدند و دماغهایشان به هم می سایید. مرد شروع به ناز کردن موهای زنش که بالای سرش روی بالش ریخته بود ، کرد و گفت :"به نظرت پسر میشه یا دختر؟" زن گفت :" اولی اش پسر ، دومی دختر ، سومی هم دوباره پسر." مرد جواب داد :" بذار اول این درست بشه و بعد سالم در بیاد ، بعدش برو سراغ دو تا دیگه!" زن بوسه ای به لبهای شوهرش زد و گفت :" اذیتت میکنم دویوونه، تو این وانفسا ، کی میتونه سه تا توله پس بندازه آخه؟" مرد که دستش را از زیر رکاب لباس خواب زنش به روی کتفش میگذاشت گفت :" ساعت چنده؟" زن گفت :" سه و نیم." مرد گفت :" اوه یعنی فقط چهار ساعت می خوابیم؟" زن خندید و گفت :" همینش هم غنیمته، البته اگه بخوابیم!!!" مرد جواب داد :" ببینم .... تا حالا بهت گفتم؟" زن با لبخند و لوسی زیاد گفت :" چیو؟" مرد گفت :" که دوست دارم؟" زن لبخندی زد و گفت :" نگفته بودی و هیچ وقت هم یادم نمیمونه که گفته باشی! منم دوست دارم!" چشمان هر دو همزمان بسته شد و حرکت دست مرد هم ایستاد. "شب بخیر" محوی از لب هر دو بیرون آمد.
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر