۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

سیگار میکشم ... پس هستم

عرق سردی کرده بود. ضربان قلبش بیشتر از حد معمول بود. استرس تمام وجودش را فراگرفته بود طوریکه میدانست اگر کلمه ای بگوید، دیگران از لرزش صدایش ، کاملا به اضطرابش پی می بردند. طوری سیگار میکشید که انگار بعد از یک زیرآبی طولانی دوباره به سطح آب آمده و به اکسیژن نیازمند است. برای کاهش اضطرابش ، جرعه ای مشروب نوشید. میدانست که کمکش نمی کند ، فقط شنیده بود که خوب است. دیگر نمی توانست تحمل کند و باید کار را یکسره می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. برای کاهش اضطراب باید به آن کار دست میزد. خوانده بود که باعث آرامش می شود. هنوز وقت داشت. پس به سراغ کیف سی دی هایش رفت و آن سی دی علامت دار را در آورد. در کامپیوتر گذاشت و فیلم شروع به پخش شدن کرد.
بدن های زیبا ، حرارت بالا ، ضربان سریع ، عشق و شهوت ، دختر های معصوم ، مردهایی با موهای دم اسبی ، عرق بدن و خیسی پوست و ... بعد از چند دقیقه چشمانش را بست، فقط صدا بود که به گوشش میرسید، بالاخره تمام شد. خیلی وقت بود که این کار را انجام نداده بود . برایش حس غریبی داشت. مانند کسی که برای اولین بار بعد از سالها خاویار می خورد، نمیدانست که خوشش آمده یا نه! گیج و منگ بود. دوباره سیگاری روشن کرد، آرام آرام بدنش که رو به سردی می گذاشت، افکارش نیز منظم می شد.مثل اینکه آن مقاله ای که خوانده بود ، درست بود . آرام شده بود. نگاهی به ساعتش کرد و موبایلش را برداشت. شماره ای که تمام این تلاطم ها و اضطراب ها به سبب گرفتنش بود را ، گرفت.
بله؟ صدای دختری بود
سلام مریم ! خوبی ؟ حمیدم. محسنی. با آرامش حرف میزد
به به ! سلام حمید! چطوری؟ چه عجب! پارسال دوست ، امسال آشنا
ای بابا! گرفتاریه دیگه! تو خوبی؟
آره منم خوبم ! همه چی خوبه؟ درس و دانشگاه تموم نشد؟
داره میشه! بزودی. ببین! زیاد مزاحمت نمیشم! میخواستم ببینمت
ممممم ، باشه، حتما! فردا خوبه؟ ساعت 7 کافه عکس
آره! عالیه! اتفاقا خیلی وقته که کافه عکس نرفتم. پس میبینمت
حتما! بابای
خدافظ
بالاخره توانسته بود بعد از شش ماه که از آن دیدار اتفاقی و رد و بدل کردن شماره میگذشت و شب و روز را در خیالش با او سپری کرده بود، با او تماس بگیرد. خوشحال بود. این خوشحالی را نیز قبلا احساس نکرده بود. سیگارش تازه تمام شده بود که سیگار دیگری برداشت. این جور مواقع فقط موسیقی بود که مراسمش را تکمیل می کرد. پس بلند شد و سی دی مورد علاقه اش را پیدا کرد. لودویگ فان بتهوون . سمفونی نهم ، موومان چهارم . روی کاناپه لم داد. چشمانش را بست و از زور خستگی بعد ازآن همه اضطراب و فعالیتهای غیر معمول به خواب رفت.
.
درجه حرارت هوا از وقتی که اولین بار باهم کافه عکس رفته بودند، بیست درجه سردتر شده بود. تا یکی دو هفته پیش ، بهترین دوره زندگی اش سپری کرده بود. یک رابطه خالصانه با تمام جانفشانی ها و از خودگذشتگی ها و تحمل ها. در را بست و مدتی به در تکیه داد. در سکوت و تنهایی به سمت پاکت سیگارش رفت . دوست دوران مدرسه اش آمده بود . دوستی مشترک که سالها بود به عنوان یکی از سه دوست صمیمی اش بر تمامی زیر و بم زندگی اش اشراف داشت. به این فکر کرد که چقدر ساده و بی آلایش در رابطه غرق شده بود و همه چیز را به فال نیک میگرفت. جواب ندادن موبایل، در دسترس نبودن، نیامدن بیرون ونرفتن به مهمانی و حتی فرار از هر گونه تماس فیزیکی! به خاطر آورد که تمام اینها را به حساب پاکدامنی و سادگی او گذاشته بود. سیگاری روشن کرد. موسیقی را موقع حرف زدن دوستش قطع کرده بود. عرق سردی بر پیشانی اش بود، از آن عرقهای سردی که وقتی به کسی می گویند" که تو درگیر یک مثلث عشقی بودی و پای نفر سومی نیز در میان بوده و تمام این رابطه ، یک بازی بوده و تو یک بازیچه" ، بر پیشانی شنونده نقش می بندد. تمام خاطراتش مانند یک وی سی دی خط دار از جلوی چشمانش ، به این طرف و آن طرف می پرید. سیگارش را روی زیر سیگاری گذاشت و به دنبال سی دی علامت دار گشت ، به این فکر کرد که الآن فقط دو دوست صمیمی دارد.
.
.
سروش مبین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر