۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

لبخند بزن رفیق


دلم نمیخواست بخوابم. خسته بودم ولی علاقه ای به خواب نداشتم. برای قدم زدن زدم بیرون. بدون کیف پول، چتر، موبایل، ساعت و حتی موزیک. دلم برای رودخونه تنگ شده بود. دو هفته ای بود که ندیده بودمش. تا دم رودخونه رفتم. حدود سه ربع ساعت پیاده تا رودخونه فاصله داریم. رسیدم روی پل. تمام طول مسیر با یه قیافه کاملا معمولی و حتی شاید گرفته اومده بودم پایین. شب های اینجا رو دوست دارم، شب های رودخونه رو خیلی بیشتر دوست دارم. چند دقیقه روی پل واستادم و به تصویر چرخ و فلک ثابت توی رودخونه خیره شدم. توی مسیر با خیلی آدما روبرو شدم، ولی کاملا مثل دو جسم از کنار هم رد شده بودیم. به سمت پل که برگشتم، پسر و دختری فرانسوی رو دیدم که دست همدیگرو گرفته بودن و با زبون عشاق و با لبخند با هم حرف میزدن. از من رد شدن. سرم باهاشون چرخید و چشمام موند روی دستاشون. چقدر سفت چسبیده گرفته بودن. انقدر سفت که اگه ول میکردن، رد دستشون رو دست همدیگه باقی میموند. فکر کردم ای کاش منم دستشو انقدر سفت میگرفتم. راه افتادم. اخمام بیشتر تو هم رفته بود. منتظر سبز شدن چراغ عابر بودم که دیدم یه پسری اون طرف خیابون مثل من منتظره تا سبز شه. چراغ سبز شد. درست رو خط کشی وسط خیابون به هم رسیدیم. نگاهمون افتاد تو هم، دستاشو برد رو لب هاش و اونا رو مثل یه لبخند برد بالا و به من گفت: لبخند بزن رفیق! نا خواسته لبخند زدم. وقتی به اون طرف خیابون رسیدم، هنوزم لبخند داشتم. به راهم ادامه دادم. بارون نم نم شروع کرده بود و من هم نه پول داشتم که تاکسی بگیرم، نه چتر که یه ذره بتونه کمکم کنه! سعی کردم به جای غر غر کردن از بارون و هوای تمیز لذت ببرم. روی یه نیمکت یه پسر و دختر دیگه نشسته بودن. لبهای همدیگرو بوسیدن و نگاه پسره افتاد به نگاهم. با وجودی که هنوز لبخند داشتم، ولی کاملا حس کردم که به مذاق پسر خوش نیومد. نگاهمو منحرف کردم. به راهم ادامه دادم. بارون نه تند تر میشد نه بند میومد. به یه بار رسیدم. یه سری آدم داشتن کارت نشون میدادن که برن تو و کلی آدم هم توش نشسته بودن و مشروب میخوردن و صدای موزیک هم از یه جاییش بیرون میومد. دو جفت پسر و دختر داشتن رو کانتر که دم پنجره بود مشروب میخوردن. نگاه پسر به من افتاد. هنوز لبخند داشتم. لبخندم بیشتر شد و سری تکون دادم. گیلاس مشروبشو بلند کرد و سری تکون داد. به راهم ادامه دادم. هنوز تغییری در سرعت و شدت بارون پیدا نشده بود. هوا خنک بود و ساعت باید حدود دو صبح میشد. دو ساعتی بود که از خونه بیرون اومده بودم. دگمه آسانسور رو زدم. در باز شد. توی آینه نگاهم به خودم افتاد. هنوز لبخند داشتم. در آسانسور بسته شد و راه افتاد. همونطور که به چشمهام خیره شده بودم، دست بدون لیوانم رو بالا آوردم و به سلامتیش سری تکون دادم. آسانسور تو طبقه چهار واستاد.


شب خوش

۳ نظر:

  1. این روزا آدمایی که مثل هم فکر کنن کم نیستن، ولی آدمایی که مثل هم احساس کنن خیلی کم پیدا میشن!
    دلم برا رفیقم تنگ شده!

    پاسخحذف
  2. salam - man tazeh webloge shoma ro peyda kardam va in avalin posti bood ke khoondam va kolli ham be delam neshast nemidoonam shayad chon ye joorayee ba sayere webloghaye Aussie neshinha fargh dasht - shayad vase inke in postet vsam ashna bood

    پاسخحذف
  3. سلام... ممنونم از شما. به نظرم رسید که در بریزبین هستی. امیدوارم که روزی بشه همدیگرو ببینیم! یه مسئله ای که وجود داره اینه که من هم شدیدا علاقه من به بحث شکم و غذا هستم!!!! :)

    موفق باشی

    پاسخحذف