۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

گاهی به آسمان و گاهی به پشت سر نگاه کن





از بچگی با واژه "قسمت" مشکل داشتم. یادمه هر وقت مامان بزرگم میگفت حتما قسمتش این بوده یا مثلا قسمت نبوده که فلان چیز بشه، میپرسیدم که این قسمت یعنی چی؟ و هیچوقت نمیفهمیدم. بعد از این دوره یواش یواش تحت تعالیم شدید مذهبی در مدرسه قرار گرفتم که بهمون گفتن ما ها همه سرنوشتمون از پیش تعیین شده است ولی قدرت اختیار هم داریم. این هم برام قابل هضم نبود. نمیفهمیدم که چجوری میشه که اولا هزاران هزار میلیارد داستان از پیش تعیین شده باشه و دوم اینکه توی این داستانهای تعیین شده چجوری میشه که اختیار داشت؟ بزرگتر که شدم و با یه سری تئوری جدید مثل تئوری اغتشاش و تصادف، تئوری تاثیر پروانه ای و مسائل دیگه آشنا شدم. اینا رو کم کم گذاشتم کنار هم و به یه نتیجه ای رسیدم که در حال حاضر دارم با اون زندگیمو توجیه میکنم!! اول این که توی نظریه من "قسمت و سرنوشت" نقش نداره و اون چیز رو من اسمشو گذاشتم "حالنوشت". دومین چیزی که میتونم بگم اینه که موقعیت کنونی ما، دقیقا مثل یه تاکسیمتر که ترکیب زمان و مسافت تعیین کننده مبلغشه، ترکیب تصمیمات ما و اتفاقات تصادفی توی دنیاست. من به نوبه خودم، خیلی تصمیمات میگیرم و سعی میکنم که به اونا عمل کنم. ولی از یه طرف در حال حاضر شش میلیارد و خورده ای تصمیم دیگه و همچنین وضعیت جوی، بلایای طبیعی، سقوط هواپیما، ترور، سیل، امراض حیوانی و انسانی و کلی مسئله دیگه که میتونه روی اجرا شدن تصمیم من نقش داشته باشه توی دنیا وجود داره. من به عنوان یه آدم مصمم تا جایی که میتونم با اینا مقابله کنم، زور میزنم ولی از یه جایی به بعد اون دیگه من نیستم که تعیین کنم و اراده و تصمیم من تحت تاثیر مسائل دیگه قرار میگیره. تنها چیزی که برای من باید مهم باشه اینه که بعد از زور زدن و به نتیجه نرسیدن، پیش خودم چه احساسی دارم؟ یه لحظه ای میرسه که آدم میفهمه شکست خورده. اون لحظه مطمئننا با یه ناراحتی و غمی همراهه. ولی چیزی که در واقع مهمه احساس درونی آدمه. ممکنه من اگه فقط یک کالری دیگه انرژی مصرف میکردم به نتیجه دلخواهم میرسیدم ولی دیگه جا زدم. حالا آیا از خودم راضیم؟ من که نمیدونستم و نخواهم دونست که فقط یک کالری کم آوردم، ولی آیا به نوبه خودم تمام تلاشمو کردم؟ اگه اون جوابها برام مثبت باشه، میتونم خودمو آروم کنم و اگه امکان دوباره تلاش کردن داشته باشم، دوباره تلاش کنم و اگه دیگه امکانش نیست، سعی کنم که دیگه به اون داستان تا جایی که برام امکان داره فکر نکنم ولی اگه اون جوابها منفی باشه چی؟

حالا میمونه مسئله مصلحت. این مصلحت هم برای خودش صیغه جالبیه. ما ها وقتی که میخوایم تصمیم بگیریم سعی میکنیم که آینده نگری کنیم. من تصمیم دارم این کار رو بکنم تا به این چیز برسم و از این قبیل مسائل. خود همین صلاح و مصلحت برای من جای سوال داره که چجوری میشه که صلاح واقعی آدم معلوم بشه؟ همه چیز نسبیه، مگه نه؟ پس اگر که من الآن صلاحم اینه که فلان تصمیم و بگیرم، اگه اون شرایط کوچکترین تغییری بکنه، دیگه صلاح من نیست که روی همون تصمیم پا فشاری کنم. مثلا تصمیم میگیرم که برم یه کشور دیگه زندگی کنم، اگه دچار مشکلات روحی روانی شدم، خوب طبیعتا باید برگردم و یا مثلا تصمیم میگیرم که با یکی زندگیمو تقسیم کنم، اگه واقعا روزهای خوشی را با هم سپری نمیکنیم، خوب باید هر چه زود تر جلوی ضرر رو بگیریم چون که منفعته. البته اینو قبول دارم که بعضی اوقات نتیجه غیر قابل بازگشته، مثلا اگه بزنیم یکی رو بکشیم و یا خیلی چیزای دیگه که راه حلی برای برگردوندنش نیست ولی در کل معتقدم خیلی از اوقات میشه یه کارایی انجام داد که خود آدم تا وقتی که توش نیوفتاده باور نمیتونه بکنه که همچین قدرتی هم داشته! توی این قضیه صلاح و مصلحت، ما ایرانیا بخصوص یکی از مهمترین فاکتور هایی که مد نظر قرار میدیم، موقعیتمون تو دید بقیه اطرافیانمونه. یعنی وقتی میخوایم یه کاری بکنیم یا یه کاری نکنیم، قبل از اینکه به نتیجه اش در مورد خودمون و بقیه افراد ذینفع فکر کنیم، به این فکر میکنیم که مردم چی میگن؟!!! صلاح و مصلحت ما رو خیلی از موارد حرف مردم و کلا چیزهایی تشکیل میده که از نظر اهمیت در قیاس با احساس خودمون نسبت به اون مسئله در سطح بسیار پایین تری قرار داره. بطور مثال من نوعی حاضر نیستم بخاطر آسودگی خاطر و خوشحالی خودم، اگر که شرایط برای من طوری تغییر کرده که موقعیت فعلی عالی (از نظر عرف) ولی نه چندان دلچسبم رو با یه موقعیت خوب (از نظر عرف) که احساس میکنم میتونه برام آرامش فکری بیاره رو عوض کنم، این عقب گرد، پسرفت و یا هر چیزی که میخواین بهش بگین رو انجام نمیدم چون مردم میگن که طرف مطمئننا عقلشو از دست داده که اون رو با این عوض کرده! ما ها معمولا برای خودمون زندگی نمیکنیم.

من اگه بخوام ایده آل خودمو بگم اینه که ما هم باید مثل یه تاکسیمتر عمل کنیم، ترکیبی. آدم یه آینده ای رو میبینه، تصمیمی رو براش میگیره، تلاششو میکنه ولی اگه بخاطر تداخل اون یکی تاکسیمتر گنده تره، به اون نتیجه دلخواهش نرسید، فکر کنه ببینه که چجوری میتونه حالنوشت خودشو جوری تغییر بده که خودش و فقط خودش در لحظه بتونه خوشحال و راضی و چست و چابک باشه. باید الاستیک بود، کش اومد، تغییر شکل داد، جلو رفت، عقب برگشت، دراز شد، پهن شد، نازک شد، گرد شد ولی خوشحال بود ... میدونم این قضیه خیلی ایده آله، بعضی اوقات هیچ پلی پشت سر آدم نمیمونه و بعضی اوقات تا گردن توی باتلاق فرو میره و بعضی اوقات هم ترس یا اینرسی باعث میشه که به همین زندگی نه چندان باب میل ادامه بده ولی معتقدم در هر صورت یه راهی برای هر چیزی میشه پیدا کرد. اگر تن به مبارزه بدیم که فبها ولی اگر که مغلوب این چیزا بشیم احتمالا وقتی که دیگه توی دوران بازنشستگیش روی صندلی راحتی نشستیم و داریم چایی میخوریم و زندگی مونو دوره میکنیم، حسرت روزهایی رو میخوریم که میتونستیم خیلی با حرارت تر، با انرژی تر، با عشق تر واز همه مهمتر با انگیزه تر سپری کنیم و نکردیم. به امید اینکه هیچ وقت حسرت چیزی رو نخوریم.


شب خوش

۱ نظر:

  1. "باید الاستیک بود، کش اومد، تغییر شکل داد، جلو رفت، عقب برگشت، دراز شد، پهن شد، نازک شد، گرد شد ولی خوشحال بود ..."
    عالی بود... همینه... شاید همه اش همینه...

    پاسخحذف