۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عشق لرزه


قبل از اینکه بیام، بابک یه حرکت بسیار جالبی برام کرد و اونم این بود که برام پنج تا متن نمایشنامه خرید که چون حجم کوچیکی دارن بتونم با خودم ببرم تو هواپیما. توی پرواز که دو تا شو خوندم و الآن هم دارم بقیه شونو میخونم. تا الآن خیلی اهل تئاتر و نمایشنامه نبودم، ولی واقعا اینا چیزای جالبین. الآن هم تصمیم دارم یه قسمتی از یه پرده از نمایشنامه عشق لرزه نوشته اریک امانوئل اشمیت رو بنویسم که وقتی دیشب این تیکه رو خوندم، دوباره برگشتم و خوندمش و تا الآن شاید بیست بار خوندمش.

داخل یک بار شیک:

دایان: ریچارد خواهش میکنم. حالا که دیگه متوجه شدیم برگردیم عقب و همه چی رو از نو شروع کنیم.

ریچارد: دیگه خیلی دیر شده. بین دو نفر نمی شه دگمه ای رو فشار داد و همه چیز رو از سر گرفت.

دایان: چرا میشه. چون حالا دیگه حقیقت رو میدونیم.

ریچارد: نه، برای این که حقیقت همینه. حقیقت همینه که نمیشه دوباره بازی رو از سر گرفت.

ریچارد بلند میشود. دایان سراسیمه دنبالش میدود و جلویش را می گیرد.

دایان: اگه خودمو کوچیک میکردم و ...

ریچارد: و چی؟

دایان: ... ازت میخواستم ... که برگردی؟

ریچارد: (متعجب) این کوچیک شدنه؟؟

ریچارد مچ دست دایان رو فشار میدهد.

ریچارد: کوچیک بشی؟ متوجه نیستی که اشکال رابطه ما همین بود؟

دایان: غرور... مگه نه؟ من زیادی مغرورم.

ریچارد: (ملایم) غرور مسریه. اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره.

دایان: تقصیر منه.

ریچارد: این هم از غرورته که حتی تقصیر رو هم به گردن خودت میندازی ... تقصیر هر دوی ماست.

ریچارد او را به سر میز بر میگرداند.

ریچارد: خدا نگهدار دایان. مادرت رو از طرف من ببوس.

دایان، مغلوب مانند عروسک خیمه شب بازی که در گنجه می کذارند سرش را پایین می اندازد.

دایان: ریچارد متوجه نیستی که دیگه تنها چیزی که برام مونده اینه که ............ بمیرم.

ریچارد تردید میکند. دنبال پاسخی می گردد که پیدا نمیکند و از بار خارج میشد.

.

.

.

شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر