۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

تار و پود




"گاهی برای با تو بودن، بی تو بودن را لمس باید کرد. گاهی باید از تو گسست، رشته ای دوباره بافت و دوباره از تو شد."

این خط بالا رو نمیدونم بهش چی میگن: جمله، شعر، شعر گونه، عبارت، دلنوشته و یا هر چیز دیگه، اونش مهم نیست. مهم اینه که مخاطب این دلنوشته من بودم. یه زمانی این جمله از دل یه آدمی برای من تراوش کرد و سالهای سال برای من مثل مرام نامه یه حزب، شد مقدس ترین چیزی که میتونم با خودم داشته باشم. با این جمله خوابیدم، بیدار شدم، غذا خوردم، بیرون رفتم، مسافرت کردم، درس خوندم، کار کردم و حتی با این جمله مهاجرت کردم. به امید روزی که رشته ای دوباره بافته بشه. تجربه بهم نشون داده بود که میشه که رشته ای دوباره بافته بشه و میشه که حتی دوباره از هم شد. کاری ندارم که این رشته هایی که بافته میشد، جوندار نبودن. تاب تحمل خیلی چیزا رو نداشتن. عین تارهای تازه تنیده پیله کرم ابریشم، نازک و شکستنی بودن. ولی مهم این بود که دوباره تار بود که داخل پود می تنید. سال ها گذشت و من بودم و این جمله. ولی نکته ای که برام جالب بود این بود که با وجودی که چندین و چند ساله که این دلنوشته با من داره زندگی میکنه، هیچ وقت اون یکی جنبه خودشو بهم نشون نداده بود. جنبه ای که شاید خود صاحب اثر هم موقع نوشتن بهش فکر نکرده بوده ولی میشه گفت که کل قطعیت این دلنوشته رو زیر سوال میبره. شاید حتی این نکته بصورت نا خود آگاه داخل این عبارت شده باشه. البته لازم به تکرار نیست که همه چیز نسبی است و ما آدما از همه چیز نسبی تر!!

اون نکته هم چیزی نیست جز یه کلمه. کلمه ای که تو این عبارت دو بار تکرار شده و من بعد از گذشت این همه سال تازه به این کلمه واقف شدم. یه کلمه ساده: " گاهی" . این کلمه باعث میشه که این عبارت، این مرام نامه، این آیه مقدس من تمام قطعیت و ثبات خودشو از دست بده. یعنی منی که سالهای سال امیدم به این عبارت بود، الآن دیگه احساس میکنم که شاید نمیشه که همیشه با بی هم بودن، با هم بودن رو لمس کرد و یا با گسستن دوباره پیوست. وقتی حس میکنی که یه جایی تو داستان زندگیت یه "نقطه سر خط" رو جا انداختی و تمام مدت فکر می کردی که این جمله ها هنوزم در ادامه جمله های قبلین، باعث میشه که به عدم قطعیت این دلنوشته پی ببری. اعتقاد من به این عبارت باعث شد که من خیلی کار هایی رو تو زندگیم انجام بدم که واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم که توانایی انجام همچین کارهای عجیب و غریب و نه چندان عاقلانه و حتی زیر سوال برنده ای رو هم دارم.، ولی نکته اینجاست که اگه اشتباه نکنم ارنست همینگوی گفته که : هیچ وقت حاضر نیستم که بخاطر اعتقاداتم کشته بشم، چون ممکنه اعتقاداتم اشتباه باشه. تو زندگی، تو کتابها، تو تاریخ و همه جا بارها و بارها دیدیم که آدما یه جایی فهمیدن که اعتقاداتشون اشتباه بوده و من هم شاید و شاید و شاید که تا این اندازه اعتقادم به این عبارت اشتباه بوده.مطمئن نیستم. من باور داشتم که گسستن، شرط لازم و کافی پیوستنه ولی الآن چند وقتیه که دارم به این هم فکر میکنم که شاید و شاید و شاید باید بهتر باشه که اون "نقطه سر خط" رو بگردم و پیداش کنم، بزرگش کنم، قابش کنم و بزنمش به سقف بالای تختم تا شب ها وقتی که دراز کشیدم با دیدن اون، برام یادآوری بشه که این همون چیزیه که جا انداخته بودمش. شاید و شاید و شاید .................... نمیدونم!!

تنها جمله ای که به نظرم میتونه این پست رو ببنده اینه:

از دید من هیچ چیزی قطعی نیست، ولی زیبایی ستارگان باعث رویا دیدنم میشود. ... ونسان ونگوک

.

.

شب خوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر