۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

اجسام در آینه از آنچه به نظر می آیند به ما نزدیک ترند



قبل از اینکه بخوام پست امشب رو بنویسم دو تا نکته رو دوست دارم بگم. یکی اینکه بعضیا از من پرسیدن چرا اون عکس همستر رو برای اون پست گذاشتم، دلیلشو چون فکر میکردم واضحه ننوشته بودم، در واقع خواستم بگم که لقمه بزرگتر از دهن برداشتن چیزیه که حتما لازم نیست قابلیت فیزیکی مثل همستر داشته باشی، بلکه طرز فکر مهمه که در واقع فکر می کنی چقدر میتونی لقمه بزرگ برداری، من فکر می کردم که اون پرزنتیشن برای من لقمه بزرگتر از دهنم بود که تونستم قورتش بدم.

نکته دوم هم اینه که من قبلا توی یاهو سیصد و شصت بلاگ مینوشتم. اونجا بود که فهمیدم هر از گاهی یه چیزی به اسم داستان کوتاه از مغز دیوانه و بی نقصم (با توجه به تیتر این وبلاگ) تراوش میکنه. هر از گاهی بنا به دلیل یا اتفاقی یه داستانکی مینوشتم. البته از وقتی که اونجا تعطیل شد، داستان نوشتن من هم تعطیل شد (متاسفانه) و الآن هم اگه دوباره اسب سرکش خیال رها شد و داستانی به ذهنم رسید، مینویسم ولی هر از گاهی دوست دارم از اون داستان قدیمی هام رو بدون رعایت ترتیب زمانی اینجا بنویسم تا دوستانی که قبلا نخوندن، بخوننشون.

قصه نوشتن این داستان هم اینه که اون زمان یه مسابقه داستان نویسی توی سیصد و شصت برگزار شد با همین موضوع "اجسام در آینه از آنچه به نظر می آیند به ما نزدیکترند" و من هم اون موقع توی کارخونه کار میکردم و با فضاهای کارگری خیلی درگیر بودم، برای شرکت در اون مسابقه این داستان رو نوشتم که توی اون مسابقه برنده با رای گیری انتخاب شد و من فکر کنم سوم یا چهارم شدم.


اجسام در آینه از آنچه به نظر می آیند به ما نزدیک ترند

یک ماه پیش سی و شش سالم تمام شده بود. تقریبا بیست و پنج سال بود که کار می کردم. در یک خانواده کارگری به دنیا آمده بودم و بعد از تمام شدن دوره ابتدایی ، به زور پدرم کارگری را شروع کرده بودم. در حال حاضر دوازده سال بود که در این کارخانه مشغول به کار بودم. در این سالها اتفاقات زیادی در این کارخانه افتاده بود. مهمترینش ، خریده شدن این کارخانه توسط حاجی ، بیرون کردن نصف بیشتر کارگر ها، کوبیدن کارخانه و بازسازی آن بود.

برای رسیدن به محل کارم ، هر روز مجبور بودم از جلوی قبرستان عبور کنم. امروز صبح که رد شدم ، با حسرت نگاهی به داخل آن انداختم. فرصت نبود که سری به قبرهای آن داخل بزنم. یکی از آن قبرها هم متعلق به زنم بود . بیست و یک سالم بود که ازدواج کردم و بر خلاف همه فامیل ، چند سالی بچه دار نشدیم. بچه اول که مرده به دنیا آمد و به همین خاطر یکی دو سال هم صبر کردیم تا بالاخره نه سال پیش صاحب یک دختر شدیم. دخترم که چهار ساله بود ، به همراه مادرش برای زیارت امام زاده داوود ، به سولقان می رفتند که در جاده ، مینی بوس منحرف شد و به کوه برخورد کرد . زنم جا بجا تمام کرد ولی چون دخترم را در بقل خودش محکم نگه داشته بود ، آسیب جدی ندید.

بعد از سالگرد فوت زنم ، همه فامیل ، اعم از فامیل خودم و زنم ، شروع کردند به زمزمه کردن که باید مجددا زن بگیرم. ابتدا خواهر کوچک زنم را برایم کاندید کردند ، بعد دختر خاله اش و بعد هم نوبت رسید به دختر همسایه خاله بزرگم و چند نفر دیگر. به هر زوری بود از زیر این فشار ، در رفتم. نمیدانم به چه علت ، ولی راضی نبودم که کسی را جایگزین زنم کنم. دیوانه وار همدیگر را دوست داشتیم. چون یک نسبت دوری هم با هم داشتیم ، از بچگی یکدیگر را میشناختیم و همیشه ، در هر بازی که می کردیم ، یار هم بودیم. سه سال با هم اختلاف داشتیم. بعد از اینکه خدمتم تمام شد ، به خواستگاریش رفتم . تازه دیپلم گرفته بود. از این بابت مشکلی نداشتیم که من سوادم کمتر بود. چون اعتقاد داشتیم که عشق به فیزیک و شیمی و ریاضی ربطی ندارد.

در نهایت ، من حاضر به ازدواج مجدد نبودم. حتی یکی را به من معرفی کردند که نازا بود و به همین دلیل ، شوهر قبلی اش ، طلاقش داده بود. می گفتند که خودت هیچی ، لا اقل به فکر این طفل معصوم باش. با خودم عهد کرده بودم که هم برایش پدر باشم ، هم مادر. احساس می کردم اگر من برایش نا مادری بیاورم ، در حقش ظلم کرده ام. تا وقتی که مدرسه برود ، خانه مادر خودم بزرگ شد ، ولی از وقتی که مدرسه رفت ، یادش دادم که خودش به خانه بیاید و در را قفل کند و ناهاری که شب قبل ؛ خودم پخته بودم را گرم کند و مشق هایش را بنویسد تا من برسم. معمولا نمی توانستم اضافه کار بایستم ، چون که نگران دختر بودم. با حاجی هم صحبت کرده بودم که اگر دخترم زنگ زد ، تلفن را برایم وصل کنند. چون در ساعات کاری ، کارگر ها اجازه تلفن حرف زدن نداشتند.

معمولا هر سال حاجی ، شب عید ، علاوه بر عیدی رایج ، برای دخترم ، چند دست لباس ، میخرید. بخاطر اینکه اضافه کار هم نداشتم ، به صورت خارج از لیست ، مقداری کمکم می کرد. با وجودی که پولش از پارو بالا می رفت و سیصد نفر را نان میداد، باز هم نگران تک تک کارگر هایش بود. می دانست که اگر یکی از کارگرها ، نا راضی باشد، یا بخواهد که دله دزدی یا هر کار خلاف دیگری بکند ، به سرعت ، بقیه کارگر ها آلوده می شوند و در نهایت ، به شدت ضرر خواهد کرد. بنا بر این ، تا جایی که کارگرها را پر رو نمی کرد، انواع و اقسام کمک های مالی و غیر مالی را انجام میداد. پانزدهم ماه رمضان ، ده کیلو برنج ، سه عدد مرغ ، دو حلب روغن ، جزو سهمیه هر سال بود. شب عید ، نفری شش کیلو آجیل و ده کیلو شیرینی خشک ، علاوه بر عیدی نقدی به ما می داد. اگر که در یک ماه تولید زیاد می شد و سود زیادی می کرد، به عنوان تشویقی ، به هر کدام از کار گر ها ، پنج درصد حقوقش را تشویقی می داد. برایش مهم نبود که نگهبان یا آبدارچی که در تولید نقشی نداشتند. به همه می داد.

بخاطر تصادفی که در اتوبان شده بود ، کمی دیر تر از معمول رسیدم. سریع لباس کارم را پوشیدم و مشغول شدم. در حال حاضر، در قسمتی از کارخانه ، بنایی بود و من به عنوان جوشکار آنجا کار می کردم. کل روز را به جوشکاری گذرانده بودم و علیرغم اینکه آدم شوخ طبعی هستم ، امروز تقریبا با کسی حرف نزده بودم. ناهار هم در سکوت خوردم و در فوتبالی که بچه ها ساعت استراحت بازی می کنند ، بازی نکردم. سالها بود که سیگار را ترک کرده بودم. شدیدا هوس سیگار کردم و از یکی از کارگرها سیگاری گرفتم. اول کمی سرفه کردم ولی به سرعت گلویم عادت کرد. بعد از ناهار هم دوباره با قیافه ای عبوس کار می کردم.

روی نردبان بودم و ماسک زده و انبر جوش دستم بود که اسمم را از بلندگو شنیدم. فهمیدم که باز دخترم است . نگاهی به ساعت انداختم و دیدم که نیم ساعت دیگر زنگ می خورد . انبر را روی نردبان گذاشتم و ماسکم را در آوردم و از نردبان پایین آمدم. به سمت تلفن داخل سالن رفتم و تلفنچی گفت که دخترم پشت خط است. گفتم :" سلام بابا! خوبی؟" گفت :" سلام بابایی ! خوبم تو خوبی؟" عطسه ای کردم و گفتم :" خوبم! چند تا بیست گرفتی؟" گفت :" دو تا، باید اون عروسک خوشگلرو برام بخریا! خودت بهم قول دادی!" گفتم :" چشم ! سه تا دیگه بگیری ، می خرمش!" با ناراحتی جواب داد:" خودت گفته بودی پونزده تا بگیرم می گیریش، الان بیست و دو تا گرفتم!" جواب دادم :" این دفعه دیگه قولم ، قوله!" فکر کردم که پولش را از کجا بیاورم. دخترم با شیطنت گفت :" بابایی ، بابایی" گفتم :" جون بابایی" گفت :" میشه با دامبو برم حموم؟" بی اختیار عصبانی شدم و داد زدم که :" دختر مگه دیوونه شدی؟ اون پارچه و ابر ه، تو آب بره خراب میشه!" با بغض گفت :" باشه بابایی ، دعوام نکن، نمی برمش، زود بیا ، خدافظ" تا آمدم چیزی بگویم ، تلفن را گذاشت.

ساعت کار تموم شد و به سمت خانه راه افتادم. دوباره از جلوی قبرستان باید رد میشدم. این دفعه جلوی در پیاده شدم و داخل شدم. یک شیشه گلاب و چند شاخه گل گرفتم و رفتم سر قبر زنم. فاتحه ای خواندم و کنار سنگش نشستم. سالگرد فوت زنم بود. پنج سال گذشته بود. عکسش را از کیف پولم در آوردم و نگاهش کردم. فکر کردم که چقدر زود گذشت. واقعا خاطرات آدم هایی که دیگر نیستند ، خیلی نزدیک تر از آن چیزی است که در واقعیت ، هست. دلم برایش تنگ شده بود. بعد از چند دقیقه بلند شدم. به مغازه اسباب بازی فروشی رفتم و با پولی که از یکی از کارگر ها قرض کرده بودم ، "عروسک خوشگلرو" خریدم. با تمام توانم تا خانه دویدم، نخواستم حتی یک لحظه را هم از دست بدهم.



شب خوش


۳ نظر:

  1. چقدر داستان تلخی بود.البته برای من و تو ممکنه داستان باشه ولی احتمالا برای کس دیگه ای واقعیت داره. خوب ادامش چی میشه؟

    پاسخحذف
  2. میترا! اصولا یکی از تفاوتهای فیلم و داستان کوتاه با فیلم بلند و رمان اینه که معمولا فقط یه قسمت کوچکی از یه داستان بلند رو پوشش میده، یه اتفاق ساده یا حتی یه گفتگو. البته میگم معمولا چون هستن داستان و یا فیلم کوتاه هایی که کاملا مخاطب رو در جریان امور قرار بدن. بازم هم ممنون که خوندیش و اصولا این چیزایی که توی این داستان بود برگرفته شده از زندگی واقعی چند تا کارگری بود که باهاشون هر روز کار می کردم. واقعا زندگی تلخی دارن ولی جالبه که به همینی که دارن راضین و خوشحال و خندون کار میکنن و تمام عشقشون هم اون فوتبالیه که زنگ استراحت با هم میزنن. واقعا شیوه زندگیشون قابل تقدیره.

    پاسخحذف
  3. حسّ جاری در داستانت خیلی قوی بود ... زندگی و آدما را دقیق می‌بینی... موفق باشی

    پاسخحذف