۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

پرزنتیشن


دهنم خشک شده بود. زانوهام یه جورایی میلرزید. با وجودی که دو روز تمام بیشتر از پنجاه بار تمرین کرده بودم وچند بار قبلش هم استادمون باهام راجع به این پرزنتیشن صحبت کرده بود که خیلی آروم باش و راحت، ولی هنوز خیلی استرس داشتم. وقتی اسلایدهای پاورپوینت بالا اومد، برگشتم سمت کلاس، وای خدای من، چهل جفت چشم داشت نگاهم میکرد. گلومو صاف کردم و گفتم: "عصر بخیر، قبل از اینکه بخوام پرزنتیشن رو شروع کنم، از همگی بخاطر لرزشی که تو صدام هست، معذرت میخوام، چون این اولین پرزنتیشن من به زبان انگلیسیه!" البته که دروغ میگفتم، چون کلا اولین پرزنتیشن من بود!!! همه یه لبخندی زدند و من هم یه کم آروم تر شدم. پرزنتیشن به صورت داوطلبانه بود. یه جورایی از هفته پیش که درسمون در مورد رهبران کاریزماتیک بود و من هم تو اینترنت دیدم که ما هم یکی از شونزده رهبر کاریزماتیک دنیا رو در اختیار داریم، این کک تو تنبونم افتاده بود که یه کاری باید بکنم. واقعا میتونم بگم که دیروز و پریروز بدترین روزهایی بود که توی استرالیا تجربه میکردم. دیشب هم از استرس درست حسابی نخوابیدم، ولی نمیتونستم بزنم زیرش، نه اینکه مثلا جلوی استاد بد باشه، چون خیلی راحت میتونستم بگم، فلشم رو جا گذاشتم و تموم، ولی خودم دیگه خودمو نمی بخشیدم.

در هر صورت در مورد رهبران کاریزماتیک دنیا یه مقدمه ای گفتم و بیشتر تمرکز کردم راجع به ایران، از گذشته تا حال و آینده. خیلی برام جالب بود که همه کلاس با دقت گوش میدادن. حداقل اینجوری به نظرم میومد. نمیدونم، شاید از یه دید دیگه ای داشتم به مسئله نگاه میکردم که توجه همه رو جلب کرده بودم، چون مطمئنا سلیس و بیان صحبت نمیکردم که بخواد حرف زدنم بگیردشون. حدود ده دقیقه یه بند حرف زدم و سعی کرده بودم که واقع بینانه به قضیه نگاه کنم، همونی که بوده و هست رو نشون بدم، جو الکی ندادم و بیخودی هم منفی بافی نکردم.

تموم که شد، طبق عادت هر جلسه که هر کس پرزنت میده، تشویقش میکنن، برام دست زدن. واقعا حس دوست داشتنیی بود. بعد شروع شد به سوال پرسیدن. اول از همه استادمون پرسید اونم با یک لهجه شدید استرالیایی که حرف زدن عادیشو سخت میشه فهمید، پای ویدیو پروجکشن ازم یه سوال پرسید که هیچی نفهمیدم چی میگه. خیلی راحت گفتم "ببخشید، متوجه نشدم" یهو گفت "آره حق با توئه، خیلی تند صحبت کردم" دوباره تکرار کرد و من هم جوابشو دادم. بعد بقیه شروع کردن به پرسیدن، یکی گفت "فکر میکنی دوباره توی ایران انقلاب میشه؟" یکی دیگه گفت "چرا موسیقی راک و رپ رو تو ایران گفتی زیر زمینی؟" یکی از دوستام که مکزیکی هم هست گفت "چیزایی که گفتی عینا توی مکزیک هم اتفاق افتاده و میفته." ولی یکی از دخترای استرالیایی سوال جالبی ازم پرسید، (طبق آمار یه موسسه جهانی، ایران با وجود قرار گرفتن در دسته ده کشور توریستی جهان، درآمد توریستی اش در رتبه هشتاد و نهم جهانه) "واقعا ایران مگه چی داره که جزو ده کشور توریستی دنیاست؟" شما بودین چه جوابی میدادین؟ من که گفتم "ایران بر خلاف اون چیزی که اکثرا فکر میکنن که مثل کشورای عربی همش بیابونه، طبیعت بسیار قشنگی داره و علاوه بر اون تمدن چند هزار ساله ایران و معماری اش، جاذبه های فوق العاده ای برای یه توریست میتونن باشن، که خوب متاسفانه تو اونجا نمیری، چون دوست نداری که روسری سرت کنی و اینجور قوانین مذهبی سخت گیرانه باعث شده که توریست کم بره توی ایران". یهو یکی از پسرای کلاس که یه پسر چاق و بامزه سیاهپوست با لبای کلفت و موهای سیم ظرفشویی ماننده، با خنده و لهجه افریقایی اش پرسید "یعنی اگه من و اون بخوایم با هم بریم ایران، منم باید روسری سرم کنم؟" گفتم "که نه برادر! شما همینجوری بری، رات میدن." که همه خندیدن، آخرین نفر هم کارلو، مرد زن و بچه دار استرالیایی کلاسمون بود که ازم پرسید "تو خودت فکر می کنی ایران الآن یه رهبر قوی داره که بتونه از این شرایط کنونی در بیاد؟" از اونجایی که واقعا به این جوابم اعتقاد دارم، گفتم "نه! در حال حاضر با کسایی که در قدرتن، ایران تکون خاصی نمیخوره!" برگشت بهم گفت:


You can be your country's leader, mate! you have a very passionate, courageous and charismatic personality

دوباره همه شروع کردن به دست زدن. میدونستم این فقط یه کامپلیمان بود، و بیشتر از اینکه بخوام برم تو بحر داستان که چی بهم گفته، رفتم تو بحر اینکه چقدر اینجا به آدم همین جوری در زندگی روزمره، بها میدن. واقعا این خصلت شونو تحسین میکنم. تحت هر شرایطی، جوری باهات حرف میزنن و برخورد میکنن که فکر میکنی، الآن واقعا قدرتمند ترین آدم روی زمینی. واقعا خوشحالم که به عنوان یه انسان بهم اهمیت میدن، چیزی که متاسفانه توی ایران کمتر دیده میشه. من توی دوره لیسانس که هیچی، تا دکترا هم توی ایران با سیستم آموزشی ایران اگه درس میخوندم، امکان نداشت، بصورت داوطلبانه حتی به زبان فارسی پرزنت بدم. ولی اینجا به عنوان یه دانشجوی معمولی اونقدر بهم بها دادن که حتی حاضر شدم با این انگلیسی پر از غلط گرامری برم داوطلبانه پرزنت بدم. خوشحالم که تونستم این کار رو بکنم و تونستم حداقل چهل نفر رو یه ذره، نسبت به شرایط کشورم آگاه کنم. وقتی هم اومدم خونه هیچ چیزی به اندازه یه ساندویچ تخم مرغ آب پز با پنیر چدار توی بالکن که بارون بهاری هم بشدت میبارید، نمیتونست شبم رو بسازه :)


شب خوش

۲ نظر:

  1. تجربه‌های جالبی است... چه خوبه که می‌نویسی‌شان...
    ماجرا‌های کشور ما واقعاً هزارتویی است که هزار تا قصه را بای تعریف کنی تا این طرفی‌ها از آن سر در بیاورند...

    پاسخحذف