۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

عروسی سعید





قبل از این که این متن رو تا آخر نخوندین، لطفا عکس رو بزرگ نکنین.


سعید از دوستهای دوران دبیرستان منه که سال آخرهم بغل دستی همدیگه بودیم. به جرات میتونم بگم که سعید یکی از با جنبه ترین و بهترین و دوست داشتنی ترین دوستامه، این حرفا رو نمیزنم که مثلا پاچه خواری کرده باشم، واقعا دوستش دارم، خودشم میدونه و من هم این پست رو تقدیم میکنم به سعید، چون که در واقع سوژه اصلیش خودشه.

یه روز با نیما نشسته بودیم داشتیم روی پروژه مون کار میکردیم. واقعا کار خسته کننده ای بود. گفتم برم یه چرخی تو فیس بوک بزنم. یهو عکس سعید رو دیدم. قبلا هم این کار رو با یکی دیگه از دوستام کرده بودیم که تو همین فیس بوک کلی سوژه خنده شد، به نیما گفتم بیا اون کار رو با سعید هم بکنیم. رفتم تو صفحه سعید، براش یه کامنت گذاشتم که داش سعید، خیلی مبارکه شنیدم به سلامتی داری داماد میشی، ایشالا به دل خوش و از این حرفا. ده دقیقه بعد هم نیما رفت براش یه همچین چیزی نوشت و یه مسیج هم زدیم به علیرضا (دوست مشترکمون) که تو هم این کار رو بکن. چند ساعت بعد دیدیم نه تنها علیرضا کامنت گذاشته، بلکه status خودشم کرده که بچه ها سعید داره زن میگیره!!! خلاصه، منتظر بودیم تا ببینیم که چه فعل و انفعالاتی توی فیس بوک میفته. تا شب صبر کردیم، هیچ عکس العملی ندیدیم. خوابیدیم . صبح هم دیدیم که هیچ خبری نیست. ای بابا یعنی برای هیچکس مهم نبوده که سعید داره زن میگیره؟ چند ساعت دیگه صبر کردیم تا تقریبا تهران ظهر شد. علیرضا رو آن لاین دیدم و ازش پرسیدم که از سعید چه خبر؟ گفت خبری ندارم، بزار یه اس ام اس بهش بزنم، یه اس ام اس زد که آقا سعید مبارک باشه...

اینو همین جا نگه دارید تا ببینیم این بیست و چند ساعت در واقعیت چه بر سعید گذشته:

سعید چند ساعت بعد از این توطئه، شروع میکنه به دریافت اس ام اس که آقا مبارک باشه و آقا به شادی و این جور چیزا. این بیچاره هم انقدر درگیر کار بوده، خیلی نمیفهمه که قضیه چیه، فقط جواب میداده که ممنون یا مبارک شما هم باشه!!!! فکر کنین که تبریک و ازدواج رو این جوری جواب بدی!!!! شب میشه و سعید هنوز فیس بوک رو چک نمیکنه و میره خونه یکی از دوستاش. دور هم میشینن و گل میگن و گل میشنون. میاد خونه و خسته بوده، باز هم فیس بوک رو چک نمیکنه. صبح باید با عجله میرفته بیرون، باز هم فیس بوک رو چک نمیکنه. یهو اون دوستش که دیشب خونه شون بوده، بهش زنگ میزنه، که مرتیکه، تو چرا با من تعارف داری؟ سعید هم میگه چی؟ میگه واسه چی تنها اومدی؟ من نمیدونستم، وگرنه میگفتم، تو چرا اینجوری کردی و اینا، سعید هم چون خیلی سرش شلوغ بوده بهش میگه که بهت زنگ میزنم، پیش خودش فکر میکنه، ملت چرا قاطی کردن!!! خلاصه که چند ساعتی میگذره تا اون اس ام اس علیرضا بهش میرسه.

سعید چون از صبح هم سیل اس ام اس ها سرازیر بوده، دیگه قاطی میکنه، زنگ میزنه به علیرضا شاکی که تو دیگه چته و این حرفا!!! خلاصه، علیرضا بهش میگه که مگه تو فیس بوکت نرفتی و اونم میگه نه و علیرضا میگه هیچی برو اون تو بخون و بهش نمیگه که قضیه چیه. سعید هم اولین فرصت میره چک میکنه و میبینه که چه خبره! نزدیک پنجاه تا مسیج هم تو فیس بوک داره!!!! خلاصه تو دلش شروع میکنه به من و نیما و علیرضا فحش دادن و خندیدن. تازه میفهمه که بابا ما زن دادیم سعید رو خودشم خبر نداره!

چند روزی میگذره و یهو آقا سعید تصمیم میگیره که حالا که آب ها از آسیاب افتاده، یه تکذیبیه صادر کنه. می نویسه که دوستام باهام شوخی میکردن و هیچ خبری هم نیست. اینو که ما دیدیم، بد تر شد قضیه. یه سری کامنت گذاشتیم که الآن اصولا مد شده که هر کی تکذیبیه میده، یعنی اون قضیه درست بوده و اینا، من هم یه کارت عروسی درست کردم با یه عروس فرضی و فرستادم توی صفحه اصلی سعید با این مضمون که سعید جان، کارتت رو دیروز پست آورد، ما هم برای چهارم آذر بلیط رزرو کردیم، اگه چیزی خواستی زود تر بگو تا برات بگیرم. قربانت. این رفت توی صفحه اصلی سعید و سعید هم توی عکس تگ شد!!!!! حالا ببینیم چه اتفاقی توی خانواده سعید میفته. دختر عمه سعید که خارجه به مامانش میگه سعید داره زن میگیره، اینم کارتش. مامانش زنگ میزنه به خواهرش که ایرانه انگار سعید و دارن زن میدن! عمه کوچیکه سعید هم زنگ میزنه به بابای سعید که با ما قهری؟ حالا پسرتو داری دوماد میکنی به ما نمیگی؟ مامان سعید هم که میشنیده که باباش چه جواب هایی میداده، می فهمه قضیه چیه و میاد تو اتاق سعید که الآن عمه ات زنگ زده که تو داری زن می گیری!!!!! بگو ببینم داستان چیه؟؟؟؟

خلاصه که من امروز خودم به عنوان عامل اصلی فتنه تو صفحه سعید تکذیبیه رو صادر کردم. یه زنگ هم زدم به سعید تا ببینم یه وقت دلگیر نشده باشه، که دیدم در مورد جنبه اون اشتباه نکرده بودم و ازش هم اجازه گرفتم که اینو توی بلاگم بنویسم. ولی این شوخی رو با کسی نکنین چون من تا اینجاش به عواقب داستان فکر نمیکردم، ممنکه براش گرون تموم شه!

حالا الآن اگه میخواین برین اون عکس رو بزرگ کنین تا کارت عروسی سعید رو ببینین!

شب خوش

۲ نظر:

  1. کارتی که درست کردی حرف نداشت ، فقط یه چیزی کم داشت . اونم اون جمله معروف که از اطفال بععععععدا در فرصت مناسب تری پذیرایی میشود :)))))

    پاسخحذف
  2. تورو خدا با من یکی از این شوخی ها نکنین.
    حالا میدونی شوهر بنده اعلامیه فوت یکی از دوستاشو تو دانشگاه پخش کرده و استادها هم خیلی متاسف شدن. هفته بعد این پسره از در که میاد تو کلاس، استاده زن بوده مثل گچ میشه رنگش و میگه فلانی مگه تو نمرده بودی؟؟؟؟؟
    امان از دست شماها

    پاسخحذف